#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_247
خودم رو روی تخت انداختم و بالاخره سدم شکست و یک قطره اشک روی صورتم چکید.
کار شیخ رو درک میکردم.
اما از اینکه حتی یک کلمه باهام حرف نزده بود برام گرون تموم شده بود.
بابا و همسرش جلوی اتاق اومده بودن و همراه با حرف زدن، مشت هاشون رو به در می کوبیدن.
اهمیتی بهشون ندادم.
چمدونم رو برداشتم و هرچی فکر میکردم که نیاز هست رو تو چمدون انداختم و وقتی زیپ چمدون رو بستم تازه بغض سنگینی تو گلوم نشست.
چجوری پدرم و دلوین رو بذارم و برم تو کشوری که هیچ تعلق خاطری ندارم.
پیشونیم رو به چمدون چسبوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
صدای هق هق باعث شد دیگه صدایی از بابا و شیدا به گوش نرسه.
دقیقه ای گذشت و بعد صدای بابا به گوشم رسید.
_من از اول میدونستم ملودی! از اینکه شاپور رو دوست داشتی خبر داشتم و میدونستمم دوری من و دلوین رو نمیتونی تحمل کنی که مجبور شدم قبول کنم چیزی بهت نگم.
بابا بعد تو که تا ابد نمیخوای بری فداتشم چندماه میری و بعد بر میگردی پیش خودم.
حرف های بابا باعث شد فقط کمی آروم بشم.
من میترسیدم برم کشوری که همش محدودیت بود.
اشک هام رو پاک کردم و جلو رفتم و در رو باز کردم.
بابا تنها پشت در بود و با دیدن صورت خیسم سریع جلو اومد و منو محکم به آغوشش کشید.
_تو که بدون من اومدی دبی عزیزم حالا ایران که ترس نداره تازه شاپور هم به عنوان همسر همراته نمیذاره کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه.
#پارت_247
خودم رو روی تخت انداختم و بالاخره سدم شکست و یک قطره اشک روی صورتم چکید.
کار شیخ رو درک میکردم.
اما از اینکه حتی یک کلمه باهام حرف نزده بود برام گرون تموم شده بود.
بابا و همسرش جلوی اتاق اومده بودن و همراه با حرف زدن، مشت هاشون رو به در می کوبیدن.
اهمیتی بهشون ندادم.
چمدونم رو برداشتم و هرچی فکر میکردم که نیاز هست رو تو چمدون انداختم و وقتی زیپ چمدون رو بستم تازه بغض سنگینی تو گلوم نشست.
چجوری پدرم و دلوین رو بذارم و برم تو کشوری که هیچ تعلق خاطری ندارم.
پیشونیم رو به چمدون چسبوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
صدای هق هق باعث شد دیگه صدایی از بابا و شیدا به گوش نرسه.
دقیقه ای گذشت و بعد صدای بابا به گوشم رسید.
_من از اول میدونستم ملودی! از اینکه شاپور رو دوست داشتی خبر داشتم و میدونستمم دوری من و دلوین رو نمیتونی تحمل کنی که مجبور شدم قبول کنم چیزی بهت نگم.
بابا بعد تو که تا ابد نمیخوای بری فداتشم چندماه میری و بعد بر میگردی پیش خودم.
حرف های بابا باعث شد فقط کمی آروم بشم.
من میترسیدم برم کشوری که همش محدودیت بود.
اشک هام رو پاک کردم و جلو رفتم و در رو باز کردم.
بابا تنها پشت در بود و با دیدن صورت خیسم سریع جلو اومد و منو محکم به آغوشش کشید.
_تو که بدون من اومدی دبی عزیزم حالا ایران که ترس نداره تازه شاپور هم به عنوان همسر همراته نمیذاره کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه.