باقلوای پرماجرا_محیا داودی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


نویسنده:محیا داودی
کپی ممنوع❌
رمان در دست چاپ:
#توآغازمنی
رمانهای فایل شده:
#استادخاص
#دلبر1و2
#ازپارتی_تاپایگاه
#سقوط_عاشقانه

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: باقلوای پر ماجرا vip
جشنواره ویژه اکسکوینو فقط تا 22 اسفند ماه 🤩

با ثبت نام در سایت و احرار هویت 150,000 شیبا (180,000 تومان) دریافت کنید❗️

و با دعوت از دوستان خود تا 200,000 شیبا به عنوان پاداش دریافت کنید❗️

🔻برترین صرافی ایرانی در زمینه فارکس
🔻 دارای شش سال سابقه + تاییدیه رسمی از سازمان فتا
🔻امکان برداشت ریالی به صورت کارت به کارت / شیا

🔻فرصت رو از دست ندید و با ثبت نام در سایت از این جشنواره فوق العاده بهره ببرید

لینک ثبت نام
https://panel.excoino.com

🔴 فرصت محدود تا 22 اسفند ماه


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_338

صبحم و با صدای ماهور شروع کردم…
نمیدونم ساعت چند بود اما داشت با گوشی حرف میزد که یه چشمم و باز کردم و نق زدم:
_ببند دهنتو بزار بخوابم
با قیافه ترکیده سر چرخوند به سمتم و خطاب به مخاطب پشت گوشی که گویا مامانش بود گفت:
_میام مامان،یه کم بخوابم پامیشم میام،
خانواده مارالم هنوز برنگشتن
وقتی فهمیدم مامانش پشت خطه دیگه سکوت کردم و سعی کردم بخوابم که چشم بستم و دوباره داشت خوابم میبرد که صدای ماهور و شنیدم:
_مارال خوابی؟
با چشمهای بسته و صدای گرفته جواب دادم:
_اگه بزاری
صدای ماهور هم گرفته از خواب بود:
_میزارم فقط یه سوال بپرسم بعدش بخوابیم،
من که خوابم برد اریک دیگه پیام نداد؟
تو همون حال نوچی گفتم:
_اون از جشنواره گفت منم گفتم احتمالا میرم اونم گفت باشه و شب بخیر گفتیم،دیگه چرا پیام بده؟
جواب داد:
_نمیدونم گفتم شاید خبر تازه ای شده باشه و من بی خبر باشم
داشتم میمردم از بی خوابی اما خندیدم و چشم باز کردم:
_فضولی بد دردیه نه؟
دوتایی کف اتاق و کنار هم خوابیده بودیم و حالا نگاهمون بهم بود که “زهرمار”ی نثارم کرد:
_من فقط به فکرت بودم،
گفتم یه وقت خریت نکرده باشی بگی بخاطر آقامون نمیام جشنواره
خنده هام خاموش شد:
_ولی اگه رفتنم امیرعلی و ناراحت کنه چی؟
خمیازه ای کشید و گفت:
_اتفاقا به نظرم ذوق زده اش هم میکنه،
تو فقط با بابا اینات حرف بزن کارای رفتنت و انجام بده مطمئن باش وقتی برسی اونور و بری دیدن امیرعلی اون از این سوپرایزت حسابی خوشحال میشه،
من مطمئنم اونم حسابی دلتنگته
گفت و قبل از اینکه فرصت جواب دادن بهم بده چشم بست:
_خب دیگه بخوابیم،
دیگه هیچی نگو!
پرروییش متعجبم کرد:
_خودت سر حرفو باز کردی خودتم میگی دیگه هیچی نگو؟
پررو تر از این حرفها بود که گفت:
_آره چون اون چیزی که باید میفهمیدم و فهمیدم و الان فقط میخوام یکی دوساعتی بخوابم،
توهم به پاریس و اون جشنواره فکر کن دوباره غرق شو تو رویا که خوابت ببره
نفسی سر دادم،
از دیشب و بعد از با خبر شدن از اون جشنواره یه حال بودم…
خوشحال بودم،
دلم میخواست برم و تصمیمم رو هم گرفته بودم،
من به این جشنواره میرفتم و همین امروز هم با بابا راجع بهش حرف میزدم که تو فکر فرو رفتم…
تو فکرهای شیرین و ماهور درست میگفت،
غرق شدم تو فکرهای قشنگم و بی اینکه چیزی به ماهور بگم در عرض چند دقیقه دوباره خوابم برد…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_337

