#قسمت صدو شانزده
#سرگذشت_رها❤️
با چشماش التماس میکنه و من می شم ظالم ترین عاشق دنیا:
_چرا رها ؟ مگه تو همونی نبودی که تا دیروز دنبال یه فرصت دوباره بود؟
اخم میکنم و با همون چشمای پر اشکم میگم:
_آره،من هنوز همون رهام ... اگر تو هم همون ناصر قبلی بودی حاضر بودم برات جونمم بدم؛ولی این ادمی که جلوی من نشسته ...
سر تکون میدم و پلک می بندم تا اشکی که چشمامو پر کرده بچکه .
نفس عمیق می کشم و وقتی چشم باز میکنم تنها چیزی که توقع ندارم ببینم چشمای سرخ و خیس ناصره .
دستشو روی دسته صندلی فشار میده و چند ثانیه بعد خودشو توی اتاق حبس میکنه .
سر می چرخونم و خیره به سقف یاد وقتایی می افتم که مامان دعوام میکرد و کتکم میزد ...
با چشم گریون میرفتم پیش مادر بزرگم و از مامانم گله میکردم.
اونم با همون روی همیشه خندون منو روی پاشم میشوند و کنار گوشم می گفت:
_مامان اگر یدونه تورو میزنه و تو هم یدونه دردت میاد ، خودش دوتا دردش میاد رها ... یکی از اینکه تورو زده دردش میاد،یکی از اینکه دردونه اش دردش اومده دردش میاد ... هیچ مادری از زدن بچه اش خوشحال نمی شه دورت بگردم .
حالا من شدم مامان بد اخلاق و ناصر شده بچه خطا کار ، خر دفعه که باهاش سردی میکنم،هردفعه که پسش میزنم و هر بار که ناراحتی رو توی چشماش میبینم از خودم بیشتر متنفر میشم...
هیچ وقت نمی گم کاری که کردم خطا نبوده ...
هیچ وقت نمیخوام از گناهی که کردم خودمو تبرعه کنم؛ولی دلم میخواد کمی تلاش کنه برای درک کردن این که چرا من اون کارو کردم ...
فکر نمی کنم خواسته زیادی باشه ولی میدونم یاد دادن این کار به کسی مثل ناصر کار سختی باشه .
نگاه سرخ و پر درد ناصر ثانیه از جلوی چشمام کنار نمیره و من میمونم با دنیایی از ناراحتی ...
ناراحتی اینکه غرور مردمو خورد میکنم و دل شکسته شو بیشتر میشکنم ...
یاد اوری گذشته برام مثل انگشت کشیدن روی تاول سوختگی پر از درد و سوزشه ...
ادامه ی سرگذشت رها فردا شب ❤️
@danestanihaye_zanashoi https://t.me/+EVmauZ1g4eM2NDk0