🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوهفتم
وقتی برگشتم داریوش شلوار پریوش را عوض کرده بود. هر چند به دقیقهای نگذشته، لک خون روی شلوار جدیدش هم افتاده بود. تلفن را برداشت و پریوش را تهدید کرد:
-خودت باهاشون صحبت کن. بگو از پله افتادی و خونریزی داری... بگو تنهایی! بگو تخم حرومت رو سقط کردی انداختی تو چاه فاضلاب...
بعد شماره گرفت و گوشی را جلوی دهان پریوش برد. پریوش با ضعف و ناتوانی همانهایی را گفت که داریوش خواسته بود.
بدنم میلرزید. تمام قندهای قندان را در پارچ ریختم. لیوان اول را خودم خوردم، لیوان دوم را به داریوش دادم و سومین لیوان را کمکم به پریوش خوراندم. داریوش به لیوانش لب نزد. همانطور که روی زمين نشسته بود، لیوان را کنار دستش گذاشت. به گلهای قالی خیره شده بود. کمکم چشمانش پر از اشک شد و روی صورتش راه یافت. دیدن اشک مرد مقتدری مثل داریوش دلم را لرزاند. چشمان من هم از دیدن حجم غصهی مرد مقابلم خیس شد. در آن لحظه توان داشتم پریوش را که باعث و بانی غصهی داریوش شده بود، ریز ریز کنم. آبقند پریوش که تمام شد، سراغ داریوش رفتم. کنارش نشستم و لیوان را دوباره به دستش دادم. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. لیوان را گرفت و از ورای آن بیهیچ حسی به پریوش نگاه کرد. خیلی آرام، محتویات لیوان را روی فرش خالی کرد و به جذب آب نگریست. و در نهایت خود لیوان را رها کرد. لیوان نشکست. افقی روی خیسیها افتاد. دست روی شانهی داریوش گذاشتم و خواهشی گفتم:
-برو طبقهی بالا... مثلا قراره تو خونه نباشی.
بلند شد و همانطور که به سمت پلهها میرفت، لگدی آرام که بیشتر توهین داشت تا درد، به پریوش زد و رفت.
با رفتن داریوش، کفشهایش را از جلوی در برداشتم و در جاکفشی گذاشتم. اورژانس خیلی زود رسید، در را برایشان باز کردم و وانمود کردم که دقایقی قبل رسیدهام. همان ابتدا مأمور اورژانس از پریوش پرسید:
-خودت از پلهها افتادی یا کتکت زدن؟
-خودم افتادم، از اون بالا...
شال و مانتوی پریوش روی تخت چوبی روبهروی آشپزخانه افتاده بود، تنش کردم و کمک کردم روی برانکارد بخوابد. وقتی پریوش را سوار آمبولانس میکردند، شنیدم مأمور اورژانس به همکارش گفت:
-دروغ میگه... این کیس از پله افتادن نیست!
عجله داشتم زودتر نزد داریوش برگردم. بیش از پریوش، نگران داریوش بودم. سرم که به پریوش وصل شد، موبایلم را درآوردم و گفتم:
-شمارهی مامانتو بده بهش زنگ بزنم بیاد.
-نیست با خواهرام رفتن کردان.
-به سرورخانم بگم؟
اجازه که داد، نگاهم را به موبایلم دادم. خانومی چند بار زنگ زده بود. برایش پیامک دادم:
-"همه چیز مرتبه. بعدا زنگ میزنم میگم."
با الهام تماس گرفتم و بدون احوالپرسی متعارف، ازش خواستم گوشی را به سرورخانم بدهد. صحبت با سرورخانم در حالت عادی برایم سخت بود، چه برسد به آن شرایط حساس. او بیشتر از من مضطرب شده بود. گفتم:
-ببخشید سرورخانم مزاحمتون شدم. آقاداریوش در دسترس نبود برای همین مزاحم شما شدم.
-چی شده؟
-راستش پریوش حالش خوب نیست. من اتفاقی اومدم، اومدم اورژانس هم اومده بود... داریم میریم بیمارستان...
بدون اینکه شدت صدایش را بالا ببرد، گفت:
-گوشی رو بده به پریوش.
موبایل را کنار گوش پریوش بردم. پریوش با ناتوانی و ضعفی که کاملا واقعی بود نالید:
-سرورجون... از پلهها افتادم پایین... نه... تهران نیست...
به بقیه حرفها گوش نکردم. پریوش داشت طبق خواست داریوش رفتار میکرد.
تلفنش که تمام شد ازم خواست سرم را جلو ببرم و دمگوشی گفت:
-من به همه میگم رفتم دستشویی و جنین تو توالت افتاده... فقط تو یه لطفی بکن، برگرد خونه اون پلاستیک رو معدوم کن... جبران میکنم.
-فکرشم نکن!
