🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتچهلوپنجم
#گلی
دلم شدیدا درد گرفته بود. سابقه چنین حال خرابی را نداشتم. احساس میکردم چنگکی در دلم انداختهاند و تمام امعاء و احشای درونم را به بیرون میکشانند. ضعف کرده بودم و چیزی از زنگ آخر و درس شیمی نفهمیدم. تمام مدت مثل مار به خودم میپیچیدم و لبهی انگشت سبابهام را گاز میگرفتم. بیتوجه به دبیر و درس پرسیدنش، با هر دو ساعد به شکمم فشار آوردم و سرم را روی میز گذاشتم. افسانه ضربهای به پهلویم زد و آرام پرسید:
-چه مرگته؟ یک اِفُم شدی؟
سر از روی نیمکت برداشتم. آرام سر تکان دادم و لب زیرینم را گاز گرفتم.
متحیر لب زد:
-رنگشو نیگا... شدی مرده از گور در رفته... چیزی لازم داری؟
با سر بالا انداختن جواب منفی دادم. کیفش را کمی جستجو کرد و همانطور نجواگونه گفت:
- بذا ببینم بروفن دارم بدم بهت؟
هیچ وقت کارم به مسکن خوردن نرسیده بود. نهایت یک دمنوش دارچین-زنجبیل حالم را بهتر میکرد. منتظر نگاهش کردم. دست از کنکاش کشید و زمزمه کرد:
-شانس گهت ندارم.
زنگ که خورد، با هر مصیبتی که بود همراه افسانه به طرف خانههایمان رفتیم. دو کوچه مانده به خانه، داروخانه بود. افسانه برای رسیدن به خانهشان عجله داشت. به قول خودش دست به آب داشت. تنهایم گذاشت و رفت.
وارد داروخانه شدم و پیش از هر چیزی موهای افشان گندمی پسر جوان فروشنده نظرم را جلب کرد. سرش پایین بود و کتاب میخواند. سر که بلند کرد، دردم یادم رفت! دلم ریخت و حفرهای خالی در قلبم پدیدار شد.
انسان نبود، فرشتهای بود در قالب انسان. زیبا. بسیار زیبا. بسیار بسیار زیبا. چشمانش گیرایی خاصی داشت؛ خمار و افسونکننده. لبهای ضخیم و خوشرنگش به لبخندی مزین گشت و با آوایی بهشتی نغمه سر داد:
-سلام، بفرمایید...
آبدهانم را قورت دادم. آوایش از سیمایش هم زیباتر بود. با صدایی لرزان گفتم:
- سلام، بروفن میخوام. یه ورق.
- اجازه بفرمایید.
چرخید تا از قفسه سمت چپ داروخانه، از جعبهای قرص را بردارد. مادامیکه در جعبه را باز میکرد، تکتک حرکاتش را دنبال کردم. انگشتانش بلند و کشیده بود و دستانش کممو. بدون عجله، سر صبر و حوصله، با آرامترین حرکات ممکنه، ورقی بروفن درآورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاهم کرد و با خنده نرمی گفت:
-قابلی نداره!
به خودم آمدم. اگر چاقو و ترنجی به دستم داده بودند، بیشک دستم را میبریدم. سریع اسکناسی از کیفم درآوردم و روی پیشخوان گذاشتم. بروفن را برداشتم. به جبران ضایعبازی که درآورده بودم، بیتوجه به بقیهی پول تشکری زیر لب گفتم و از فرشتهی زمینی چشم گرفتم. چرخیدم تا از در خارج شوم که گفت:
-چشمقشنگ... بقیه پولت!
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتچهلوپنجم
#گلی
دلم شدیدا درد گرفته بود. سابقه چنین حال خرابی را نداشتم. احساس میکردم چنگکی در دلم انداختهاند و تمام امعاء و احشای درونم را به بیرون میکشانند. ضعف کرده بودم و چیزی از زنگ آخر و درس شیمی نفهمیدم. تمام مدت مثل مار به خودم میپیچیدم و لبهی انگشت سبابهام را گاز میگرفتم. بیتوجه به دبیر و درس پرسیدنش، با هر دو ساعد به شکمم فشار آوردم و سرم را روی میز گذاشتم. افسانه ضربهای به پهلویم زد و آرام پرسید:
-چه مرگته؟ یک اِفُم شدی؟
سر از روی نیمکت برداشتم. آرام سر تکان دادم و لب زیرینم را گاز گرفتم.
متحیر لب زد:
-رنگشو نیگا... شدی مرده از گور در رفته... چیزی لازم داری؟
با سر بالا انداختن جواب منفی دادم. کیفش را کمی جستجو کرد و همانطور نجواگونه گفت:
- بذا ببینم بروفن دارم بدم بهت؟
هیچ وقت کارم به مسکن خوردن نرسیده بود. نهایت یک دمنوش دارچین-زنجبیل حالم را بهتر میکرد. منتظر نگاهش کردم. دست از کنکاش کشید و زمزمه کرد:
-شانس گهت ندارم.
زنگ که خورد، با هر مصیبتی که بود همراه افسانه به طرف خانههایمان رفتیم. دو کوچه مانده به خانه، داروخانه بود. افسانه برای رسیدن به خانهشان عجله داشت. به قول خودش دست به آب داشت. تنهایم گذاشت و رفت.
وارد داروخانه شدم و پیش از هر چیزی موهای افشان گندمی پسر جوان فروشنده نظرم را جلب کرد. سرش پایین بود و کتاب میخواند. سر که بلند کرد، دردم یادم رفت! دلم ریخت و حفرهای خالی در قلبم پدیدار شد.
انسان نبود، فرشتهای بود در قالب انسان. زیبا. بسیار زیبا. بسیار بسیار زیبا. چشمانش گیرایی خاصی داشت؛ خمار و افسونکننده. لبهای ضخیم و خوشرنگش به لبخندی مزین گشت و با آوایی بهشتی نغمه سر داد:
-سلام، بفرمایید...
آبدهانم را قورت دادم. آوایش از سیمایش هم زیباتر بود. با صدایی لرزان گفتم:
- سلام، بروفن میخوام. یه ورق.
- اجازه بفرمایید.
چرخید تا از قفسه سمت چپ داروخانه، از جعبهای قرص را بردارد. مادامیکه در جعبه را باز میکرد، تکتک حرکاتش را دنبال کردم. انگشتانش بلند و کشیده بود و دستانش کممو. بدون عجله، سر صبر و حوصله، با آرامترین حرکات ممکنه، ورقی بروفن درآورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاهم کرد و با خنده نرمی گفت:
-قابلی نداره!
به خودم آمدم. اگر چاقو و ترنجی به دستم داده بودند، بیشک دستم را میبریدم. سریع اسکناسی از کیفم درآوردم و روی پیشخوان گذاشتم. بروفن را برداشتم. به جبران ضایعبازی که درآورده بودم، بیتوجه به بقیهی پول تشکری زیر لب گفتم و از فرشتهی زمینی چشم گرفتم. چرخیدم تا از در خارج شوم که گفت:
-چشمقشنگ... بقیه پولت!