هنوز خوابم نبرده بود.
نصف شب بود،ماهور فیلم میدید و بین من و امیرعلی هم پیامهایی رد و‌بدل میشد.
کمی از آشوب فکرم و پریشونی دلم کم شده بود و درست و حسابی و بدون سرسنگینی با امیرعلی حرف میزدم.
میخواستم بهش اعتماد کنم،
نمیخواستم حالا که فرسخ ها از هم دور بودیم ناراحتی بینمون باشه…
میخواستم اعتماد کنم بخاطر هردومون،
بخاطر این عشق…
شب بخیر که گفتیم و حرفهامون خاتمه پیدا کرد میخواستم گوشی و کنار بزارم و برم سراغ فیلم دیدن اما درست قبل از خاموش کردن صفحه گوشیم پیامی از سمت اریک توجهم و به خودش جلب کرد و من رفتم تو صفحه چتش،
بعد از پیامی که براش فرستادم دیگه هیچ پیامی از سمتش دریافت نکرده بودم و حالا اون یه پیام تازه برام داشت،
پیامی که با چشمهام خوندمش
“راستی به زودی اینجا یه جشنواره قنادی برگزار میشه،
یه جشن بزرگ و‌فوق العاده با بهترین قنادهای سراسر دنیا و تو میتونی تو این جشنواره حضور داشته باشی،
اگه بخوای من تورو دعوت میکنم”
فکرم درگیر شد،
یه جشنواره قنادی اون هم تو پاریس میتونست فوق العاده باشه،میتونست رویایی باشه و من اقلا دلم میخواست تو این جشنواره شرکت کنم که نفس عمیقی کشیدم و همین باعث شد که ماهور وسط فیلم دیدنش رو کنه به سمتم:
_چیه باز؟
نکنه داری با امیرعلی دعوا میکنی؟
نوچی گفتم:
_نه بابا چه دعوایی؟
اریک دوباره پیام داده
نیمخیز شد:
_خب؟
چی میگه؟
شونه بالا انداختم:
_میگه قراره یه جشنواره قنادی تو پاریس برگزار بشه و من میتونم توش شرکت کنم
چشمهاش گرد شد:
_یه جشنواره قنادی تو فرانسه،چقدر رویاییه!
سر تکون دادم:
_و چقدر دلم میخواد برم
نشست و جواب داد:
_خب برو
چپ چپ نگاهش کردم:
_اصلا حواست هست که امیرعلی اصلا دوست نداره من و اریک بهم نزدیک بشیم؟
خیلی ریلکس جواب داد:
_خب تو که نمیری با اریک کارت و شروع کنی و مدام کنارهم باشید که آقا امیرعلی دلخور بشه،
میخوای بری جشنواره و نهایتا چند روز اونجایی،
اصلا فکر کن…
با رفتنت حتی میتونی امیرعلی و سوپرایز کنی و در واقع این جشنواره یه بهونه خوب میشه واسه دیدن امیرعلی
بیشتر از قبل تو فکر فرو رفتم…
هم دلتنگ بودم و هم مسئله صبح هنوز فراموشم نشده بود…
کمرنگ شده بود اما فراموش نه!
دلم میخواست برم،
اول از سر دلتنگی…
بعد برای حرف زدن با امیرعلی و فهمیدن ماجرایی که صبح ازش میگفت و هنوز نمیدونستم چیه و سوما برای شرکت تو جشنواره…
مگه منی که عاشق قنادی بودم و با عشق کیک و شیرینی درست میکردم چیزی بیشتر از یه جشنواره تو پاریس میتونست خوشحالم کنه؟
برای دختری مثل من که عاشق قنادی بود این بهت ین فرصت بود…
سفری بود که بهم اضافه میکرد…
به داشته هام و به همه چیزم اضافه میکرد و ماهوز همچین بد هم نمیگفت،
قرار نبود بااین سفر برم ور دل اریک و امیرعلی و ناراحت کنم،
من میتونستم از این سفر نهایت استفاده رو ببرم بدون اینکه امیرعلی و ناراحت کنم،
من حتی میتونستم بی خبر برم و غافلگیرش کنم…!

