_ مامانم گفته تو بابا ندالی باهات بازی نکنم
دایان بغ کرده و با اخم نگاهش کرد
نگاه غمگین پسرکم رو که دیدم به سرعت به طرفش رفتم
لپ های آويزون رو بوسیدم و بغلش کردم
_ چی شده مامانی چرا نمیری بازی کنی؟
چشمای اشکیش رو ازم دزدید
فهمیدم نمیخواست بفهمه گریه ش گرفته
_ سینا میگه من بابا ندارم نباید اینجا بازی کنم
سینا دست باباش رو گرفت و سرخوشانه برای دایان زبون درآورد
اخمام از این حرکتش درهم شد و دایان رو محکم تر به خودم فشردم
_ هرجا دلت میخواد بازی کن عزیزم
حالا هم همینجا تاب بازی کن مامانی من میام باشه؟
دایان سر تکون داد و بعد از اینکه سوار تاب کردمش به طرف سینا و پدرش آقای اصلانی رفتم
رو به سینا با ملایمت گفتم
_ سینا جون چرا با دایان اونجوری حرف زدی؟
قبل از اینکه چیزی بگم آقای اصلانی رو به بچش گفت
_ برو توی خونه بابایی
سینا که رفت به تندی رو به من توپید
_ باز دست توله حرومیتو گرفتی آوردی تو این پارک؟
دیگه همسایه ها با چه زبونی باید بگن دلشون نمیخواد بچه هاشون با اون بچه ای که معلوم نیست از زیر کدوم بته در اومده در ارتباط باشن؟
شوکه از حرفهای تندی که یکهویی به گوشم رسید بود پلک زدم اما اصلانی حتی فرصت هضم حرفاش رو بهم نداد و اضافه کرد
_ سینا حرف درستی زده!
این محوطه برای برج ماست و ماهم دلمون نمیخواد یه زن هرجایی و بچه ش آرامشون رو به هم بزنن
بغض به گلوم فشار آورد و با غصه لب زدم
_ بچه من نامشروع نیست
اصلانی پوزخند زد
_ دیگه اینجا همه شناختنت خانم محترم!
دیگه نه خودت و نه اون توله سگت رو اینورا نبینم وگرنه به صاحب برج خبر میدم
بی اراده برخلاف همیشه که سکوت میکردم
تا کسی نفهمه پدر دایان هاووش پورزاد مالک این برجه با غمی که ناگهان به قلبم هجوم آورد گفتم
_ اصلا میدونید بابای دایان کیه؟
اگه بفهمه به بچه ش چنین حرفی زدید این برج رو روی سر تک تکتون خراب میکنه
دروغ نگفته بودم
هاووش من رو نخواسته بود اما مطمئن بودم برای پسرش دنیا رو به آتیش میکشه
هرچند نمیدونست چندین ساله بابا شده و اون دختری که از خونه ش بیرونش کرد مادر بچشه
اصلانی با تمسخر خندید
همون لحظه ماشین مدل بالایی از پارکینگ بیرون اومد
اصلانی گل از گلش شکفت
_ بیا اینم صاحب برج!
جلو رفت
دست که تکون داد ماشین از حرکت ایستاد
مردی که پشت فرمون بود کمی شیشه دودیش رو پایین داد اصلانی با خنده و هیجان گفت
_ خوبید آقای پورزاد؟
شرمنده مزاحم شدم باید ببخشید
آب دهنم رو قورت دادم و قدمی عقب رفتم
پس مرد پشت فرمون هاووش بود
ناخودآگاه قدمی عقب رفتم تا زودتر دایان رو بردارم و از اینجا فرار کنم
هر روز میومدم اینجا تا شاید بخاطر دایان هم که شده جرأت پیدا کنم تا بچم باباش رو ببینه اما هنوز آماده روبه رو کردن بچم با پدرش نبودم
پدری که حتی نمیدونستم بعد از اینهمه سال چه واکنشی نشون میده
نفهمیدم هاووش چی گفت که خنده اصلانی جمع شد و سرش رو پایین انداخت و به من که گوشه ای ایستاده بودم اشاره کرد
_ آخه آقا این زن هرجایی و بچه ی حرومیش آرامش همه رو گرفتن
معلوم نیست به این بهونه که بچه ش رو میاره این محوطه چه غلطی میکنه
تنم از تهمت هایی که هر لحظه بهم زده میشد یخ زده بود
اشک از چشمام پایین چکید و سریع عقب چرخیدم
دایان به طرفم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت
_ مامان مگه نگفتی اینجا مال بابای منه؟
پس چرا همه ی بچه ها میگن تو نباید اینجا بازی کنی؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم مچ دستم کشیده شد و اصلانی ناگهانی به طرف ماشین هاووش هولم داد
_ اینه آقا!
خواستم بدم نگهبانی پرتش کنه بیرون که خودتون رسیدین
نگاه خیس از اشکم که به هاووش افتاد به هق هق افتادم
دایان ترسیده گوشه مانتوم رو کشید
_ مامانی گریه نکن بیا بریم به بابایی بگیم همه شون رو بزنه
خودت گفتی بابای من از همه قوی تره دیگه هیشکی نمیتونه اذیتمون کنه
نگاه به خون نشسته ی هاووش چرخید و روی دایان متوقف شد
از ماشین پیاده شد و همون لحظه اصلانی با نیشخند رو به دایان گفت
_ توله سگِ بیچاره!
تو اصلا بابا داری که قوی باشه؟
خون توی رگهام یخ بست و نفهمیدم چطور ناگهانی جلوی چشمام هاووش مشتی به صورت اصلانی زد و روی زمین پرتش کرد و با لگد به جونش افتاد ...
https://t.me/+2dnDtCJNBItmZDc8https://t.me/+2dnDtCJNBItmZDc8https://t.me/+2dnDtCJNBItmZDc8