🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوپنجم
استرسم باعث شد خانومی بیحرف سر تکان دهد و مقصد را ولنجک اعلام کند. تلفن را که قطع کرد گفت:
-خدا مرگم بده... به خونریزی افتاده؟ داریوش نیست؟
کنارهی انگشت سبابهام را گاز گرفتم:
-دعا کن خانومی... دعا کن شر نشه...
مانتویم را تن کردم و شال را کج و کوله روی سرم انداختم. داشتم در کشوی دراور دنبال کلید خانهی داریوش میگشتم که گفت:
-واسه بچه مشکلی پیش اومده؟ یه کلام بگو چی شده؟
-دعواشون شده...
خانومی دستی در هوا تکان داد:
-اووووه... فکر کردم چی شده... داریوش به خاطر بچه هم که شده حواسش هست... ببینم... پریوش کی با تو اینقدر ندار شده که الان زنگ بزنه به تو؟
کلید را برداشتم و سمت در رفتم:
-خانومی فقط دعا کن... واسه داریوش دعا کن خریت نکنه، خب؟
روسریاش را برداشت:
-صبر کن منم میام... داریوش برای من حرمت قائله... حالا سر چی همچین شده؟
-قربونت برم... پریوش تأکید کرد شما نیاید... جلو شما خجالت میکشه...
دودل ایستاد:
-پس اگه نیاز شد زنگ بزن بهم... وایستا رژتو درست کن حداقل!
با دست لبم را پاک کردم و کفش پوشیده نپوشیده داخل آسانسور پریدم.
بالاخره دلیل دلشورهای که از صبح گریبانم را گرفته بود فهمیدم. رو به راننده گفتم:
-آقا لطفا یه مسیری برین که زودتر برسین و ترافیک نداشته باشه... زود رسیدن برام خیلی مهمه... خیلی خیلی مهمه.
شاید نیازی به گفتنم نبود. حال پریشان و مستأصلم، هر دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردنم و آرایش نصفهام گویای تعجیلم بود. به کلیدی که در دستم خودنمایی میکرد خیره شدم و در دل گفتم: "داریوش تو رو داد دستم واسه الان... وگرنه سه ماهه کلید دستمه، یه بارم داریوش زنگ نزده بگه برو از خونهمون فلان وسیله رو بردار بده به مرصاد... من دارم میرم اونجا چی بگم؟ چیکار کنم؟... امن یجیب المضطر و اذا دعا و یکشف السو... بگم پریوش یه اشتباهی کرد، تو ببخش؟ میخوام چه غلطی بکنم؟ یاابالفضل... ماجرای یونس و سمانه و اسی تکرار نشه؟ یاخدا... الهم صل علی محمد و آل محمد..."
تا رسیدن به منزل داریوش صلوات فرستادم و امنیجیب خواندم. جلوی در که پیاده شدم، از شنیدن صدای گنگ نعرههای داریوش تن و بدنم لرزید. دو سه بار که پشت سر هم زنگ زدم و کسی جواب نداد، کلید به قفل انداختم و در را باز کردم. بلند و پشتسر هم داد زدم:
-سلام... یاالله... یاالله...
یاالله گفتنهایم میان فریادهای داریوش گم شد. به سمتم برگشت و نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟ به اجازه کی پا شدی اومدی تو خونهی من؟
پریوش زیر دستش تکان خورد و خواست فرار کند. داریوش چنگ زد و موهای پریشان پریوش را دور دستش پیچاند. هر دو دست پریوش روی موهایش رفت و نالهاش به هوا بلند شد. به حرف درشتی که داریوش بهم گفت اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و حائل پریوش شدم. زورم به داریوش نمیرسید. به طرفی پرت شدم. دوباره جلو آمدم و خواستم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش شوم. پریوش دیگر برای فرار تلاش نمیکرد. مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون شده بود. برخلاف همیشه فحش نمیداد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمیکرد. چند ضربهای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم میدادم، هر چه التماسش میکردم، حرفهایم را نمیشنید. یکباره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. همچون کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه. همینجا خاک میریزیم روش و چالش میکنیم... طلاق رو واسه همین وقتا گذاشتن...
