.
-مامانی اینجا نذری چلوکباب میدن؟ توروخدا بریم نذری بگیریم..آخه من از وقتی کوچولو بودم دیگه چلوکباب نخوردم!
قدمهایش را تند تر کرد. یعنی میتوانست دل دخترکش را با یک پرس غذا شاد کند؟ به طرف صف طولانی نذری دوید.
- نذری این خونه چلو کبابه آقا؟ توروخدا بذار من بیام تو صف!
گفت و دست دخترک ۴ ساله را کشید.
-بیا مامان. بیا صف وایسیم. میخوام کباب برات بگیرم.
بوی چلوکباب در تمام این مرحله ی اعیان نشین پیچیده بود. دل خودش از گرسنگی مالش میرفت و تمام حواسش پی برق چشمان فرنوش بود .
-مامان چه بوی خوبی میاد. گشنم شده. پسر زری خانم میگه انقد کباب خوشمزه ست! دهنم آب افتاده مامانی..
با امید بیشتری از چند زن چادری گذشت. کاش شانس همراهش بود و دوتا کباب نذری نصیبش میشد.
-خانم توروخدا بذار منم وایسم تو صف! یتیم دارم. بوی کباب بهش خورده...
دست دختربچه را بیشتر کشید.
-مامان همینجا بخورم کبابم و ؟ واسم قاشق هم بگیر.
جواب فرنوش را نداده صدای زمختی شبیه پتک وسط فرق سرش خورد.
-آقایون خانوما دیگه غذا به کسی نمیرسه ... تموم شد.اجرتون با امام حسین. برید به سلامت...
بی اختیار به فرنوش نگاه کرد. انگار اصلا صدا را نشنیده بود. دخترکش نفس های عمیق میکشید تا بوی کباب را به ریه برساند.
یکی دو زن چادری را کنار زد.
-خانم بذار من برم جلو...
یکی از زن ها غر زد.
-واسه چی هل میدی وحشی؟ نمیبینی میگه نمیرسه؟
بی اختیار جماعت را هل میداد و جلو میرفت و با خودش نجوا میکرد.
-میرسه...یه دونه که مونده ...توروخدا راه بدید خانما..
این بار یکی از مردها غرید.
-آبجی درسته تو صف غذای امام حسین اینجوری به مرد و زن تنه میزنی؟
بی توجه بالاخره خودش را به در بسته رساند. بوی کباب شدید تر شده بود. جمعیت کم کم پراکنده میشدند. همگی ناامید و دست خالی از نذری. چند بار پشت سر هم به در کوبید
-آقا ؟ خانم؟ یه دونه نذری به من بدید. بچه یتیم دارم.
زنی به شانه اش کوبید.
-نمیرسه خواهر..برو جای دیگه...کبابم نباشه شاید قیمه گیرت بیاد
فرنوش پا بر زمین کوبید.
-مامان من کباب میخوام. میدونی از کی قول دادی؟
اشک به چشمانش هجوم کشید. آخرین بار کی غذای درست خورده بودند؟ ضربات دستش را محکم تر کرد. صدایش بغض داشت.
-آقا تورو امام حسین...یه دونه کباب واسه بچه م...
کسی از داخل فریاد کشید.
-کسی در نزنه...داریم دیگه میشوریم. تمومه غذا....
دست خودش نبود که هق زد و جواب داد.
-من میام دیگا رو میشورم. آقا توروخدا...یه دونه غذا...
دل مردی به حالش سوخت.
-آبجی بچه ت گرسنه ست که اینجوری واسه یه پرس غذا گریه میکنی؟ به جون بچه م گیر منم نیومده وگرنه میدادم بهت...
با گوشه ی چادر کهنه نم اشک را از چشمانش برداشت. فرنوش با دست های کوچک و یخ زده اش به در میکوبید.
-عمو یه دونه کباب نذری بدید...
مرد غریبه سرش را جلو کشید.
-وایسا در بزن آبجی...یکی دوتا دونه که هست. هیئتی ها واسه خودشون برمیدارن. اصلا غذاشون زیاده. مال یه مرده خرپوله که نذر پیدا کردن زنش هرسال یه لشکر و غذا میده. به این بچه میرسه.
گفت و خودش هم به در کوبید.
-آقا خیر امواتت بچه یتیم گرسنه پشت دره...یه دونه از سهم هیئتی ها بدید به این بچه...
جوابی که نرسید دل شکسته و ناامید به در کوبید.
-نذرت قبول نیست اگه بچه ی من گرسنه از پشت در این خونه بره آهای صاحب نذری...
انتظارش طولانی شد. دوباره دست فرنوش را کشید.
-بیا بریم مامان...بریم خودم برات کباب میخرم.
فرنوش شبیه ابر بهار اشک میریخت.
-تو پول نداری دروغگو...اگه کباب نخورم انقد گریه میکنم تا بمیرم...
خم شد و دختر بچه را اشکریزان در آغوش کشید. روزی خانم یکی از همین خانه های اعیانی بود و امروز با التماس یک پرس غذا پشت در همین خانه ها گریه میکرد
-بیا بریم مامان...اینجا غذا ندارن...
کمر راست نکرده در با صدای تقی باز شد. با صدای فریادی از داخل به سمت خانه ی اعیانی برگشت.
-برای سلامتی آقای افشار بلند صلوات بفرست. اجرت با امام حسین...
درست شنیده بود؟ فامیل صاحب نذری با فامیل دخترکش...
تا بخواهد بیشتر فکر کند دستی با یک پرس غذا به سمتش دراز شده بود.
-بفرما آبجی...بفرما بده بچه بخوره خودتم دعا کن من گمشده مو...
سرش را که بالا گرفت پرس غذا از دست مردی که هنوز محرم ترینش بود رها شده و روی زمین ریخته بود.
فرنوش جیغ کشید
-مامان کبابا کثیف شد...
حواسش به فرنوش نبود همه ی حواسش به همان مرد صاحب نذر و صاحب این خانه بود که خیره در چشمانش نجوا میکرد.
-یا حسین غریب...نذرم..نذرم قبول شد....!
https://t.me/+PQaW8H5KNO03ZDA0https://t.me/+PQaW8H5KNO03ZDA0https://t.me/+PQaW8H5KNO03ZDA0