᭕ིᤢ๏پــڔنســس ایـــــنســــتا๏᭕ིᤢ


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



طبق قوانین جهموری اسلامی
✌️پــڔنسـ✫ـس ایـــــنس✫ــــتا✌️
یه رمان ناب و جذاب
ب دوستاتون معرفی کنید
لفت نده یکم مشکل دارم باز شروع میکنم ممنون میشم از شکیبایتون
🙏🏾🙏🏼🙏🏻🙏🏻

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#part174


اون شب با همه‌ی نگاه‌های عاشقانه کانیار و آوینا به هم و اخم‌های مادر کامبیز و لوسبازی‌های الیزا گذشت.

صبح روز بعد از صدای داد و گریه لیلی جون از خواب پریدم با عجله با همون لباسی که به تن داشتم از اتاق بیرون اومدم که بنده خدا رو بین مبل‌های پذیرایی پیدا کردم.

بی وقفه اشک می‌ریخت و خودش رو می‌زد، به زور دستاش رو گرفتم و گفتم:

-چی شده مامان جون، تو رو به خدا یه حرفی بزن دق کردم از استرس.

با شنیدن حرفم با صدای بیشتر گریه کرد که الیزا و کامبیز و مادرش نزدیکمون شدن نگاهم رو از همون لباس تواب مشکی تن الیزا که با پیرهن کامبیز پوشیده بود گرفتم و به زور لیوان آبی به خوردش دادم.

-آی خدا، مگه من‌ چه گناهی کردم که باید این طوری تقاص‌ پس بدم.

-حرف بزن خواهر چرا ‌نمی‌گی‌چی شده؟

با شنیدن حرف خواهرش محکم تو سرش کوبید و با ناله و شیون گفت:
-من دوسش داشتم، جونم براش می‌رفت اما اون جواب محبتام رو با خیانت داد من...
من هنوزم بعضی وقتا دلم براش تنگ می‌شه‌اما الان‌ چیکار کنم؟ کاش تو دادگاه آخر اون طوری سنگ رو یخش نمی‌کردم اردلان مُرد ماهی، مُرد

نفهمیدم‌ چی شد و چی شنیدم! همون‌جا خشکم زده بود و هیچ عکس العملی نمی‌تونستم نشون بدم.
نه ناراحت بودم نه خوشحال رسما تو خلاء دست و پا می‌زدم!
این زن چه طور می‌تونست برای مُردن کسی که فقط چشم به اموالش داشته این طور اشک بریزه؟


#قسمت سوم
#رمان جــذاب هــوس و نفرت

اب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و دستشو از زیر سوتینم روی س... گذاشت و محکم فشار داد ..!

بی اراده آهی کشیدم ، جونی گفت و بدون معطلی قفل سوتینم رو باز کرد ..!

محکم به خودش چسبوندم و نوک س ... رو تو دهنش فرو برد ..!
همزمان دستشو لای پام میکشید و قلقلکم میداد ..!
از ل ذت پاهامو محکم بهم فشار میدادم و میکشیدم .
هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود ، حتی فکرشم نمیکردم به دست ناپدریم ت حریک بشم ..!

بین س .‌‌.. رو بوسید و با زانو روی زمین نشست ، زبونشو روی ش ورتم کشید و گفت :
_تمیزه؟

بدون اینکه منتظر جوابم باشه ش ورتم رو پایین کشید ...!
مچ پام رو محکم گرفت و با شهوت گفت :
_پاهاتو باز کن..!

همینکه پاهامو باز کردم سرشو بین پاهام برد و شروع کرد به خوردن .....

حالم دست خودم نبود و تنها با همه توانم سرش رو محکم تر بین پاهام فشار میدادم ...!
بعد از چند دقیقه خودشو عقب کشید و..

💖💖💖💖

@Peranss_insta


#Pro ✨


@Peranss_insta


💕💕💕💕💕💕
💕پرنسس استاد💕
#پارت_12


صدای داد یکی از آقایون در اومد

-خانم این چه حرکاتیه؟ این جا دانشگاهه مثلا!

تخس شونه انداختم بالا و گفتم

-حقشه! شما هم شما خودت هم باید براش بگیری!

یارا چپ چپ نگام کرد و گفت

-شما بفرما بیرون!

بوس بزرگ و صداداری براش فرستادم و گفتم

-قربونت جیگر! انقد گشنمه که نگو. برات کافی میگیرم!

خندیدم و رفتم بیرون. اصلا نگا نکردم ببینم چه افتضاحی بالا آوردم. کلا خصلتم بود!

هر جا می رفتم گند می زدم! جایی نبود که رفته باشم و به آتیش نکشیده باشمش!

رفتم بوفه و چون قهوه هاش آشغال بود نسکافه گرفتم!
البته اونم آشغال بود!