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_336

دوتایی خیمه زده بودیم رو گوشی و داشتیم پیام اریک و برای صدمین بار میخوندیم که این بار ماهور زیر لب خوندش:
“سلام مارال،هنوز هم تصمیمت عوض نشده؟
نمیخوای بیای پاریس؟
اینجا زندگی فوق العاده ای در انتظارته…”
با دست هولش دادم عقب:
_بسه چند بار میخونی؟
عقب کشید و از روی مبل بلند شد:
_لامصب پیامش بدجوری وسوسه انگیزه،
نمیخوای بری؟
نوچی گفتم:
_امیرعلی اصلا از اریک خوشش نمیاد و دوست نداره بهم نزدیک شه
شونه بالا انداخت:
_ولی اگه پای آینده و موفقیتت وسط باشه چی؟
اصلا اگه بری این دوری از امیرعلی هم به پایان میرسه و‌ دوتاتون میتونید این دوماه و اندی که باقی مونده تاامیرعلی کارش تموم شه رو باهم بگذرونید
سر بالا انداختم:
_این چیزی نیست که امیرعلی باهاش موافق باشه
پوفی کشید:
_پس به این اریک بخت برگشته که به هر دری میزنه تورو ببره فرانسه چی میخوای بگی؟
با تاخیر جواب دادم:
_خب میگم نه…
حرفم و رد کرد:
_نگو نه بگو هنوز تصمیمی نگرفتم
با تعجب گفتم:
_چرا؟
من نمیخوام ناراحتش کنم وقتی قصد رفتن ندارم
سر کج کرد:
_نمیدونم به نظرم ناامیدش نکن،
شانس خودتم از دست نده از کجا معلوم شاید دو روز دیگه امیرعلی راضی شد و خواستی بری اونوقت چی؟
بااینکه بعید به نظر میرسید و من میدونستم امیرعلی هیچوقت قرار نیست از اریک خوشش بیاد اما نمیدونم چرا قبول کردم!
حرف ماهور و بااینکه ممکن بود بعد از یه مدت و بی خبری از سمت من بیشتر باعث ناراحتی اریک بشه رو قبول کردم و برای اریک تایپ کردم:
“سلام،
من هنوز نتونستم تصمیم درستی بگیرم و به زمان بیشتری احتیاج دارم”
پیام و واسش فرستادم و نگاهی به قیافه موافق ماهور انداختم:
_خوب شد؟
با قطعیت سر تکون داد:
_آفرین بهت که با این جوابت آینده نگری کردی
تشنم شده بود که از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم:
_ولی همچین چیزی پیش نمیاد که من بخوام با اریک همکاری داشته باشم و برم فرانسه
وارد آشپزخونه که شدم صداش و شنیدم:
_اولا کسی از آینده خبر نداره دوما داری میای یه لیوان آب هم برای من بیار
و من با حرص جوابش و دادم:
_چشم امر دیگه ای باشه؟
و گویا امر تازه ای نبود که خانم فقط خندید…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_335

