🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدودوم
#رخساره
نفس عمیقی کشیدم و همراه الهام لبخند به لب مجدد وارد سالن اصلی شدم. سخاوت نبود. خانومی با شیما صحبت میکرد. کنارشان رفتم و سر جایم نشستم. شیما داشت عکس فرزندش را در موبایلش به خانومی نشان میداد و خانومی ماشاالله ماشاالله میکرد. احترام گذاشت و موبایلش را به ما هم نشان داد. ما هم از روی ادب فرزندش را تحسین کردیم. وقتی موبایل را به شیما پس دادم و صاف نشستم، نگاه دختر جوانی را روی خودم دیدم. دختری که تا قبل از رفتنم پیش الهام، در سالن نبود. چشم در چشم که شدیم لبخندی تحویلش دادم. اما هیچ واکنشی نشان نداد. کنفت شدم و نگاه دزدیدم. چند بار دیگر خودم را زیر فشار نگاهش احساس کردم. با خانمی که بغلدستش نشسته بود صحبت میکرد. گوش تیز کردم تا بفهمم کیست، شاید از روی آن به دلیل نگاههای خاصش پی میبردم. وقتی سرورخانم صدایش زد و گفت:
-میناجان، از خودت پذیرایی کن... رامش... نوشیدنی آوردی واسه میناجان؟
کلمهی "میناجان" در گوشم پیچید و باعث گرگرفتگی بدنم شد. چیزی از عکسی که کیارش از مینا فرستاده بود به خاطر نداشتم، فقط یادم بود زیبا بود با موهای بلند شلاقی. او هم زیبا بود و موهای صافش را رها دورش ریخته بود. شوک دوم زمانی بهم وارد شد که به یاد آوردم نامخانوادگی مینا، سخاوت است! هر چقدر میخواستم خوشبینانه تصور کنم دو سخاوت مختلف همزمان در مهمانی حضور دارند و مینا ربطی به حاجخانمسخاوت ندارد، نمیشد. تیر خلاص زمانی شلیک شد که حاجخانمسخاوت به سالن برگشت و کنار مینا نشست. کمی که گذشت فکر کردم چرا مینا باید چپچپ به من نگاه کند؟ او که نه عکس مرا دیده و نه نامم را میداند!
الهام برای رز پرتقال پوست کنده بود. از همان تعارفم کرد و گفت:
-خوبی؟ برافروخته شدی!
بهانه آوردم:
-خیلی گرممه..
نگاهی به پنجره انداخت:
-آره، گرمه... بیشتر مهمونا مسن هستن... نمیشه پنجره رو باز کرد. بیا بریم تو بالکن.
به خانومی گفتم و همراه الهام به بالکن رفتیم. جز ما چند خانم دیگر هم در بالکن دور میزی نشسته بودند. گپ میزدند و سیگار میکشیدند. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم التهاب درونم را با کمک آن کاهش دهم.
-منظرهی اینجا رو دوست دارم... شهر از این بالا خیلی قشنگه...
به روی الهام تبسمی کردم. او هم مثل من در جمع غریبه بود و دوست نداشت کنارشان باشد.
مثل او به نرده تکیه دادم و پایین را نگاه کردم:
-برای من بیشتر ترسناکه تا قشنگ... یه دنیای بزرگِ کوچیک... هر جایی ممکنه یه آشنا ببینی!
تکرار کرد:
-دنیای بزرگِ کوچک... درسته... خیلی اتفافی یهو شاهد میشی غریبهای که بزرگترین ظلم رو چندین سال پیش به عزیزت کرده، چطور تاوان میده... بین هفتاد میلیون آدم، تویی که ذینفع هستی باید ببینی... ببینی تا دلت خنک شه، ولی بدتر آتیش بگیره... یه اتفاق باورنکردنی!
چیزی از حرفهایش سر در نیاوردم. گفتههایش به واگویه شباهت داشت، مخاطبش من نبودم. از سرما خودش را کمی جمع کرد و گفت:
-سرده... اگه اکی شدی برگردیم تو...
نگاه از منظرهی پیش رویم کندم و برگشتم تا از بالکن خارج شوم. با مینا رخ به رخ شدم. شنلی کوتاه بر دوش انداخته بود و سیگاری خاموش در دست داشت.
خواستم بیتفاوت از کنارش رد شوم، اما با حرفی که زد، میخکوب شدم:
-لباس قشنگی پوشیدی!
لباس تنم انتخاب مینا بود! همانی که کیارش از روی شیطنت رنگ سبز آن را به سایز مینا انتخاب کرده و به او گفته بود: "چشمای پارتنرم سبزه، لباس رنگ سبز دوست داره... همهیکل هم هستین... زحمت میکشین بپوشین ببینین اندازهتون هست یا نه..."
