💚💚💚
💚💚
💚
#سانای
#پارت_163
#کپی_فوروارد و ... #ممنوع
خواب بود انگار میون زمین و آسمون معلق بود . صدای آهسته ی صحبت کردن کسی رو می شنید و نمی شنید. نوازش سبک دست هایی رو روی موهای پخش شده اش روی بالش حس می کرد. بی اختیار ناله ای از میون لب هاش بیرون پرید.
- ما... ما... ن !
رطوبت گرم لب هایی رو روی شقیقه اش حس کرد و صدای بم مردی زیر گوشش پیچید.
- چیزی نیست، چیزی نیست منم.
گیج و منگ اما راضی از گرمای نوازشی که نصیبش می شد ناله ی رضایت آمیز دیگه ای از میون لب هاش بیرون زد. حس می کرد توی تمام عمرش هیچ وقت اینقدر احساس امنیت نکرده بود. چیزی میون خودآگاه و ناخودآگاهش به تکاپو افتاده بود.
یه چیزی این وسط درست نبود. صدا... صدای بم... صدای مرد...
هوشیار و نیمه هوشیار تلاش کرد پلک های به هم چسبیده اش رو از هم باز کنه.
قلبش ناگهان پر استرس و. دیوانه وار به در و دیوار سینه اش کوبید. تلاش می کرد هر طور شده خودش رو از میون کرختی و سستی خواب بیرون بکشه و لای پلک هاش رو باز کنه .
نفهمید نوازش و گرمای اون دست ها میون تلاش هاش برای بیدار شدن کی دور شد و ...
بالاخره به سختی میون پلک هاش رو باز کرد. از میون مژه هی بلندش سایه ی بلند مردی رو می دید که مثل روحی بی صدا به سمت در می رفت و نمی دید.
بالاخره هوشیار شد و پلک های تا آخرین حد ممکن باز شدند.
سر جاش غلتی زد و کامل به سمت در اتاق چرخید. گیج و منگ به در خیره شده بود.
اتاق توی سکوت محض فرو رفته و در اتاق بسته بود .
پس اون دست های گرم؟ نوازش های سبک و اون بوسه؟... نه، اینجا هیچ کسی نبود. حتما خواب دیده بود.
بی حوصله و با سستی تمام چرخید و به سمت پنجره برگشت. هوا روشن بود و نور خورشید از میون پنجره با بازیگوشی روی صورتش می رقصید.
نگاهش روی صفحه ی گرد ساعت کنار پاتختی سر خورد و با تعجب نگاهش به عقربه ها چسبید و بعد با جیغی کوتاه روی تشک در جا پرید.
ده ؟ واقعا تا ساعت ده صبح خوابیده بود؟!
خداوندا دیرش شده بود! ساعت یازده با آصلان قرار داشت و حالا...
حالا حتی فرصت نداشت درست و حسابی لباس بپوشه. از جا پرید و گیج دور خودش روی زمین دبنال لباس خایی که این سمت و اون سمت پخش شده بود چرخید.
اما توی تمام اون مدت گوشه ای از دهنش رو گرمای نوازش دست هایی آشنا اما بی نهایت غریبه تسخیر کرده بود. دست هایی که انگار از میون خاطره های سال ها پیش سر بیرون اورده بودند تا قلبش رو شکار کنند.
https://t.me/+koCMo0BH1uI5OTNk
@nazanmohammadi_writer
💚
💚💚
💚💚💚
💚💚
💚
#سانای
#پارت_163
#کپی_فوروارد و ... #ممنوع
خواب بود انگار میون زمین و آسمون معلق بود . صدای آهسته ی صحبت کردن کسی رو می شنید و نمی شنید. نوازش سبک دست هایی رو روی موهای پخش شده اش روی بالش حس می کرد. بی اختیار ناله ای از میون لب هاش بیرون پرید.
- ما... ما... ن !
رطوبت گرم لب هایی رو روی شقیقه اش حس کرد و صدای بم مردی زیر گوشش پیچید.
- چیزی نیست، چیزی نیست منم.
گیج و منگ اما راضی از گرمای نوازشی که نصیبش می شد ناله ی رضایت آمیز دیگه ای از میون لب هاش بیرون زد. حس می کرد توی تمام عمرش هیچ وقت اینقدر احساس امنیت نکرده بود. چیزی میون خودآگاه و ناخودآگاهش به تکاپو افتاده بود.
یه چیزی این وسط درست نبود. صدا... صدای بم... صدای مرد...
هوشیار و نیمه هوشیار تلاش کرد پلک های به هم چسبیده اش رو از هم باز کنه.
قلبش ناگهان پر استرس و. دیوانه وار به در و دیوار سینه اش کوبید. تلاش می کرد هر طور شده خودش رو از میون کرختی و سستی خواب بیرون بکشه و لای پلک هاش رو باز کنه .
نفهمید نوازش و گرمای اون دست ها میون تلاش هاش برای بیدار شدن کی دور شد و ...
بالاخره به سختی میون پلک هاش رو باز کرد. از میون مژه هی بلندش سایه ی بلند مردی رو می دید که مثل روحی بی صدا به سمت در می رفت و نمی دید.
بالاخره هوشیار شد و پلک های تا آخرین حد ممکن باز شدند.
سر جاش غلتی زد و کامل به سمت در اتاق چرخید. گیج و منگ به در خیره شده بود.
اتاق توی سکوت محض فرو رفته و در اتاق بسته بود .
پس اون دست های گرم؟ نوازش های سبک و اون بوسه؟... نه، اینجا هیچ کسی نبود. حتما خواب دیده بود.
بی حوصله و با سستی تمام چرخید و به سمت پنجره برگشت. هوا روشن بود و نور خورشید از میون پنجره با بازیگوشی روی صورتش می رقصید.
نگاهش روی صفحه ی گرد ساعت کنار پاتختی سر خورد و با تعجب نگاهش به عقربه ها چسبید و بعد با جیغی کوتاه روی تشک در جا پرید.
ده ؟ واقعا تا ساعت ده صبح خوابیده بود؟!
خداوندا دیرش شده بود! ساعت یازده با آصلان قرار داشت و حالا...
حالا حتی فرصت نداشت درست و حسابی لباس بپوشه. از جا پرید و گیج دور خودش روی زمین دبنال لباس خایی که این سمت و اون سمت پخش شده بود چرخید.
اما توی تمام اون مدت گوشه ای از دهنش رو گرمای نوازش دست هایی آشنا اما بی نهایت غریبه تسخیر کرده بود. دست هایی که انگار از میون خاطره های سال ها پیش سر بیرون اورده بودند تا قلبش رو شکار کنند.
https://t.me/+koCMo0BH1uI5OTNk
@nazanmohammadi_writer
💚
💚💚
💚💚💚