یکی برای خودم گرفتم یکی برای یارا!
کنار ماشینش منتظر ایستادم تا بیاد. چقدم لفتش میده لامصب!

💕💕💕💕💕💕

@Peranss_insta


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


یک نوع دوست داشتن هم هست؛
که نیـست
نه کنارمان،
نه برایمان...

@Peranss_insta


#قسمت دوم
#رمان هــوس و نــفرت

خنده کریهی کردو ادامه داد : حالا که ثابت شده باکره ای با من بیا بریم تو حموم
یه حال اساسی بهم بده بعد من مجلسو خراب میکنم
به احمدم میگم بره پی کارش

ناباورانه نگاش میکردم : تو داری چی میگی
تو شوهر مادرمی‌ حیون

حامد - بقیش باخودته تا داماد نرسیده تصمیم بگیر

- چرا اینکارو میکنی بامن

حامد - مثل اینکه دوست داری زنش شی
پس من میرم توام کم کم بیا پایین

-صبر کن صبر کن

حامد - نظرت عوض شده؟؟

- آره بریم

باقدمای بلند سمتم اومد لبای کثیفشو چسبوند به لبام

همینطور که لبامو میبوسید به سمت حموم هلم داد ..!

در حموم رو قفل کرد و به سمتم چرخید لبخند عمیقی زد و گفت :
_میدونی چند وقته هر شب لخت تصورت میکنم و از لذت مادر بدبختتو جر میدم .؟

دکمه های لباسم رو تند تند باز کرد و بدون اینکه فرصت رو از دست بده سریع شلوارم رو پایین کشید ..!
تنها با لباس زیر روبروی ناپدری هوس بازم ایستاده بودم ..!

💖💖💖💖💖

@Peranss_insta


پارت اول رمان هـــــوس و نفـــرت

رمان بی نظیر دختر روستایی ک ب خاطر اینکه با ناپدری خودش ازدواج نکنه دام دختران فراری شهر میافته


هر روز دو پارت تقدیم حضورتون میشه


#قسمت اول
#رمان هــوس و نــفرت

تو آیینه نگاهی به لباس قرمز بلندم کردم
اشک از رو گونه هام چکید

آروم لب زدم : بابا

مامان - آماده شدی؟؟

سمتش برگشتم ، نگاهی به چشمای سرخش کردم

- مامان نزار من با اون پیرمرد ازدواج کنم ؛ مامان نکن اینکارونکن بخدا کار میکنم خرج خونرو میدم
نکن اینکارو بامن

مامان - فقط یه مدت کوتاه عقدش باش

- چرا منو میفروشی به شوهرت ارزشش اینقدر بالاس
اون یه آدم مریضه

مامان - ساکتشو میخوای تموم مهمونارو جمع کنی اینجا

- گمشو برو بیرون تو دیگ مادر من نیستی

نگاهی بهم کردو بی حرف سمت در اتاق رفت
با قدمای بلند سمتش رفتم کنار پاش زانو زدم

- مامان نزار من با اون پیرمرد عقد کنم توروخدا نزار

بدون توجه بهم از اتاق بیرون رفت ... کنار در نشستم
آروم هق زدم
من نمیتونم با اون پیرمرد ازدواج کنم
نمیتونم ...

با باز شدن دوباره در سرمو بلند کردم

- مامان برگشتی

ناپدریم با کتو شلوار شیک و آماده وارد اتاق شدی

- گمشو برو بیرون

حامد- هیس هیس چه خبرته عروس خانم
چرا داری گریه میکنی ؟؟

- به تو مربوط نیست ؛ ازت متنفرم تو یه آشغالی

حامد - نمیخوای زن اون پیرمرد شی؟؟

نگاهی بهش کردمو گفتم : نه

حامد - من کمکت میکنم ..


💖💖💖💖

@Peranss_insta


💕💕💕💕💕💕
💕پرنسس استاد 💕
#پارت_11


پوزخند زدم بهش!
در حد فحشامم نبود حتی!
به جاش مقنعمو دادم عقب تر.

آدامس صورتی توی دهنم و باد کردم و چشمک زدم براش و گفتم

-باشه جیگر! ناراحت نشو تو عالم همکاری پیش میاد دیگه.

هه! خوردی؟ تف کن هستشو!

زنه سبز شد، بفش شد، آبی شد و هیچی نتونست کلا بگه!

در عوضش تهدید آمیز نگام کرد که مستقیم دایورت کردم به چپم!
والا!
عن خانم با اون سیبیلات!

برگشتم سمت یارا دیدم خودشو نگه داشته لبخند نزنه.
بقیه مردای اتاقم همینطور!
ای جونم! بخند دنیا دوروزه نفس!

یهو دونفر که زیر بغل شیخی رو گرفته بودن اومدن تو اتاق.

پسره آش و لاش شده بود!

سرشو گرفت بالا و باهام چشم تو چشم شد.

