هــــونیــــ👄ــا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


🔞رمان هونیا♨💯
کپی حتی با ذکر منبع هم ممنوع✔🚫
هرروز پارت داریم😻👌

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


یک سلام از سر عشق و دوستی به
همه ی دوستای مهربونم
امیدوارم در این آدینه ی زیبا
کبوتر زندگی براتون خبرهای خوش بياره..

صبحتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت564

فقط کافی بود بعد از این فکرها صورت سپهراد میومد جلوی چشمم، اونوقت می فهمیدم بهترین کار رو انجام دادم....

من با داشتن سپهراد خوشحال بودم..

از داشتنش پشیمون نبودم..

بهترین هدیه ای بود که تو این روزهای سخت خدا می تونست بهم بده...

با فکر به سپهراد از کاری که کرده بودم اصلا ناراحت نبودم و تازه خدارو هم شکر می کردم که سپهراد رو بهم داده بود.....

داشتنش بزرگ ترین نعمت دنیا بود..

از فکر دراومدم و با شنیدن صدای اهنگی که از داخل خونه میومد، سیگار دومم رو که به ته رسیده بود خاموش کردم و داخل اتاق برگشتم....

دوباره بوسه ای به موهای کم پشت و بور سپهراد زدم که دقیقا مثل موهای خودم بود...

دستم رو روی سرش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم..


خدایا دراين شب تو را مهربانيت قسم
دلهاى گرفته را شاد و دست هاى نيازمند را
بى نياز گردان و قلبى نورانى تنى سالم
زندگى ارام نصيب دوستانم بگردان..

شبتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت563

بعد از حرف های بردیا خیلی فکر می کردم..

همش دو دوتا چهارتا می کردم..

اینکه اگه می موندم و حقم رو می گرفتم بهتر بود یا کاری که الان انجام داده بودم...

شاید اگه مونده بودم، الان کنار مامان، بابام و آرشین بودم و با دوست هام دانشگاه می رفتم و همونجا درسم رو ادامه می دادم....

شاید سختی هایی داشت اما کنارشون بودم و با کمک و حمایتشون می تونستم این روزهای سخت رو بگذرونم...

تنها چیزی که باعث می شد از این فکر پشیمون بشم، سپهراد بود...

اگه مونده بودم ایران باید قیدش رو می زدم..

بابا و مامانم هیچوقت قبولش نمی کردن و نمی گذاشتن من بدون ازدواج بچه به دنیا بیارم...

البته که کاملا حق داشتن..


من از لطافت صبح من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان چنان سرمست
که گاه درهمه آفاق می‌گشودم بال
که مست برهمه افلاک می‌فشاندم دست..

صبحتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت562

در حقیقت بهش حق می دادم..

مرد بود و غیرت داشت..

حالا اون غیرت می تونست برای منی باشه که فقط چند وقته می شناخت و به قول خودش مثل خواهرش بودم یا روی یک هموطن....

فرقی نداشت..

ما رو شناخته بود و رومون غیرت و تعصب داشت..

نمی تونست ببینه همچین اتفاقی برام افتاده باشه و حالا هم مسببش خوش و خرم زندگی می کرد...

من هم با یک بچه بدون پدر و بدون پشتیبان، از کشورم فرار کرده بودم و خونه به دوش شده بودم...

بردیا و افسون که موضوع رو از زبون من شنیده بودن انقدر بهم ریخته بودن و داغون شده بودن....

حالا منی که تو بطن ماجرا بودم و هرروز با یاداوریش خون به دلم می شد، چه عذابی داشتم می کشیدم....


آرامش آسمان شب سهم قلبتان و
خداوند روشنی بی خاموش تمام لحظه هايتان
باشد در این شب زیبا آرزو دارم
غیر از خدا محتاج هیچ کسی نشوید..

شبتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت561

خودش که خیلی قبولش داشت و می گفت خانم قابل اعتمادیه و انگار یکی اشناهای قدیمیش بود....

هرچند خودم ترجیح می دادم بشینم تو خونه و پیش سپهراد باشم اما نمی شد...

به قول بردیا با این بی خیالی ها اول از دانشگاه، بعد هم از این کشور دیپورت می شدم...

اینطوری هم کسی بود تا مواظب سپهراد باشه، هم من از درس و دانشگاه عقب نمی موندم..‌.

باید تحت هر شرایطی که بودم درسم رو می خوندم..

نباید مامان و بابام رو ناامید می کردم..

این یکی رو هم به خودم، هم به اونها بدهکار بودم...

بردیا اون روز که رفت، دقیقا روز بعدش صبح زود برگشت...

دوتا دسته گل برای من و افسون گرفته بود و به قولی با حرف هاش که عصبانی شده و نمی فهمیده چی میگه، خرمون کرد و ما هم بخشیدیمش.....


شب با تمام پیچیدگی اش
چه ساده آرامش می بخشد کاش ما هم
مثل شب باشیم
پیچیده ولی آرام بخش دلها..

شبتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت560

==============================

با لبخند از کاترین تشکر کردم و تماس رو قطع کردم..

کوله ام رو گذاشتم کنار در اتاق و در رو همونطور باز ول کردم...

یک نگاه به سپهراد انداختم که غرق خواب شیرین و بچگونه ش بود...

لبخندی بهش زدم و روی دست های تپلش رو بوسیدم..

یک لباس راحت پوشیدم و برای اینکه بیدار نشه، پاکت سیگار و فندکم رو برداشتم و وارد تراس شدم....

سیگاری روشن کردم و همینطور که به رفت و امد ماشین های زیر پام نگاه می کردم، تو فکر فرو رفتم....

کاترین زنی بود که حدودا نزدیک چهل سال سن داشت..

بردیا آورده بودش تا وقت هایی که ما دانشگاه می رفتیم و خونه نبودیم، از سپهراد مراقبت کنه...


یه شب آرام یه دل صاف
یه خلوت عاشقونه یه چای داغ دلچسب
یه شعر خاطر انگیز برای همتون آرزومندم
امشبتون سرشار از آرامش..

شبتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت559

افسون روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دست هاش گرفته بود...

با شنیدن صدای قدم هام سرش رو بلند کرد..

صورتش خیس از اشک بود..

لبخند غمگینی زد و گفت:
-یه سری بد و بیراه هم به من گفت و عصبانیتش رو خالی کرد و رفت..میگه چرا نذاشتی بیمارستان به پلیس گزارش بده....

همینطور که اروم پشت کمر سپهراد می زدم، روی مبل کنارش نشستم:
-دیوونه شده پسره خر..بره یکم اروم بشه و خوب فکر کنه اونوقت میاد همه حرفاشو پس میگیره..مطمئنم....

سرش رو تکون داد و با بغض گفت:
-چطوری تحمل کردی آبشار..من دارم دیوونه میشم..

لبخنده تلخی زدم و سرم رو بی حرف تکون دادم..

چی داشتم که بگم؟..

من که تحمل نمی کردم..

هرروز هزاران بار می مردم و زنده می شدم..


یک ترانه می‌تواند لحظه‌ای را تغییر دهد
یک ایده می‌تواند دنیایی را عوض‌ کند
یک قدم می‌تواند سفری آغاز کند
یک دعا می‌تواند ناممکن را ممکن کند
همه تحولات از کوچکترین اتفاقات شروع میشود..

شبتون بخیر🌹
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت558

روی پام خوابوندمش و مشغول شیر دادن بهش شدم تا اروم بگیره...

اشک هاش رو از روی صورتش پاک کردم و دستم رو روی صورت خیس خودم هم کشیدم...

من حقم نبود بردیا اینطوری باهام حرف بزنه و اشتباهاتم رو تو صورتم بکوبه...

من خیلی جاها اشتباه کرده بودم که قبول داشتم اما نباید همه چی گردن من میوفتاد...

مگه من علم غیب داشتم که بفهمم اون ادم دنبال چی بود...

از کجا باید می فهمیدم که شدم طعمه ی یک ادم روانی که بدون دونستن چیزی، دنبال انتقام می گرده....

باید حتما جای من می بودن، تا بتونن من رو درک کنن...

با صدای بلند کوبیده شدن در خونه پریدم و اخم هام رو تو هم کشیدم...

پسره وحشی نمی گفت بچه تو خونه داریم که اینطوری در رو می کوبید و می رفت...

سپهراد که سیر شد، بلندش کردم و سرش رو روی شونه ام گذاشتم تا باد شکمش رو بگیرم...

در همون حال بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..


شب انتهای زیبایی ست برای
امتداد فردایی دیگر تا زمانی که
سلطان دلت خداست کسی نمی‌تواند
دلخوشیهایت را ویران کند..

شبتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت557

دوتامون داشتیم فریاد می زدیم..

من تحمل نداشتم که تو اون موضوع لعنتی مقصر دیده بشم...

درسته خیلی جاها حماقت کرده بودم اما خیلی ها عاشق می شدن...

خیلی ها این دوستی هارو تجربه می کردن..

این از شانس گند من بود، کسی که عاشقش شده بودم لاشی و تو زرد از اب دراومده بود....

گناه من این وسط چی بود؟..

بردیا هم انگار فقط دنبال یکی دم دستش می گشت تا عصبانیتش رو سرش خالی کنه...

چه کسی بهتر از من که هم تو اون ماجرا بودم، هم جلوش...

انگار یادمون رفته بود سپهراد تو اتاق خوابیده که اینطوری داد می زدیم...

یهو با صدای گریه ش به خودمون اومدیم..

نفسم رو محکم بیرون فرستادم و بی توجه به اون دوتا، راه افتادم سمت اتاق...

