🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهفتادم
#الهام
یک ماهی از آشنایی مجازی من و همایون میگذشت. روزی ده بار پشیمان میشدم. به خودم میگفتم: "اگه مثل سیدحسن که مادرشو به زن و بچههاش ترجیح میداد، اینم دخترشو به من ترجیح بده چی؟ اگه نقشم تو زندگیش بشه پرستار دخترش چی؟ اگه مثل مهدی زور بگه چی؟ اگه مثل شوهر عطیه دستبزن داشته باشه چی؟ اگه مثل شوهر اون آرایشگره خانمباز باشه چی؟ وای نکنه یکی باشه مثل محسن که ده نفر باید ریختوپاشاش رو جمع کنن؟ نکنه مثل پسر خانم کاشانی معتاد به قرص باشه؟ وای خدا... نامزد مریم رو یادم رفت... اسکیزوفرنی داشت. نکنه مشکل روانی داشته باشه؟... اگه مثل ممدرضا فعالیت سیاسی داشته باشه چی؟ آخه نونت نیست، آبت نیست... مشکلت چیه میخوای آرامشت رو از دست بدی؟ راحت بیسرخر داری واسه خودت خانمی میکنی... نه میخواد با کسی هماهنگ شی، نه میخواد کسی رو قانع کنی... نوکر خودتی و آقای خودت... خوشت میاد به خردهفرمایش یکی دیگه گوش کنی؟ بیخیال حرف مردم... هر کی هر چی دلش میخواد بذار بگه... از ترس تنهایی سی چهل سال دیگه میخوای الانت رو نابود کنی؟ اگه قبل از پیری مردی چی؟ نکن الهام... آرامشت رو از دست نده!"
اما کافی بود یک پیام از همایون ببینم. چنان لبخند روی صورتم میآمد و مشتاق ارتباط میشدم که تمام تفکرات ساعت قبلم را فراموش میکردم.
تقریبا هر شب با هم تصویری چت میکردیم. از زمین و زمان... از گذشته و حال و آینده، از آرزوهای تحقق یافته و نیافته، از اتفاقات کوچک و بزرگ اطرافمان صحبت میکردیم و من به طرز مسخرهای لذت میبردم. حتی پیگیر میشدم بدانم کسی را پیدا کرده است پارگی درز زیربغل پیراهنش را بدوزد یا نه؟
هنوز در مورد همایون چیزی به خانوادهام نگفته بودم. قرار بود همایون اوایل پاییز به ایران بیاید و در ایران همدیگر را ببینیم. اطلاع خانواده را برای همان زمان گذاشتم. یک نگرانی دیگر به دامنهی نگرانیهایم اضافه شده بود. اگر همایون به ایران میآمد باید او را با خانوادهام آشنا میکردم! چیزی که اصلا مایل به انجام آن نبودم. دوست نداشتم کبیر همان برخوردی را که با همسران برادرانم داشت، با همسر من هم بکند و با نگاه "ما مقربین بارگاه الهی چرا داریم با شما جهنمیها معاشرت میکنیم" به همایون بنگرد. تحمل این را که سیدحسن به عنوان پدر بخواهد برای ازدواجم تصمیم بگیرد و یا در مورد مبلغ مهریه و یا حتی تاریخ عقد و عروسی حرف بزند، نداشتم. اتفاقی که اگر قصد ازدواج داشتم لاجرم باید رخ میداد.
