🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتنودوچهارم
#گلی
تا آخر شب به سمانه فکر میکردم. به اینکه اگر من هم مثل او بیکس بودم، اگر من هم مثل او از جانب همسرم آزار میدیدم آیا در آن جهنم میماندم یا طلاق میگرفتم؟ در هر صورت مطمئن بودم که با داشتن شوهر، با شخص دیگری تیک نمیزدم!
تیک زدن، فکرم را به محمدامین پیچاند. به حرکت سخیف جنسی که در ماشین انجام داده بود. مذهبی نبودم، اما طبق آموزههای مدرسه چهارچوبی برای خودم تعریف کرده بودم. چهارچوبی که به نظر میرسید محمدامین از آن فراتر رفته است یا به زودی خواهد رفت. فهمیده بودم دنبال دستمالی کردنست، ولی نمیخواستم بپذیرم. پذیرش این رفتار به معنای حذف محمدامین بود و من اصلا دلم نمیخواست یوسف زمان را از دست بدهم. یوسفی که در همان چند روز فهمیده بودم نصف دخترهای کلاس خاطرخواهش هستند. امیدوار بودم همان مخالفت زیرپوستی من با رفتارش، او را متوجه کرده باشد و دیگر از مرحله دست گرفتن فراتر نرود. به خودم هشدار دادم که در صورت تکرار این رفتار، ارتباطم با محمدامین را قطع خواهم کرد و در دل آرزو کردم هیچ وقت این ارتباط قطع نشود.
فکرم خیلی درگیر بود. درگیر رفتار محمدامین، درگیر رابطه اسی و سمانه، درگیر مسأله شیمی که نمیتوانستم درکش کنم، درگیر لغزهایی که افسانه پشتسرم خوانده بود، درگیر حرفهای معلم ادبیاتمان که با نامردی نمرهام را کم داده بود...
حس کردم فقط گفتگو با محمدامین میتواند به این آشفتگی روح و روانم مرهم بگذارد. یکجورهایی هم درد بود و هم درمان. جلسه معلمها بود و یک ساعتی زودتر تعطیلمان کرده بودند. از راه مدرسه به داروخانه رفتم. پشتسر خانمی چاق و درشتهیکل وارد شدم. داشت لوازم آرایشی دو دختر جوان را در کیسهای میگذاشت و با آنها خوش و بش میکرد. دو دختر میخندیدند و محمدامین هم با نگاهی گرم و لبخندی پرمهر، پاسخشان را میداد. هنوز مرا ندیده بود. پشت خانم درشتهیکل استتار کرده بودم. رو به خانم درشتهیکل گفت:
-بفرمایید.
چشمش که به من افتاد، کمی جا خورد. سریع خودش را جمع و جور کرد و بیآنکه چیزی به روی خودش بیاورد، کار زن را راه انداخت. با رفتن زن رو به من گفت:
-غافلگیرم کردی عزیزم. گفته بودم بهت بهتره محل کسب و کار نیای.
پوزخند زدم:
-تو همیشه با مشتریات لاس میزنی؟
عاشقانه نگاهم کرد:
-لاس چیه پیشمرگت بشم؟ خوشبرخوردی از اصول اولیه هر بیزینسیه... از اینطرفا؟
-دلم گرفته بود، گفتم بیام ببینمت!
همانطور که دستم را نوازش میکرد، آن را به سوی لبش برد و بوسهای به آن زد:
-فدای اون دل کوچیکت بشم من...
باز شدن در، باعث فاصله گرفتنش شد. بلافاصله رو به من گفت:
-نداریم... مشابهش هست، چند لحظه صبر کنید کار این آقا رو راه بندازم کمکتون میکنم.
با رفتن مرد، گفت:
-قربونت برم من، یه تلفن بهم میزدی واسه عصر قرار میذاشتیم.
-سخته... همیشه یکی خونست... خونه ما کوچیکه، تلفن بیسیم هم نداریم... داداشام بفهمن...
دوباره زن و مرد جوانی وارد داروخانه شدند. اعصابم خرد شده بود از وصلهپینه شدن گفتگویم با محمدامین. با ناراحتی که واقعیت هیچ ربطی به او نداشت گفتم:
-فکر میکنید تا عصر بیاد براتون؟ من ساعت شش بیام دارید؟
جدیتر از من جواب داد:
-انشاالله...