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدودوم
#رخساره
نفس عمیقی کشیدم و همراه الهام لبخند به لب مجدد وارد سالن اصلی شدم. سخاوت نبود. خانومی با شیما صحبت میکرد. کنارشان رفتم و سر جایم نشستم. شیما داشت عکس فرزندش را در موبایلش به خانومی نشان میداد و خانومی ماشاالله ماشاالله میکرد. احترام گذاشت و موبایلش را به ما هم نشان داد. ما هم از روی ادب فرزندش را تحسین کردیم. وقتی موبایل را به شیما پس دادم و صاف نشستم، نگاه دختر جوانی را روی خودم دیدم. دختری که تا قبل از رفتنم پیش الهام، در سالن نبود. چشم در چشم که شدیم لبخندی تحویلش دادم. اما هیچ واکنشی نشان نداد. کنفت شدم و نگاه دزدیدم. چند بار دیگر خودم را زیر فشار نگاهش احساس کردم. با خانمی که بغلدستش نشسته بود صحبت میکرد. گوش تیز کردم تا بفهمم کیست، شاید از روی آن به دلیل نگاههای خاصش پی میبردم. وقتی سرورخانم صدایش زد و گفت:
-میناجان، از خودت پذیرایی کن... رامش... نوشیدنی آوردی واسه میناجان؟
کلمهی "میناجان" در گوشم پیچید و باعث گرگرفتگی بدنم شد. چیزی از عکسی که کیارش از مینا فرستاده بود به خاطر نداشتم، فقط یادم بود زیبا بود با موهای بلند شلاقی. او هم زیبا بود و موهای صافش را رها دورش ریخته بود. شوک دوم زمانی بهم وارد شد که به یاد آوردم نامخانوادگی مینا، سخاوت است! هر چقدر میخواستم خوشبینانه تصور کنم دو سخاوت مختلف همزمان در مهمانی حضور دارند و مینا ربطی به حاجخانمسخاوت ندارد، نمیشد. تیر خلاص زمانی شلیک شد که حاجخانمسخاوت به سالن برگشت و کنار مینا نشست. کمی که گذشت فکر کردم چرا مینا باید چپچپ به من نگاه کند؟ او که نه عکس مرا دیده و نه نامم را میداند!
الهام برای رز پرتقال پوست کنده بود. از همان تعارفم کرد و گفت:
-خوبی؟ برافروخته شدی!
بهانه آوردم:
-خیلی گرممه..
نگاهی به پنجره انداخت:
-آره، گرمه... بیشتر مهمونا مسن هستن... نمیشه پنجره رو باز کرد. بیا بریم تو بالکن.
به خانومی گفتم و همراه الهام به بالکن رفتیم. جز ما چند خانم دیگر هم در بالکن دور میزی نشسته بودند. گپ میزدند و سیگار میکشیدند. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم التهاب درونم را با کمک آن کاهش دهم.
-منظرهی اینجا رو دوست دارم... شهر از این بالا خیلی قشنگه...
به روی الهام تبسمی کردم. او هم مثل من در جمع غریبه بود و دوست نداشت کنارشان باشد.
مثل او به نرده تکیه دادم و پایین را نگاه کردم:
-برای من بیشتر ترسناکه تا قشنگ... یه دنیای بزرگِ کوچیک... هر جایی ممکنه یه آشنا ببینی!
تکرار کرد:
-دنیای بزرگِ کوچک... درسته... خیلی اتفافی یهو شاهد میشی غریبهای که بزرگترین ظلم رو چندین سال پیش به عزیزت کرده، چطور تاوان میده... بین هفتاد میلیون آدم، تویی که ذینفع هستی باید ببینی... ببینی تا دلت خنک شه، ولی بدتر آتیش بگیره... یه اتفاق باورنکردنی!
چیزی از حرفهایش سر در نیاوردم. گفتههایش به واگویه شباهت داشت، مخاطبش من نبودم. از سرما خودش را کمی جمع کرد و گفت:
-سرده... اگه اکی شدی برگردیم تو...
نگاه از منظرهی پیش رویم کندم و برگشتم تا از بالکن خارج شوم. با مینا رخ به رخ شدم. شنلی کوتاه بر دوش انداخته بود و سیگاری خاموش در دست داشت.
خواستم بیتفاوت از کنارش رد شوم، اما با حرفی که زد، میخکوب شدم:
-لباس قشنگی پوشیدی!
لباس تنم انتخاب مینا بود! همانی که کیارش از روی شیطنت رنگ سبز آن را به سایز مینا انتخاب کرده و به او گفته بود: "چشمای پارتنرم سبزه، لباس رنگ سبز دوست داره... همهیکل هم هستین... زحمت میکشین بپوشین ببینین اندازهتون هست یا نه..."