هرچی گفتن و نگفتن برام مهم نبود،
اصلا گوش ندادم که بخوام چیزی بفهمم!
همه هوش و حواسم پی گوشی امیرعلی بود،
یکی دوبار بعد از اومدن اعضایی که تو این قرارکاری حضور داشتن،گوشیش و دست گرفت و یه چیزهایی تایپ کرد و اما حالا سراپا گوش بود،
برخلاف من که فکرم اینجا نبود انگار همه حواسش همینجا بود که به موقع گوش میکرد و به موقع هم حرف میزد!
فکر میکردم با صدا زدنش تونستم رابطش با اون دختر و شکراب کنم اما انگار موفق نشده بودم که اثری از ناراحتی و حواس پرتی تو امیرعلی دیده نمیشد...
خیلی طول نکشید که این دیدار و این شام خوردن و صحبت کردن به پایان رسید و حالا همه داشتن میرفتن که بلند شدیم...
اینجا ماشین نداشتم و با تاکسی رفت و اومد میکردم و میدونستم امیرعلی قرار نیست من و برسونه و میخواستم بعد از خروج از رستوران تاکسی بگیرم اما درست وسط خداحافظی کردن ها راکان یکی از اعضای هیئت مدیره شرکت که از قضا یه رگه ایرانی داشت و تنها کسی بود که من تو این چند روز یه کمی باهاش ارتباط گرفته بودم و به فارسی بلد بودنش دلگرم بودم خطاب بهم گفت:
_من برسونمت؟
مادرش ایرانی و پدرش فرانسوی بود،
از بچگی تا به حالش و همینجا تو پاریس گذرونده بود و دست و پا شکسته و با لحن خاصی فارسی حرف میزد که لبخندی تحویلش دادم و حواسم به امیرعلی هم بود،داشت نگاهمون میکرد...
بقیه بعد از خداحافظی رفته بودن اما امیرعلی من و راکان هنوز اینجا بودیم و امیرعلی تو سکوت داشت نگاهمون میکرد...
حواسم بود،
حس میکردم میخواد بفهمه من با راکان میرم یا نه که سر کج کردم:
_من با تاکسی میرم
راکان که بهش میخورد حدودا سی و پنج سال سن داشته باشه و قد و بالای بلند و صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی داشت نوچی گفت:
_من شمارو میرسونم
منتظر بودم امیرعلی چیزی بگه،
منتظر بودم اون رگ ایرانی بودن و غیرتی بودنش گل کنه یا حداقل یه ذره مثل قبل رفتار کنه اما عکس العملی نداشت،
جز نگاه کردن عکس العملی نداشتم و من که دوست داشتم بااین پیشنهاد راکان امیرعلی خودی نشون بده سخت در اشتباه بودم که با لبخند جواب راکان و دادم:
_خیلی خب،
ممنونم
و این یعنی باید با راکان همراه میشدم که حتی جلوتر از امیرعلی از رستوران بیرون زدیم و امیرعلی هیچی نگفت،
فقط خداحافظی کردیم و منی که امروز اصلا روزم نبود بی حوصله سوار ماشین راکان شدم و این بی حوصلگی حتی تو تموم مسیر هم همراهم بود...
#مارال

آخر شب بود.
امشب ماهور مونده بود پیشم...
مامان اینا تو اقدامی یهویی امشب که آخر هفته هم بود و فردا جمعه بود رفته بودن خونه باغ خاله اینا و قصد داشتن دورهم با فامیلهای مادری شب و اونجا بمونن و منی که حال و حوصله مهمونی و فک و فامیل و نداشتم خونه مونده بودم و ماهور و هم نگهداشته بودم،
حالا قرار بود امشب و باهم خوش بگذرونیم که نگاهی به صفحه گوشیم انداختم:
_امیرعلی هم مشغول جلسه کاریش شد دیگه پیام نداد
جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت فیلم میدید که حالا خمیازه ای کشید و گفت:
_بزار به کارش برسه
رو مبل نشسته بودم که پا روی پا انداختم و جواب دادم:
_داره میرسه دیگه،
منم علاف و بیکار هی تو گوشیم میچرخم و از این کار خسته میشم،
اصلا بهونه گیر شدم ماهور
ریلکس و آسوده لب زد:
_همه اینا درد عشق و دوری از معشوقه،
دلتنگی خواهرم،
دلتنگ!
نفس عمیقی کشیدم،
دلم تنگ بود...
دلم برای امیرعلی تنگ شده بود و دروغ نبود اگه میگفتم با چیزهایی که صبح شنیده بودم ته دلم خالی شده بود و دوست داشتم امیرعلی زودتر برگرده و این دوری به پایان برسه...
حرفهاش...
اینکه میگفت به وقتش همه چیز و برام توضیح میده همه فکرم و مشغول کرده بود و حسابی غرق فکر و خیالهام بودم که حالا همزمان با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم از فکر بیرون اومدم،
خیال میکردم امیرعلیه و بالاخره اون شام کاری تموم شده و پیام داده اما چشمم که به صحفه گوشی افتاد با دیدن اسم اریک رو صفحه گوشی ابروهام بالا پرید و روبه ماهور گفتم:
_اریک...
اریک پیام داده!
و همین برای از جا پریدن ماهور کافی بود:
_چی میگه؟
ببین حتما پیام داده میگه خودت که نیومدی فرانسه به جاش دوستت ماهور و بفرست،
شاید میخواد از عشقی که نسبت به من تو قلبش جوونه زده بگه
هنوز پیامش و باز نکرده بودم که پوفی کشیدم:
_آره ندیده نشناخته و بدون اینکه حتی اسمت و بدونه میخواد از عشق به تو بگه!
طلبکار نگاهم کرد:
_چیه مگه؟
معجزه نمیتونه تو زندگی ما معمولیا اتفاق بیفته؟
لب زدم:
_خفه شو...
دهنت و ببند ماهور ببینم چی میگه
و ماهور موقتا ساکت شد و من پیام اریک و باز کردم...