و رو به مشتری جدید ادامه داد:
-بفرمایید.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتنودوچهارم
#گلی
تا آخر شب به سمانه فکر میکردم. به اینکه اگر من هم مثل او بیکس بودم، اگر من هم مثل او از جانب همسرم آزار میدیدم آیا در آن جهنم میماندم یا طلاق میگرفتم؟ در هر صورت مطمئن بودم که با داشتن شوهر، با شخص دیگری تیک نمیزدم!
تیک زدن، فکرم را به محمدامین پیچاند. به حرکت سخیف جنسی که در ماشین انجام داده بود. مذهبی نبودم، اما طبق آموزههای مدرسه چهارچوبی برای خودم تعریف کرده بودم. چهارچوبی که به نظر میرسید محمدامین از آن فراتر رفته است یا به زودی خواهد رفت. فهمیده بودم دنبال دستمالی کردنست، ولی نمیخواستم بپذیرم. پذیرش این رفتار به معنای حذف محمدامین بود و من اصلا دلم نمیخواست یوسف زمان را از دست بدهم. یوسفی که در همان چند روز فهمیده بودم نصف دخترهای کلاس خاطرخواهش هستند. امیدوار بودم همان مخالفت زیرپوستی من با رفتارش، او را متوجه کرده باشد و دیگر از مرحله دست گرفتن فراتر نرود. به خودم هشدار دادم که در صورت تکرار این رفتار، ارتباطم با محمدامین را قطع خواهم کرد و در دل آرزو کردم هیچ وقت این ارتباط قطع نشود.
فکرم خیلی درگیر بود. درگیر رفتار محمدامین، درگیر رابطه اسی و سمانه، درگیر مسأله شیمی که نمیتوانستم درکش کنم، درگیر لغزهایی که افسانه پشتسرم خوانده بود، درگیر حرفهای معلم ادبیاتمان که با نامردی نمرهام را کم داده بود...
حس کردم فقط گفتگو با محمدامین میتواند به این آشفتگی روح و روانم مرهم بگذارد. یکجورهایی هم درد بود و هم درمان. جلسه معلمها بود و یک ساعتی زودتر تعطیلمان کرده بودند. از راه مدرسه به داروخانه رفتم. پشتسر خانمی چاق و درشتهیکل وارد شدم. داشت لوازم آرایشی دو دختر جوان را در کیسهای میگذاشت و با آنها خوش و بش میکرد. دو دختر میخندیدند و محمدامین هم با نگاهی گرم و لبخندی پرمهر، پاسخشان را میداد. هنوز مرا ندیده بود. پشت خانم درشتهیکل استتار کرده بودم. رو به خانم درشتهیکل گفت:
-بفرمایید.
چشمش که به من افتاد، کمی جا خورد. سریع خودش را جمع و جور کرد و بیآنکه چیزی به روی خودش بیاورد، کار زن را راه انداخت. با رفتن زن رو به من گفت:
-غافلگیرم کردی عزیزم. گفته بودم بهت بهتره محل کسب و کار نیای.
پوزخند زدم:
-تو همیشه با مشتریات لاس میزنی؟
عاشقانه نگاهم کرد:
-لاس چیه پیشمرگت بشم؟ خوشبرخوردی از اصول اولیه هر بیزینسیه... از اینطرفا؟
-دلم گرفته بود، گفتم بیام ببینمت!
همانطور که دستم را نوازش میکرد، آن را به سوی لبش برد و بوسهای به آن زد:
-فدای اون دل کوچیکت بشم من...
باز شدن در، باعث فاصله گرفتنش شد. بلافاصله رو به من گفت:
-نداریم... مشابهش هست، چند لحظه صبر کنید کار این آقا رو راه بندازم کمکتون میکنم.
با رفتن مرد، گفت:
-قربونت برم من، یه تلفن بهم میزدی واسه عصر قرار میذاشتیم.
-سخته... همیشه یکی خونست... خونه ما کوچیکه، تلفن بیسیم هم نداریم... داداشام بفهمن...
دوباره زن و مرد جوانی وارد داروخانه شدند. اعصابم خرد شده بود از وصلهپینه شدن گفتگویم با محمدامین. با ناراحتی که واقعیت هیچ ربطی به او نداشت گفتم:
-فکر میکنید تا عصر بیاد براتون؟ من ساعت شش بیام دارید؟
جدیتر از من جواب داد:
-انشاالله...
و رو به مشتری جدید ادامه داد:
-بفرمایید.