🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوچهلونهم
#رخساره
صدای زنگ موبایلم، نقطهای شد برای پایان خودخوریهایم. شماره ناشناس بود. اما وقتی جواب دادم فهمیدم شناس بوده؛ پریوش بود. بعد از حال و احوال گفت:
-میتونی امشب پاشی بیای خونهی ما؟ داریوش شب نمیاد. تنهام.
نمیخواستم بگویم با شوهرش هستم. ممکن بود برای خودش خیالات خوش کند! از حرفهای آقاداریوش فهمیده بودم قرار نیست کسی از حضور من در این سفر مطلع شود. نگاهی در آینهی سایهبان به چشمان قرمزم انداختم:
-تهران نیستم... با دوستی اومدم خارج از تهران...
صدایش رنگ ناراحتی گرفت:
-حیف شد... راه نداره برات بیای؟ جبران میکنم واسهت... میترسم تو اون خونه از تنهایی شب.
باز هم حرف معامله و جبران! سعی کردم پوزخندم روی لحن صدایم اثر نگذارد:
-باور کن نمیتونم... نمیشه بری خونهی مامانت یا خواهرات؟
صدای بوق ماشین آمد و بعد هم صدای خودش:
-دیشب خونه خواهرم بودم. الان دارم میرم خونه خودم... پول آژانست رو من میدم! کجایی؟
از ماشین پیاده شدم و سراغ صندوقعقب رفتم:
-دقیق نمیدونم... اونورتر از قزوین.
و در دل گفتم: "دروغ نگفتم، مرز ترکیه اونورتر از قزوینه!"
شاکی گفت:
-من رو اومدن تو حساب کردم!
نتوانستم خودم را به خریت و کوچه علیچپ بزنم:
-حالا یه دو روز با علیرضا حرف نزن...
نالید:
-نمیتونم. از دیروز باهاش حرف نزدم. امشبم علیرضا تا ساعت ده به وقت ما جلسه داره، نمیتونم باهاش چت کنم. گذاشتم واسه بعدش که داریوش نیست. یه کاریش بکن دیگه... قبل از تاریک شدن هوا بیا اینجا.
بطری آب را برداشتم و چشمانم از حجم خودخواهیاش گرد شد: "چقدر خودخواهه این بشر... انتظار داره به خاطر لذت و هوس خودش، من از تفریح با دوست کذاییم صرفنظر کنم و از اونور قزوین پاشم برم ولنجک!"
مشتی آب به صورتم زدم و گفتم:
-شنبه یکشنبه مگه تعطیل نیست؟ بعد هم زن و بچه نداره این علیرضای شما؟ اون موقع شب باید پیش زنش باشه!
-رفتن آتن... علیرضا تنهاس! واسه همین میگم بیا که بتونم خونه بمونم ببینمش!
موهای بهمریخته زیر شالم را با دست مرتب کردم:
-با کامپیوتر خواهرت وصل شو یا لپتاپت رو بردار برگرد خونهی خواهرت، اگه نمیتونی شب تنها بمونی... از چت هم که قربونش برم نمیتونی بگذری!
با لحن ملتمسی گفت:
-میترسم بفهمه... حالا تو فهمیدی دیگه نمیخوام بقیه بفهمن! تو رو خدا!
فقط گفتم:
-شرمنده واقعا نمیتونم بیام.
با ناراحتی خداحافظی کرد و پیش از آنکه گوشی را قطع کند شنیدم آرام غرولند کرد:
-این غربتیم واسه ما آدم...
دلم شکست و پوزخند یکوری روی صورتم آمد. چند ثانیهای به موبایل خاموش در دستم خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به آقاداریوش که به ماشین نزدیک میشد دادم. از فکرم گذشت: "بازم الهی شکر در نبود آقاداریوش زنگ زد... ولی عجب شیر تو شیری شده... من به دلایلی که برا خودم منطقیه، بودن کنار آقاداریوش رو دارم مخفی میکنم، پریوش چت با علیرضا رو، آقاداریوش موضوع کاظمی رو... فیلم برزیلی بره بوق بزنه... خودمون خودکفا شدیم توووپ!"
