یه بار عروس هلندی ما فرار کرد، کل محله رو پرواز کرد آخرش رفت رو لبه نمای یه خونه تو طبقه چهارم یه ساختمون تو کوچه پشتی نشست. با بابام و داداشم رفتیم جلو خونههه هرچی صداش میکردیم وقعی نمینهاد.
بعد خانم صابخونه صدامونو شنید و اومد رو تراس گفت چتونه زبون بستهها؟
بابام شرایطو توضیح داد براش، بعد بهش گفت یه روسری آبی بیار تکون بده براش خودش میاد رو دستت.
زنه هم روسری آورد و به صورت موزون تکون میداد. تا اینکه شوهرش با قیافه علامت سوال اومد رو تراس پشماش ریخت. اینطوری بود که چرا زنم داره برا سه تا مرد از طبقه چهارم قر میده :)))
*ورخاوینسکیِ پدر*
@OfficialPersiaTwitter