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوپنجم
استرسم باعث شد خانومی بیحرف سر تکان دهد و مقصد را ولنجک اعلام کند. تلفن را که قطع کرد گفت:
-خدا مرگم بده... به خونریزی افتاده؟ داریوش نیست؟
کنارهی انگشت سبابهام را گاز گرفتم:
-دعا کن خانومی... دعا کن شر نشه...
مانتویم را تن کردم و شال را کج و کوله روی سرم انداختم. داشتم در کشوی دراور دنبال کلید خانهی داریوش میگشتم که گفت:
-واسه بچه مشکلی پیش اومده؟ یه کلام بگو چی شده؟
-دعواشون شده...
خانومی دستی در هوا تکان داد:
-اووووه... فکر کردم چی شده... داریوش به خاطر بچه هم که شده حواسش هست... ببینم... پریوش کی با تو اینقدر ندار شده که الان زنگ بزنه به تو؟
کلید را برداشتم و سمت در رفتم:
-خانومی فقط دعا کن... واسه داریوش دعا کن خریت نکنه، خب؟
روسریاش را برداشت:
-صبر کن منم میام... داریوش برای من حرمت قائله... حالا سر چی همچین شده؟
-قربونت برم... پریوش تأکید کرد شما نیاید... جلو شما خجالت میکشه...
دودل ایستاد:
-پس اگه نیاز شد زنگ بزن بهم... وایستا رژتو درست کن حداقل!
با دست لبم را پاک کردم و کفش پوشیده نپوشیده داخل آسانسور پریدم.
بالاخره دلیل دلشورهای که از صبح گریبانم را گرفته بود فهمیدم. رو به راننده گفتم:
-آقا لطفا یه مسیری برین که زودتر برسین و ترافیک نداشته باشه... زود رسیدن برام خیلی مهمه... خیلی خیلی مهمه.
شاید نیازی به گفتنم نبود. حال پریشان و مستأصلم، هر دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردنم و آرایش نصفهام گویای تعجیلم بود. به کلیدی که در دستم خودنمایی میکرد خیره شدم و در دل گفتم: "داریوش تو رو داد دستم واسه الان... وگرنه سه ماهه کلید دستمه، یه بارم داریوش زنگ نزده بگه برو از خونهمون فلان وسیله رو بردار بده به مرصاد... من دارم میرم اونجا چی بگم؟ چیکار کنم؟... امن یجیب المضطر و اذا دعا و یکشف السو... بگم پریوش یه اشتباهی کرد، تو ببخش؟ میخوام چه غلطی بکنم؟ یاابالفضل... ماجرای یونس و سمانه و اسی تکرار نشه؟ یاخدا... الهم صل علی محمد و آل محمد..."
تا رسیدن به منزل داریوش صلوات فرستادم و امنیجیب خواندم. جلوی در که پیاده شدم، از شنیدن صدای گنگ نعرههای داریوش تن و بدنم لرزید. دو سه بار که پشت سر هم زنگ زدم و کسی جواب نداد، کلید به قفل انداختم و در را باز کردم. بلند و پشتسر هم داد زدم:
-سلام... یاالله... یاالله...
یاالله گفتنهایم میان فریادهای داریوش گم شد. به سمتم برگشت و نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟ به اجازه کی پا شدی اومدی تو خونهی من؟
پریوش زیر دستش تکان خورد و خواست فرار کند. داریوش چنگ زد و موهای پریشان پریوش را دور دستش پیچاند. هر دو دست پریوش روی موهایش رفت و نالهاش به هوا بلند شد. به حرف درشتی که داریوش بهم گفت اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و حائل پریوش شدم. زورم به داریوش نمیرسید. به طرفی پرت شدم. دوباره جلو آمدم و خواستم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش شوم. پریوش دیگر برای فرار تلاش نمیکرد. مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون شده بود. برخلاف همیشه فحش نمیداد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمیکرد. چند ضربهای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم میدادم، هر چه التماسش میکردم، حرفهایم را نمیشنید. یکباره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. همچون کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه. همینجا خاک میریزیم روش و چالش میکنیم... طلاق رو واسه همین وقتا گذاشتن...