🌙


سلام دوستان شبتون بخیر
با تاخیر پارتهای امشب تقدیم به شما❤️


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_334

#رها

قبل از امیرعلی رسیده بودم.
دیگه تو اون خونه زندگی نمیکردم،
بعد از اون صحنه سازی دزدی دیگه نمیتونستم برگردم به اون خونه و به بابا ایناهم گفته بودم که ترجیح میدم تو هتل بمونم،
پلیس همچنان دنبال دزدی بود که وجود نداشت و من تو همین روزها میرفتم و پرونده ای که باز شده بود و میبستم...
بخاطر امیرعلی خطر کرده بودم،
حتی قید زندگی تو اون خونه رو زده بودم فقط برای اینکه با امیرعلی خلوت کنم،
برای اینکه فرصتی پیش بیاد برای دوباره باهم بودن و اما فهمیدم اون نمیخواد...
فهمیدم دارم تقلای بیخودی میکنم...
پشیمون بودم از اینکه از دست دادمش اما عمرا نمیخواستم به زور اون و کنار خودم داشته باشم،
نمیخواستم بیشتر از این قدم بردارم به سمتش،
نمیخواستم بیشتر از این از گذشته بگم،
از پشیمونیم بگم و براش توضیح بدم و اما اینطوری آروم هم نمیشدم!
امیرعلی من و نمیخواست قبول ،
من هم سر میکردم تا فراموشش کنم تا این دوستداشتن و فراموش کنم اما باید جواب حرفهاش و میگرفت،
باید تاوان حال بد دیشبم و پس میداد و من خیلی زود باهاش تلافی میکردم!
اصلا کرمش افتاده بود به جونم که یه کاری کنم،
که حالا که نمیتونم خودش و داشته باشم،
یه کاری کنم که اون دختره هم که انگار از همه جا بی خبر بود و نمیدونست ما باهم اومدیم اینجا هم امیرعلی و نداشته باشه،
هدفم این بود!
دستی پشت موهام و انداختم و صاف تر از قبل نشستم،
یکی از زیباترین پیراهن هام و پوشیده بودم،
یه پیراهن مشکی کوتاه با کیف و کفش سبز و منتظر اومدن امیرعلی و بقیه داشتم قهوه مینوشیدم که امیرعلی زودتر از بقیه رسید!
مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده بود و حالا قدم هاش و به سمت من برمیداشت که بعد از چند ثانیه روبه روم قرار گرفت و من فنجون قهوه ام و روی میز گذاشتم:
_اومدی
سر تکون داد و با جدیت تمام جواب داد:
_بقیه هنوز نیومدن؟
نوچی گفتم:
_ما زودتر از بقیه رسیدیم
و با اشاره به صندلی روبه روم ادامه دادم:
_بشین
با تاخیر نشست،
گوشیش و روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت:
_یادت باشه تو جلسه امشب هرجا که من حرفی زدم ازم حمایت کنی،
یادت باشه که منافع ما مشترکه!
سر تکون دادم:
_حواسم هست
و قبل از اینکه چیزی بگه پرسیدم:
_میخوای توهم یه قهوه سفارش بدی؟
و امیرعلی حرفم و رد کرد:
_من چیزی نمیخورم
حرفی نزدم،
چشم ازش گرفتم و مشغول نوشیدن قهوه ام شدم،
امیرعلی هم با گوشیش مشغول شد و بعد از چند دقیقه همزمان با رسیدن بقیه گوشیش و رو میز گذاشت و از روی صندلیش بلند شد،
من هم بلند شدم اما حواسم پی اونهایی که اومده بودن نبود،
توجهم به سمت گوشی امیرعلی جلب شده بود،
گوشی ای که صفحه اش روشن شده بود و اسم مارال رو پیام جدیدی که برای امیرعلی اومده بود نقش بسته بود و این یعنی کاری که صبح انجام داده بودم خیلی نتیجه نداده بود و هنوز باهم در ارتباط بودن…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_333