در طول یک ماهی که از آشناییام با همایون میگذشت، دو بار بر حسب وظیفه به منزل مامان رفتم. هر بار "یک من میرفتم و صد من برمیگشتم." قبل از رفتن به خیال خودم، زره فولادین میپوشیدم که نه طعنهها و زخمزبانهای کبیر بر روحم اثر کند و نه مظلومنماییهای مادرم، در کنار رفتارهای خاصش، روانم را پریشان سازد. اما وقتی برمیگشتم میدیدم روح و روانم چنان زخمی و رنجور شده است که التیام آن چند روز زمان میبرد. و هر بار تصمیم میگرفتم برای دیدار بعدی فاصله زمانی را بیشتر کنم.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهفتادم
#الهام
یک ماهی از آشنایی مجازی من و همایون میگذشت. روزی ده بار پشیمان میشدم. به خودم میگفتم: "اگه مثل سیدحسن که مادرشو به زن و بچههاش ترجیح میداد، اینم دخترشو به من ترجیح بده چی؟ اگه نقشم تو زندگیش بشه پرستار دخترش چی؟ اگه مثل مهدی زور بگه چی؟ اگه مثل شوهر عطیه دستبزن داشته باشه چی؟ اگه مثل شوهر اون آرایشگره خانمباز باشه چی؟ وای نکنه یکی باشه مثل محسن که ده نفر باید ریختوپاشاش رو جمع کنن؟ نکنه مثل پسر خانم کاشانی معتاد به قرص باشه؟ وای خدا... نامزد مریم رو یادم رفت... اسکیزوفرنی داشت. نکنه مشکل روانی داشته باشه؟... اگه مثل ممدرضا فعالیت سیاسی داشته باشه چی؟ آخه نونت نیست، آبت نیست... مشکلت چیه میخوای آرامشت رو از دست بدی؟ راحت بیسرخر داری واسه خودت خانمی میکنی... نه میخواد با کسی هماهنگ شی، نه میخواد کسی رو قانع کنی... نوکر خودتی و آقای خودت... خوشت میاد به خردهفرمایش یکی دیگه گوش کنی؟ بیخیال حرف مردم... هر کی هر چی دلش میخواد بذار بگه... از ترس تنهایی سی چهل سال دیگه میخوای الانت رو نابود کنی؟ اگه قبل از پیری مردی چی؟ نکن الهام... آرامشت رو از دست نده!"
اما کافی بود یک پیام از همایون ببینم. چنان لبخند روی صورتم میآمد و مشتاق ارتباط میشدم که تمام تفکرات ساعت قبلم را فراموش میکردم.
تقریبا هر شب با هم تصویری چت میکردیم. از زمین و زمان... از گذشته و حال و آینده، از آرزوهای تحقق یافته و نیافته، از اتفاقات کوچک و بزرگ اطرافمان صحبت میکردیم و من به طرز مسخرهای لذت میبردم. حتی پیگیر میشدم بدانم کسی را پیدا کرده است پارگی درز زیربغل پیراهنش را بدوزد یا نه؟
هنوز در مورد همایون چیزی به خانوادهام نگفته بودم. قرار بود همایون اوایل پاییز به ایران بیاید و در ایران همدیگر را ببینیم. اطلاع خانواده را برای همان زمان گذاشتم. یک نگرانی دیگر به دامنهی نگرانیهایم اضافه شده بود. اگر همایون به ایران میآمد باید او را با خانوادهام آشنا میکردم! چیزی که اصلا مایل به انجام آن نبودم. دوست نداشتم کبیر همان برخوردی را که با همسران برادرانم داشت، با همسر من هم بکند و با نگاه "ما مقربین بارگاه الهی چرا داریم با شما جهنمیها معاشرت میکنیم" به همایون بنگرد. تحمل این را که سیدحسن به عنوان پدر بخواهد برای ازدواجم تصمیم بگیرد و یا در مورد مبلغ مهریه و یا حتی تاریخ عقد و عروسی حرف بزند، نداشتم. اتفاقی که اگر قصد ازدواج داشتم لاجرم باید رخ میداد.
در طول یک ماهی که از آشناییام با همایون میگذشت، دو بار بر حسب وظیفه به منزل مامان رفتم. هر بار "یک من میرفتم و صد من برمیگشتم." قبل از رفتن به خیال خودم، زره فولادین میپوشیدم که نه طعنهها و زخمزبانهای کبیر بر روحم اثر کند و نه مظلومنماییهای مادرم، در کنار رفتارهای خاصش، روانم را پریشان سازد. اما وقتی برمیگشتم میدیدم روح و روانم چنان زخمی و رنجور شده است که التیام آن چند روز زمان میبرد. و هر بار تصمیم میگرفتم برای دیدار بعدی فاصله زمانی را بیشتر کنم.