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوچهلونهم
#رخساره
صدای زنگ موبایلم، نقطهای شد برای پایان خودخوریهایم. شماره ناشناس بود. اما وقتی جواب دادم فهمیدم شناس بوده؛ پریوش بود. بعد از حال و احوال گفت:
-میتونی امشب پاشی بیای خونهی ما؟ داریوش شب نمیاد. تنهام.
نمیخواستم بگویم با شوهرش هستم. ممکن بود برای خودش خیالات خوش کند! از حرفهای آقاداریوش فهمیده بودم قرار نیست کسی از حضور من در این سفر مطلع شود. نگاهی در آینهی سایهبان به چشمان قرمزم انداختم:
-تهران نیستم... با دوستی اومدم خارج از تهران...
صدایش رنگ ناراحتی گرفت:
-حیف شد... راه نداره برات بیای؟ جبران میکنم واسهت... میترسم تو اون خونه از تنهایی شب.
باز هم حرف معامله و جبران! سعی کردم پوزخندم روی لحن صدایم اثر نگذارد:
-باور کن نمیتونم... نمیشه بری خونهی مامانت یا خواهرات؟
صدای بوق ماشین آمد و بعد هم صدای خودش:
-دیشب خونه خواهرم بودم. الان دارم میرم خونه خودم... پول آژانست رو من میدم! کجایی؟
از ماشین پیاده شدم و سراغ صندوقعقب رفتم:
-دقیق نمیدونم... اونورتر از قزوین.
و در دل گفتم: "دروغ نگفتم، مرز ترکیه اونورتر از قزوینه!"
شاکی گفت:
-من رو اومدن تو حساب کردم!
نتوانستم خودم را به خریت و کوچه علیچپ بزنم:
-حالا یه دو روز با علیرضا حرف نزن...
نالید:
-نمیتونم. از دیروز باهاش حرف نزدم. امشبم علیرضا تا ساعت ده به وقت ما جلسه داره، نمیتونم باهاش چت کنم. گذاشتم واسه بعدش که داریوش نیست. یه کاریش بکن دیگه... قبل از تاریک شدن هوا بیا اینجا.
بطری آب را برداشتم و چشمانم از حجم خودخواهیاش گرد شد: "چقدر خودخواهه این بشر... انتظار داره به خاطر لذت و هوس خودش، من از تفریح با دوست کذاییم صرفنظر کنم و از اونور قزوین پاشم برم ولنجک!"
مشتی آب به صورتم زدم و گفتم:
-شنبه یکشنبه مگه تعطیل نیست؟ بعد هم زن و بچه نداره این علیرضای شما؟ اون موقع شب باید پیش زنش باشه!
-رفتن آتن... علیرضا تنهاس! واسه همین میگم بیا که بتونم خونه بمونم ببینمش!
موهای بهمریخته زیر شالم را با دست مرتب کردم:
-با کامپیوتر خواهرت وصل شو یا لپتاپت رو بردار برگرد خونهی خواهرت، اگه نمیتونی شب تنها بمونی... از چت هم که قربونش برم نمیتونی بگذری!
با لحن ملتمسی گفت:
-میترسم بفهمه... حالا تو فهمیدی دیگه نمیخوام بقیه بفهمن! تو رو خدا!
فقط گفتم:
-شرمنده واقعا نمیتونم بیام.
با ناراحتی خداحافظی کرد و پیش از آنکه گوشی را قطع کند شنیدم آرام غرولند کرد:
-این غربتیم واسه ما آدم...
دلم شکست و پوزخند یکوری روی صورتم آمد. چند ثانیهای به موبایل خاموش در دستم خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به آقاداریوش که به ماشین نزدیک میشد دادم. از فکرم گذشت: "بازم الهی شکر در نبود آقاداریوش زنگ زد... ولی عجب شیر تو شیری شده... من به دلایلی که برا خودم منطقیه، بودن کنار آقاداریوش رو دارم مخفی میکنم، پریوش چت با علیرضا رو، آقاداریوش موضوع کاظمی رو... فیلم برزیلی بره بوق بزنه... خودمون خودکفا شدیم توووپ!"