❤️ #لذتزنانه491 ❤️
هرباری که با روناک یکی میشدم انگار دفعه ی اولی بود که داشتم میچشیدمش.
لذتبخش و شیرین. مستم میکرد.... اونقدری که اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بیخیالش بشم.
برام درست مثل افیونی بود که بهش اعتیاد پیدا کرده بودم و روح و جسمم دائم طلبشو میکرد.
شروع کردم داخلش ضربه زدن. آروم و عمیق...
پشت گردنش رو بوسیدم و گفتم: خوبی؟
_هربار حس میکنم بزرگتر میشه...
_جای تعجب نیست. تو زیادی جذابی ....
ملحفه رو تو مشتش گرفت و فشار داد. سینه هاش رو قاب دستام کردم و تند تر داخلش کوبیدم.
از تنگی زیادش با چند ضربه ی دیگه ارضا شدم و داخلش خودمو خالی کردم که همزمان با من اونم ارضا شد.
آروم ازش کشیدم بیرون و چرخوندمش سمت خودم و کشیدمش تو بغلم.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: درد داری؟
_یکم... خوبم
دوباره بوسیدمش و تنگ تو آغوشم گرفتمش. شیشه ی عمرم بود این دختر...
چند دقیقه ایی بیشتر نگذشته بود که آردم گفت: آمانج نمیخوای بگی؟
لبخندی زدم و گفتم: وقتی رفتم دنبالش خونه نبود. تو خونه اش منتظر بودم تا بیاد که تلفنش زنگ خورد
_خب؟!
_یه دختر بود. با کسری میخواست حرف بزنه. تا گفتم پدرشم ترسید یا خجالت کشید و قطع کرد
_شاید همکاراش یا دوستاش...
_به خودشم که گفتم سعی داشت فرار کنه از حرف زدن. فقط گفت هنوز جدی نشده. جدی که بشه بهتون میگم
_یعنی...
_آره، یعنی پسرت عاشق شده
هرباری که با روناک یکی میشدم انگار دفعه ی اولی بود که داشتم میچشیدمش.
لذتبخش و شیرین. مستم میکرد.... اونقدری که اصلا یه لحظه هم نمیتونستم بیخیالش بشم.
برام درست مثل افیونی بود که بهش اعتیاد پیدا کرده بودم و روح و جسمم دائم طلبشو میکرد.
شروع کردم داخلش ضربه زدن. آروم و عمیق...
پشت گردنش رو بوسیدم و گفتم: خوبی؟
_هربار حس میکنم بزرگتر میشه...
_جای تعجب نیست. تو زیادی جذابی ....
ملحفه رو تو مشتش گرفت و فشار داد. سینه هاش رو قاب دستام کردم و تند تر داخلش کوبیدم.
از تنگی زیادش با چند ضربه ی دیگه ارضا شدم و داخلش خودمو خالی کردم که همزمان با من اونم ارضا شد.
آروم ازش کشیدم بیرون و چرخوندمش سمت خودم و کشیدمش تو بغلم.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: درد داری؟
_یکم... خوبم
دوباره بوسیدمش و تنگ تو آغوشم گرفتمش. شیشه ی عمرم بود این دختر...
چند دقیقه ایی بیشتر نگذشته بود که آردم گفت: آمانج نمیخوای بگی؟
لبخندی زدم و گفتم: وقتی رفتم دنبالش خونه نبود. تو خونه اش منتظر بودم تا بیاد که تلفنش زنگ خورد
_خب؟!
_یه دختر بود. با کسری میخواست حرف بزنه. تا گفتم پدرشم ترسید یا خجالت کشید و قطع کرد
_شاید همکاراش یا دوستاش...
_به خودشم که گفتم سعی داشت فرار کنه از حرف زدن. فقط گفت هنوز جدی نشده. جدی که بشه بهتون میگم
_یعنی...
_آره، یعنی پسرت عاشق شده