#ارسالی #داستان_ترسناک
🖤 t.me/black_cell
سلام دوستان، من ۲۳ سالمه و اهل دزفولم. این ماجرایی که میخوام تعریف کنم، مال مادربزرگمه که چندین سال پیش براش اتفاق افتاده. یه شب توی نخلستان، وقتی همه چی عادی به نظر میرسید، یه چیزی دید که هنوزم وقتی تعریفش میکنه، میگه دیگه هیچوقت جرئت نکرد شب تنها از اون مسیر رد بشه.
مادربزرگم اون موقع دختر جوونی بود و معمولاً غروبها میرفت سر زمین کمک باباش. یه شب، نزدیک مغرب، وقتی هوا کمکم تاریک میشد، باباش هنوز برنگشته بود و مادربزرگم تصمیم میگیره بره دنبالش.
نخلستانا توی اون منطقه زیاد بودن و تاریک که میشد، خیلی ترسناک بودن. صدای باد که لای برگای درختا میپیچید، یه جور عجیبی بود. مادربزرگم یه فانوس کوچیک همراهش داشته، ولی خیلی بهش نیازی نبود، چون نور ماه کموبیش راه رو روشن میکرد. همینجوری که داشته بین درختا راه میرفته، یهو حس میکنه یه چیزی داره از دور نگاش میکنه.
اولش فکر میکنه خیالاتی شده، ولی یه کم که جلوتر میره، میبینه یه چیزی از پشت یکی از نخلای خشک شده تکون خورد. یه لحظه وایمیسته، گوشاشو تیز میکنه. صدای عجیبی میاومده، یه چیزی بین نفس کشیدن و خرناس زدن.
همین موقع که میخواسته از اون نخل رد بشه، یه سایه سیاه، خیلی سریع، از پشت نخل میاد جلوی راهش. یه زن، با لباس سیاه و بلند، ولی عجیبترین چیز این بوده که پا نداشته! فقط یه چیزی مثل سم، درست مثل پاهای بز.
مادربزرگم از ترس نفسش بند میاد، ولی هر جوریه خودشو جمع میکنه و راهشو کج میکنه که از یه مسیر دیگه رد بشه. هنوز چند قدم برنداشته که دوباره اون زن سیاهپوش، از یه طرف دیگه، جلوی راهش سبز میشه.
مادربزرگم سعی میکنه ندیدش بگیره و این بار، از بین نخلها یه راه جدید پیدا کنه. ولی هر بار که مسیرشو عوض میکنه، اون زن یه جای دیگه سر راهش سبز میشه. انگار هر راهی که میخواسته بره، اونو میکشونده یه جای تاریکتر و دورتر از مسیر اصلی.
مادربزرگم که حسابی ترسیده بوده، شروع میکنه به صلوات فرستادن و سریعتر قدم برمیداره. ولی اون زن هنوز از دور نگاهش میکرده.
تو همین لحظه، یکی از دوستای باباش که فانوس دستش بوده، از یه طرف دیگه نخلستان رد میشده و مادربزرگمو میبینه. صداش میکنه: "دختر، اینجا چی کار میکنی؟"
مادربزرگم وقتی دوست باباشو میبینه، از ترس گریهش میگیره و کل ماجرا رو تعریف میکنه. اون مرد وقتی میفهمه چی شده، فانوسو میده دستش و میگه: "همین الان راهتو بگیر برو خونه، تا میرسی پشت سرتو نگاه نکن، فقط صلوات بفرست. منم باباتو خبر میکنم."
مادربزرگم فانوسو میگیره و با تمام سرعتی که داشته، از بین نخلها رد میشه، ولی یه چیزی که هنوزم وقتی یادش میافته تنش میلرزه، اینه که همونجوری که میدویده، یه لحظه از گوشه چشمش دیده که اون زن سیاهپوش، هنوز بین درختا ایستاده و فقط نگاش میکنه…
اون شب باباش و دوستش وقتی برمیگردن اونجا، هیچ اثری از هیچکس پیدا نمیکنن. ولی از اون شب به بعد، توی اون نخلستان دیگه هیچوقت کسی شب تنها نرفت…
🖤 t.me/black_cell