#ارسالی
سلام به دوستان
من مبینا هستم ۱۸ سالمه
داستان از جایی شروع شد ک مامانم میگفت وقتی تورو باردار بودم خیلی شبای سنگینی داشتم از خواب میپریدم و میترسیدم ....
وقتی به دنیا اومدی یه شب برگشتم دیدم یه سایه سیاهیی بالا سرته :)
خلاصه ک از ابتدای وجودم همش باهام بودن نمیدونم علت چیه
از جایی ک یادم میاد اتفاقات از کلاس سوم ابتدایی ک بودیم شروع شد تو خونه اولمون بیدار شدم و دیدم یه دختر بچه داره زیر پام داستان میخونه حتی با پام زدمش که بره...
دوستان من به وضوح نمیدیدم یعنی یه حالتی به شکل روح بود مشخص بود ک یه دختر بچه با عینک و کتاب و خنده وحشتناکه ولی ادم نبود رو هوا شناور بود و روح بود من همیشه یا تو حالت خواب و بیداری میدیدم یا وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ثانیه یه چیزایی رو میدیدم
قبلا مطالعه کردم که جن ها نمیتونن موقعی ک تو در هوشیاری کامل هستی کامل به دید تو بیان :))
این ازار ها ادامه داشت بهم میگفتن روت بختک میوفته ...در صورتی ک بختک تنگی نفس فلج خوابه اما من تو این حال بودم که واقعا یه چیزایی رو میدیدم مثلا یه شب ک بچه بودم بدنم لرزید و احساس میکردم روحم داره از بدنم جدا میشه و وقتی کامل جدا میشد من بالا میرفتم و مامان و بابا و تودمو ک سه تایی خوابیده بودیم رو میدیدم و خیلی حس خوبی داشت چندین بار این اتفاق برام افتاد....
الان ک بزرگ شدم مامانم رو به شکل جن میبینم که بغلم میکنه انقدر فشارم میدههههههه ک میخواد روحم از بدنم در بیاد دعا نویسا میگفتن همزادته و میخواد تو از مادرت متنفر بشی اینم بگم من چون ماددم ۱۴ سالگی منو حامله شد و تجربه ای از تربیت و بزرگ کردن بچه نداشت خیلی تو بچگی دعوا میکردیم و کتک بیخودی میزد و افسردگی گرفت بزرگ شدم خاطره های بد داشتم این داستانا تا وقتی خونمونو عوض کردیم ادامه داشت
خیلی اتفاقا افتاد یبار حس کردم یکی پامو چنگ انداخت بیدار ک شوم دیدم سه تا خط افتاد رو پام
یا یبار احساس کردم یکی انگشتشو کرد تو گلوم انقدر ترسیدم و از این اتفاقا عصبانی بودمممم ک دندونامو تو خواب بهم فشار دادمم و انگشترو گاز گرفتم و اون بدتر کرد و تا ته گلوم برد
باورم نمیشه با سرفه از خواب بیدار شدم
تا سه روز گلو درد داشتم و مامانم فقط بهم سوپ میداد:))
پیش هر دعا نویسی ک میریم برای مشکلات خانوادگی دعا نویس ک میگه اسم دخترت رو بگو میگه (مبینا)
دعا نویس سریع چشماش گرد میشه
میگه خانون دخترت اطرافش چرا انقدر پره سیاهیه خیلی دارن اذیتش میکنن تا حالا چیزی به شما نگفته :)
و واقعا متعجبم من هر دعایی میخرم درست نمیشه خیلی کابوسسس میبینم اما همه ی کابوسام معنی داره شب های وحشتناکی دارم یه شب از خواب ک بیدار شدم یهو حس کردم یکی تو حال دَوییییید برگشتم نگا کنم یهو یه چیز سیاه کشیده شد تا سقف
من حتی نمیتونستم جیغ بکشم من واقعا هم خستم هم عادت کردم خیلی وقتا شده در هارو میبندم ولی یهو میبینم در خونه بازه پشمام میریزه واقعا اگه کسی میتونه کمکم کنه :)
از ادمین میخوام پیویمو بزاره:)⚘️🙂
🌚»داستان ترسناک
سلام به دوستان
من مبینا هستم ۱۸ سالمه
داستان از جایی شروع شد ک مامانم میگفت وقتی تورو باردار بودم خیلی شبای سنگینی داشتم از خواب میپریدم و میترسیدم ....
