-
حواسم بود امشب مثل هیچ شبی نبودی!سایه تنش را از روی تنم برداشت و من نگفتم از بیبی چک مثبت.
نگفتم چون اون فقط به من پناه دادهبود.
بچه تو قرار ما جایی نداشت.
-نه خوبم!
صدای دکتر تو سرم زنگ خورد " جنینت ضعیفه مراقب باش بهش فشار نیاد "
اون از همیشه ملایمتر رفتار کردهبود. صداش زدم.
-سوران ؟
با چشمان بسته هووم کشید که گفتم:
-امشب شب آخره محرمیتمونه!
بغض تو گلوم چنگول کشید و اونم چشمهای خوشرنگ عسلیشو باز کرد.
-میدونی قراره ازدواج کنم؟
نمیدوستم. شوک بزرگی بود.خفه و لرزان نالیدم:
-ازدواج ؟
از سرجاش نیمخیز شد و نگاهش روی تنم رقصید و سر تکون داد.
-چه بیخبر ؟
دستانش برای لمس برآمدگی بالاتنهم جلو آمد و تبدار گفت:
-همچینم بیخبر نیست.. میدونستی من آدم موندن نیستم...
میدانستم.این بار دست هایش موهایم را لمس کرد و دختری که قرار بود خوشبختش کند را معرفی کرد.
-دختر یکی از سهامدارهای معروف شرکته!
حق داشت.من یک دختر یتیم بیهمهچیز بودم.
او یک مرد زیادخواه.
با بغض و بیچارگی لبخند زدم.
-دوسش داری ؟!
گوشهی لبش بالا رفت :
-چه فرقی داره ؟
برای من فرق داشت.
-میخوام بدونم هنور امید داشته باشم تو زندگیت بمونم ؟
جای لبخندش را اخم گرفت و نفس های عصبی کشید:
-آره دوسش دارم...حداقلش اینه مادر بچهم یه زن با اصالت و خانوادهداره!
جان کندم تا جلوی چشمهایش اشک نریزم.
شلیک حرفهایش را به سمتم نشانه گرفت:
-سرمه اگه منم بخوام تو خودت نباید قبول میکنی از من بچهدار بشی ؟
دلم میخواست میگفتم نامرد منم حق زندگی داشتم...نداشتم ؟
از جاش بلند شد و با نیشخند تمسخرآمیزی گفت:
-اونم بچهی که ننه بابای مامانش معلوم نیستن!
پیراهن سفیدش را پوشید و کت شیکش را تنش کرد.
نفهمید حرف هایش تا چه حد دلمو شکست.
عطر زد و حین پوشیدن کتش گفت:
-دیگه نمیام اینجا...بوی تنت هوایم میکنه...خونهم دادم اجاره تا دو روز دیگه تخلیه کن...
بعد از رفتنش همانجا سر خوردم.حتی ارزش یه خونهام نداشتم!
❌❌
https://t.me/+yl_drWHfibY3YjNkhttps://t.me/+yl_drWHfibY3YjNkبچهم توی تب میسوخت که تندتند از پلهها بچه بغل بالا رفتم.
مقابل منشی ایستادم.
-تو رو خدا بزار برم داخل بچهم تو تب میسوزه
-عزیزم نمیدونی چقدر شلوغم....مگه بشینی آخرشب نوبتت بشه...
گرمای تن بچهمو حتی از روی لباس هم حس میکردم.
به هق هق افتادم.
-تو رو خدا یه وقت بهم بده حال بچهم خیلی بده!
منشی با بیرغبتی سر تکون داد و بیمیل گفت:
-بشین ببینم میتونم چیکار کنم...
صدای آشنای مردی که داخل مطب دکتر بود بالا رفت و من بیاهمیت به خودم تن بچهم بیشتر چسبوندم و دستم پیشانیاشو لمس کرد.
- یعنی چی من بچهدار نمیشم ؟ یعنی مشکل از منه ؟ من در اینجا رو تخته میکنم...!
این بار صدای به هم کوبیدن در اومد و چشم من به مردی افتاد که دوسال پیش مرا ول کردهبود.
نگاه اونم مات به من و دخترکوچولوم بود.
صدای منشی باعث شد تا نگاه اون از روم برداشته بشه:
-خانم شما که حال بچهتون بد بود برید داخل!
به سمتم قدم برداشت و نگاهش غمگین به من چسبید.
با بهت و صدای گرفتهای گفت:
-ب...بچه...تو...؟
https://t.me/+yl_drWHfibY3YjNkhttps://t.me/+yl_drWHfibY3YjNkhttps://t.me/+yl_drWHfibY3YjNkتوصیهی ویژه♨️