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوهفتم
وقتی برگشتم داریوش شلوار پریوش را عوض کرده بود. هر چند به دقیقهای نگذشته، لک خون روی شلوار جدیدش هم افتاده بود. تلفن را برداشت و پریوش را تهدید کرد:
-خودت باهاشون صحبت کن. بگو از پله افتادی و خونریزی داری... بگو تنهایی! بگو تخم حرومت رو سقط کردی انداختی تو چاه فاضلاب...
بعد شماره گرفت و گوشی را جلوی دهان پریوش برد. پریوش با ضعف و ناتوانی همانهایی را گفت که داریوش خواسته بود.
بدنم میلرزید. تمام قندهای قندان را در پارچ ریختم. لیوان اول را خودم خوردم، لیوان دوم را به داریوش دادم و سومین لیوان را کمکم به پریوش خوراندم. داریوش به لیوانش لب نزد. همانطور که روی زمين نشسته بود، لیوان را کنار دستش گذاشت. به گلهای قالی خیره شده بود. کمکم چشمانش پر از اشک شد و روی صورتش راه یافت. دیدن اشک مرد مقتدری مثل داریوش دلم را لرزاند. چشمان من هم از دیدن حجم غصهی مرد مقابلم خیس شد. در آن لحظه توان داشتم پریوش را که باعث و بانی غصهی داریوش شده بود، ریز ریز کنم. آبقند پریوش که تمام شد، سراغ داریوش رفتم. کنارش نشستم و لیوان را دوباره به دستش دادم. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. لیوان را گرفت و از ورای آن بیهیچ حسی به پریوش نگاه کرد. خیلی آرام، محتویات لیوان را روی فرش خالی کرد و به جذب آب نگریست. و در نهایت خود لیوان را رها کرد. لیوان نشکست. افقی روی خیسیها افتاد. دست روی شانهی داریوش گذاشتم و خواهشی گفتم:
-برو طبقهی بالا... مثلا قراره تو خونه نباشی.
بلند شد و همانطور که به سمت پلهها میرفت، لگدی آرام که بیشتر توهین داشت تا درد، به پریوش زد و رفت.
با رفتن داریوش، کفشهایش را از جلوی در برداشتم و در جاکفشی گذاشتم. اورژانس خیلی زود رسید، در را برایشان باز کردم و وانمود کردم که دقایقی قبل رسیدهام. همان ابتدا مأمور اورژانس از پریوش پرسید:
-خودت از پلهها افتادی یا کتکت زدن؟
-خودم افتادم، از اون بالا...
شال و مانتوی پریوش روی تخت چوبی روبهروی آشپزخانه افتاده بود، تنش کردم و کمک کردم روی برانکارد بخوابد. وقتی پریوش را سوار آمبولانس میکردند، شنیدم مأمور اورژانس به همکارش گفت:
-دروغ میگه... این کیس از پله افتادن نیست!
عجله داشتم زودتر نزد داریوش برگردم. بیش از پریوش، نگران داریوش بودم. سرم که به پریوش وصل شد، موبایلم را درآوردم و گفتم:
-شمارهی مامانتو بده بهش زنگ بزنم بیاد.
-نیست با خواهرام رفتن کردان.
-به سرورخانم بگم؟
اجازه که داد، نگاهم را به موبایلم دادم. خانومی چند بار زنگ زده بود. برایش پیامک دادم:
-"همه چیز مرتبه. بعدا زنگ میزنم میگم."
با الهام تماس گرفتم و بدون احوالپرسی متعارف، ازش خواستم گوشی را به سرورخانم بدهد. صحبت با سرورخانم در حالت عادی برایم سخت بود، چه برسد به آن شرایط حساس. او بیشتر از من مضطرب شده بود. گفتم:
-ببخشید سرورخانم مزاحمتون شدم. آقاداریوش در دسترس نبود برای همین مزاحم شما شدم.
-چی شده؟
-راستش پریوش حالش خوب نیست. من اتفاقی اومدم، اومدم اورژانس هم اومده بود... داریم میریم بیمارستان...
بدون اینکه شدت صدایش را بالا ببرد، گفت:
-گوشی رو بده به پریوش.
موبایل را کنار گوش پریوش بردم. پریوش با ناتوانی و ضعفی که کاملا واقعی بود نالید:
-سرورجون... از پلهها افتادم پایین... نه... تهران نیست...
به بقیه حرفها گوش نکردم. پریوش داشت طبق خواست داریوش رفتار میکرد.
تلفنش که تمام شد ازم خواست سرم را جلو ببرم و دمگوشی گفت:
-من به همه میگم رفتم دستشویی و جنین تو توالت افتاده... فقط تو یه لطفی بکن، برگرد خونه اون پلاستیک رو معدوم کن... جبران میکنم.
-فکرشم نکن!