منم نامردی نکردم و جلوی همه رئیس رؤسا با هر دوتا دستم براش فاک گرفتم!
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب

💕💕💕💕💕

@Peranss_insta




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


#Pro ✨


@Peranss_insta


💕💕💕💕💕💕
💕پرنسس استاد💕
#پارت_10



در ماشینو باز کرد تا بره که یه دفعه یه صدایی مانعش شد

-استاد فرهمند و شما دختر خانم! هر جفتتون زود بیاید حراست!
سریع!
این آبرو ریزیا برای این دانشگاه نیست!

به مردی که بغلش ایستاده بود گفت

-توهم برو اون پسره شیخی رو جمعش کن بیارش.

یارا با خشم نگاهم کرد و بهم یه تنه محکم زد که اگه خودمو جمع نکرده بودم با مخ شوت می شدم رو زمین!

راه افتادم دنبالش و روم جوری که بقیه نشنون گفتم

-توروخدا یه کاری کن من اخراج نشم! در عوضش...

نذاشت حرف بزنم! یهو ایستاد و گفت

-خفه شو تا خودم خفت نکردم!

پشت چشمی براش نازک کردم و جلو جلو راه افتادم و رفتم!
بهش تنه هم زدم که حتی یک میلی مترم از جاش جم نخورد!
مرتیکه هالک!

دیگه آب از سرم گذشته بود، مطمئنا اخراج می شدم! به جهنم!

رفتم تو دفتر یه خانم محجبه اون جا نشسته بود عین سگ!
من کاری با بقیه چادریا ندارم براشونم احترام قائلمااااااااا!

منتها این جوری اخم کرده بود و جوری همون ثانیه توپید بهم که این لقب برازندش بود واقعا

-بکن تو اون موهاتو! این چه مانتوییه توی محیط فرهنگی؟
نمی پوشیدی سنگین تر بودی که! شلوارتم که رنگ پاست اول فکر کردم هیچی پات نیست!
جای امسال تو که توی دانشگاه نیست سر چهارراهه!

💕💕💕💕💕💕

@Peranss_insta


‌‌‌
خوشبخت اونیـه ڪه ...
جسمش همـونجاییه ڪه دلش هست♡

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹🍁
@Peranss_insta


➖⃟♥️••‌𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒆𝒇𝒆𝒓𝒆𝒏𝒄𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒘𝒆𝒆𝒏 𝒃𝒆𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒍𝒊𝒗𝒆, 𝒂𝒏𝒅 𝒍𝒊𝒗𝒆 ...❥


"طُ" فرقِ بینِ زنده بودن
و زندگی کردنی...♡


‌‌‌
🌹🍁
@Peranss_insta


صبح' يعنی
عشقی مملو از «تــو»
که با طلوع خورشید آغاز میشود..

🌹🍁
@Peranss_insta


پارت 13این رمان داخل این پیج گذاشتیم رمان پرنسس استاد داخل اینستا ادامه میدیم


💕💕💕💕💕💕
💕پرنسس استاد💕
#پارت_9


رو پنجه های پام بلند شدم و دستمال پارچه ایمو گذاشتم روی زخم لبش تا خونش رو بند بیارم.

وسطای راه دستمو لو از دستم گرفت و هولم داد عقب و گفت

-گمشو دست نزن به من!
فکر کرد یکی مقصره؟
من اون روز دیدمت که باهاش اره م یدادی و تیشه می گرفتی!

-اما اس..

داد کشید

-خفه شو! کرم از خودته!
شماره دادنا و لاس خشکه زدناشو تو حالشو می بری کتک کاریاش و از زیر اون مرتبکه جمعت کردنو من باید تحمل کتم!

گوشه لبشو با حرص پاک کرد و گفت

-تقصیر خودمه که نذاشتم اون ابله هر گهی دلش مخواد بخوره و تو دانشگاه با یه ننگ رسوات کنه!

اشکم در اومد، چرا این جوری حرف می زد جلوی بقیه؟
خون گوشه ابروش راه گرفته بود و داشت می رفت توی چشمش!

با بغض گفتم

-یارا خون داره میره تو چشمت!

انگار نفت ریخته باشم رو آتیش. داد زد

-به تو ربطی نداره دختره هرزه پتیاره!
حواستو جمع کن و این قدر با هر پشه نری که از راه می رسه لاس نزن چون همیشه من نیستم که بکشمت از زیر دست و پاشون بیرون!

در ماشینو باز کرد و تا بره که یه دفعه یه صدایی...

💕💕💕💕💕💕


ɪ cαη oηɩʏ ɩovε ʏoμ
ɪη ღʏ αʀღs...!


عشقـو فقـط ، تـو بغـلِ تـو
ميتونـم حِـس ڪنـم..!



🌹🍁
@Peranss_insta

Показано 20 последних публикаций.

3 262

подписчиков
Статистика канала