وقتی به دنیا اومدی یه شب برگشتم دیدم یه سایه سیاهیی بالا سرته :)
خلاصه ک از ابتدای وجودم همش باهام بودن نمیدونم علت چیه
از جایی ک یادم میاد اتفاقات از کلاس سوم ابتدایی ک بودیم شروع شد تو خونه اولمون بیدار شدم و دیدم یه دختر بچه داره زیر پام داستان میخونه حتی با پام زدمش که بره...
دوستان من به وضوح نمیدیدم یعنی یه حالتی به شکل روح بود مشخص بود ک یه دختر بچه با عینک و کتاب و خنده وحشتناکه ولی ادم نبود رو هوا شناور بود و روح بود من همیشه یا تو حالت خواب و بیداری میدیدم یا وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ثانیه یه چیزایی رو میدیدم
قبلا مطالعه کردم که جن ها نمیتونن موقعی ک تو در هوشیاری کامل هستی کامل به دید تو بیان :))
این ازار ها ادامه داشت بهم میگفتن روت بختک میوفته ...در صورتی ک بختک تنگی نفس فلج خوابه اما من تو این حال بودم که واقعا یه چیزایی رو میدیدم مثلا یه شب ک بچه بودم بدنم لرزید و احساس میکردم روحم داره از بدنم جدا میشه و وقتی کامل جدا میشد من بالا میرفتم و مامان و بابا و تودمو ک سه تایی خوابیده بودیم رو میدیدم و خیلی حس خوبی داشت چندین بار این اتفاق برام افتاد....
الان ک بزرگ شدم مامانم رو به شکل جن میبینم که بغلم میکنه انقدر فشارم میدههههههه ک میخواد روحم از بدنم در بیاد دعا نویسا میگفتن همزادته و میخواد تو از مادرت متنفر بشی اینم بگم من چون ماددم ۱۴ سالگی منو حامله شد و تجربه ای از تربیت و بزرگ کردن بچه نداشت خیلی تو بچگی دعوا میکردیم و کتک بیخودی میزد و افسردگی گرفت بزرگ شدم خاطره های بد داشتم این داستانا تا وقتی خونمونو عوض کردیم ادامه داشت
خیلی اتفاقا افتاد یبار حس کردم یکی پامو چنگ انداخت بیدار ک شوم دیدم سه تا خط افتاد رو پام
یا یبار احساس کردم یکی انگشتشو کرد تو گلوم انقدر ترسیدم و از این اتفاقا عصبانی بودمممم ک دندونامو تو خواب بهم فشار دادمم و انگشترو گاز گرفتم و اون بدتر کرد و تا ته گلوم برد
باورم نمیشه با سرفه از خواب بیدار شدم
تا سه روز گلو درد داشتم و مامانم فقط بهم سوپ میداد:))
پیش هر دعا نویسی ک میریم برای مشکلات خانوادگی دعا نویس ک میگه اسم دخترت رو بگو میگه (مبینا)
دعا نویس سریع چشماش گرد میشه
میگه خانون دخترت اطرافش چرا انقدر پره سیاهیه خیلی دارن اذیتش میکنن تا حالا چیزی به شما نگفته :)
و واقعا متعجبم من هر دعایی میخرم درست نمیشه خیلی کابوسسس میبینم اما همه ی کابوسام معنی داره شب های وحشتناکی دارم یه شب از خواب ک بیدار شدم یهو حس کردم یکی تو حال دَوییییید برگشتم نگا کنم یهو یه چیز سیاه کشیده شد تا سقف
من حتی نمیتونستم جیغ بکشم من واقعا هم خستم هم عادت کردم خیلی وقتا شده در هارو میبندم ولی یهو میبینم در خونه بازه پشمام میریزه واقعا اگه کسی میتونه کمکم کنه :)
از ادمین میخوام پیویمو بزاره:)⚘️🙂
🌚»داستان ترسناک