سپهراد رو بغل کردم و اروم تکونش دادم:
-جونم مامانی..گریه نکن عزیزم..هیچی نیست..چیزی نبود پسرکم...


دلتون شاد روزتون پر از برکت و نشاط هر جا
قلبی مهربان در حال تپیدن است آنجا بهشتی
در حال روییدن است روزگارتان بهشتی
و قلب مهربانتان همیشه در حال تپیدن باد..

صبحتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت556

چشم هاش رو بست و نفسش رو محکم بیرون فرستاد:
-تو مثل یه ترسو جا زدی و فرار کردی..باید می ایستادی و می جنگیدی..اون دکترا می تونستن ثابت کنن تجاوز بوده..می تونستن با یه ازمایش ثابت کنن که داروی خواب اور تو خونت بوده....

با حرص جیغ زدم:
-توقع داشتی من اون لحظه به این چیزا فکر کنم؟..تنها چیزی که تو ذهن من بود پدر و مادرم بودن..فقط نگران سلامتیشون بودم..نمی خواستم بخاطره من نفهم بلایی سرشون بیاد..نمی خواستم جلوی فامیل و دوست و اشنا ابروشون بره و سرافکنده بشن..من احمق بودم..ابله بودم..کار احمقانه ای کردم..باشه..اما فقط خودم تقاص کارمو پس میدم..نمی ذارم اونا بخاطره من سرشون پایین بیوفته..می فهمی؟!.....

انگار صبرش تموم شده بود..

انگشتش رو به طرف اتاقی که سپهراد داخلش خواب بود گرفت و داد زد:
-اینو می خواهی چطوری توجیه کنی؟..می خواهی بگی لک لکا برات اوردنش؟..هان؟..بگو دیگه..برای این موجوده زنده چه جوابی براشون داری؟..دیگه چطوری می خواهی سرشون شیره بمالی؟.....

دلم داشت می ترکید و باز جیغ زدم:
-به تو چه..مگه من از تو کمک خواستم..مجبورم کردی برات تعریف کنم..وگرنه صدسال سیاه هم این موضوع رو به کسی نمی گفتم..از همین می ترسیدم که حرف نمی زدم..اینکه وایسی جلوم و متهمم کنی..من سوختم..من زجر کشیدم..من هر نفسی که می کشم با عذابه..دارم هرروز و هرشب خون دل می خورم..قلبم تیکه تیکه شده..دارم اتیش می گیرم..تمام وجودم می سوزه..بعد وایسادی جلوم و منو بازخواست می کنی؟..به چه حقی؟..اصلا تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی..همینکه تا اینجا تونستم خودم تک و تنها بیام از اینجا به بعد هم می تونم..به کمک هیچکس نیاز ندارم......


الهی یه صبح خوب یه صبح عالی
یه روز موفق یه روز پر برکت
یه روز پر از لبخند و یه روز پر از بهترین ها
را پیش رو داشته باشید..

صبحتون بخیر❣
••••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💞
••••●❥ @honiya_mood 👄💄


#پارت555

بردیا خودش رو کشید سر مبل و با چشم های گرد شده و ناباور گفت:
-وای وای..شما چیکار کردین..چطور تونستین همچین کاری بکنین..آبشار تو حال خودش نبوده..تو دیگه چرا این کارو کردی؟..اون لعنتی باید به سزای کارش می رسید..حالا دستمون به هیچ جا بند نیست..دست به دست هم دادین و اون کثافت رو تبرئه کردین......

صدام از گریه ی زیاد گرفته و دورگه شده بود:
-اون کلی مدرک داشت..کافی بود پای پلیس وسط کشیده بشه، سریع اون فیلم لعنتی رو پخش می کرد..اینطوری که زودتر ابروی پدرم می رفت..اگه می فهمیدن چه بلایی سر من اومده کمرشون می شکست..اون لحظه هیچی جز نفهمیدن پدر و مادرم و حفظ ابروشون برام مهم نبود.....

بردیا به ضرب از جاش بلند شد و حین حرف زدنش، دستش رو تو هوا تکون می داد:
-اگه ثابت می شد تجاوز بوده ابروی کسی نمی رفت..اون حرومزاده هم جزای کارش رو میدید...

من هم با عصبانیت بلند شدم و جلوش ایستادم:
-کافی بود این موضوع پخش می شد..مردم یک کلاغ رو چهل کلاغ می کردن..ابروی پدرم می رفت..من دیگه نمی تونستم تو اون اجتماع زندگی کنم..اون مدرک داشت..راحت می تونست ثابت کنه که تجاوزی در کار نبوده..حتی عکسای زمان دوستیمون رو هم نگه داشته بود..عکسایی که هممون با خنده و شادی گرفته بودیم..یکی از اون عکسها دست پدرم می رسید سکته می کرد..مادرم دق می کرد..چطور از من توقع داری رو سلامتی و آبروی اونا قمار می کردم.....

Показано 20 последних публикаций.