#پارت556
چشم هاش رو بست و نفسش رو محکم بیرون فرستاد:
-تو مثل یه ترسو جا زدی و فرار کردی..باید می ایستادی و می جنگیدی..اون دکترا می تونستن ثابت کنن تجاوز بوده..می تونستن با یه ازمایش ثابت کنن که داروی خواب اور تو خونت بوده....
با حرص جیغ زدم:
-توقع داشتی من اون لحظه به این چیزا فکر کنم؟..تنها چیزی که تو ذهن من بود پدر و مادرم بودن..فقط نگران سلامتیشون بودم..نمی خواستم بخاطره من نفهم بلایی سرشون بیاد..نمی خواستم جلوی فامیل و دوست و اشنا ابروشون بره و سرافکنده بشن..من احمق بودم..ابله بودم..کار احمقانه ای کردم..باشه..اما فقط خودم تقاص کارمو پس میدم..نمی ذارم اونا بخاطره من سرشون پایین بیوفته..می فهمی؟!.....
انگار صبرش تموم شده بود..
انگشتش رو به طرف اتاقی که سپهراد داخلش خواب بود گرفت و داد زد:
-اینو می خواهی چطوری توجیه کنی؟..می خواهی بگی لک لکا برات اوردنش؟..هان؟..بگو دیگه..برای این موجوده زنده چه جوابی براشون داری؟..دیگه چطوری می خواهی سرشون شیره بمالی؟.....
دلم داشت می ترکید و باز جیغ زدم:
-به تو چه..مگه من از تو کمک خواستم..مجبورم کردی برات تعریف کنم..وگرنه صدسال سیاه هم این موضوع رو به کسی نمی گفتم..از همین می ترسیدم که حرف نمی زدم..اینکه وایسی جلوم و متهمم کنی..من سوختم..من زجر کشیدم..من هر نفسی که می کشم با عذابه..دارم هرروز و هرشب خون دل می خورم..قلبم تیکه تیکه شده..دارم اتیش می گیرم..تمام وجودم می سوزه..بعد وایسادی جلوم و منو بازخواست می کنی؟..به چه حقی؟..اصلا تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی..همینکه تا اینجا تونستم خودم تک و تنها بیام از اینجا به بعد هم می تونم..به کمک هیچکس نیاز ندارم......
چشم هاش رو بست و نفسش رو محکم بیرون فرستاد:
-تو مثل یه ترسو جا زدی و فرار کردی..باید می ایستادی و می جنگیدی..اون دکترا می تونستن ثابت کنن تجاوز بوده..می تونستن با یه ازمایش ثابت کنن که داروی خواب اور تو خونت بوده....
با حرص جیغ زدم:
-توقع داشتی من اون لحظه به این چیزا فکر کنم؟..تنها چیزی که تو ذهن من بود پدر و مادرم بودن..فقط نگران سلامتیشون بودم..نمی خواستم بخاطره من نفهم بلایی سرشون بیاد..نمی خواستم جلوی فامیل و دوست و اشنا ابروشون بره و سرافکنده بشن..من احمق بودم..ابله بودم..کار احمقانه ای کردم..باشه..اما فقط خودم تقاص کارمو پس میدم..نمی ذارم اونا بخاطره من سرشون پایین بیوفته..می فهمی؟!.....
انگار صبرش تموم شده بود..
انگشتش رو به طرف اتاقی که سپهراد داخلش خواب بود گرفت و داد زد:
-اینو می خواهی چطوری توجیه کنی؟..می خواهی بگی لک لکا برات اوردنش؟..هان؟..بگو دیگه..برای این موجوده زنده چه جوابی براشون داری؟..دیگه چطوری می خواهی سرشون شیره بمالی؟.....
دلم داشت می ترکید و باز جیغ زدم:
-به تو چه..مگه من از تو کمک خواستم..مجبورم کردی برات تعریف کنم..وگرنه صدسال سیاه هم این موضوع رو به کسی نمی گفتم..از همین می ترسیدم که حرف نمی زدم..اینکه وایسی جلوم و متهمم کنی..من سوختم..من زجر کشیدم..من هر نفسی که می کشم با عذابه..دارم هرروز و هرشب خون دل می خورم..قلبم تیکه تیکه شده..دارم اتیش می گیرم..تمام وجودم می سوزه..بعد وایسادی جلوم و منو بازخواست می کنی؟..به چه حقی؟..اصلا تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی..همینکه تا اینجا تونستم خودم تک و تنها بیام از اینجا به بعد هم می تونم..به کمک هیچکس نیاز ندارم......