بعد از چندتا بوق آقا بالاخره جواب داد:
_جانم؟
یه نگاه به ماهور انداختم و بعد گفتم:
_چیشد؟
هنوزهم میخوای منکر صدایی باشی که من شنیدم؟
صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_مارال عزیزم،
واقعا تو انقدر نسبت به من بی اعتمادی که فکر میکنی با دروغ ازت جدا شدم و اومدم این سر دنیا پی عشق و حال؟
با مکث گفتم:
_ولی من با گوشای خودم شنیدم،
یعنی میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟
دوباره گوشم از صداش پر شد:
_میخوام بگم حقیقت جز چیزی نیست که من بهت میگم،
عشقم من اومدم اینجا که کاری که پدرم ازم خواسته رو انجام بدم و بعد از برگشتن با موافقت پدرم دوباره بیایم خواستگاری،
هدفم از اینجا اومدن فقط تویی،
همه حقیقت اینه!
صدای گوشی انقدر زیاد بود که ماهور هم بشنوه و نیشش تا بناگوش باز شده بود:
_دیدی...
دیدی گفتم بهش شک نکن!
آروم لب زد و اما فکر من این نبود...
من نمیتونستم اون صدایی که شنیده بودم و فراموش کنم:
_پس اون صدا چی بود؟
اصلا کی بود؟
این بار سریع جواب داد:
_برات توضیح میدم،
به وقتش همه چیز و توضیح میدم فقط تو الان به فکر خودمون باش...
به فکر آیندمون
و وقتش نبود اما ادامه داد:
_راستی چیشد؟
تو این مدت رفتی لباس عروس انتخاب کنی؟
من صبر ندارما،
بعد خواستگاری یه راست میخوام عروسی بگیریم!
نیش ماهور باز تر هم شد و من هنوز ذهنم درگیر ماجرای صبح بود:
_اگه داری چیزی و ازم پنهون میکنی بهتر نیست همین حالا بهم بگی؟
لحن مهربون صداش کمرنگ شد و این بار کلافه جواب داد:
_حرفهام و زدم مارال بیشتر از این حرف زدن راجع به همچین موضوع بی اهمیتی فقط هردومون و خسته میکنه
آروم نشدم...
خیالم راحت نبود اما امیرعلی نمیخواست بیشتر از این چیزی بگه،
اون حتی زنگ هم نزده بود برای توضیح دادن و الان هم نمیخواست خیالم و راحت کنه و قصد داشت همه چیز و به زمان دیگه ای موکول کنه...
هنوز چیزی نگفته بودم،
شاید چون نمیدونستم باید چی بگم و امیرعلی ادامه داد:
_من واسه شام یه قرار کاری دارم،
میخوام دوش بگیرم آماده شم فعلا کاری نداری؟
بی رمق لب زدم:
_فعلا
و تماس قطع شد...
همینکه گوشی و قطع کردم ماهور زد پس کله ام:
_چیکار میکنی؟
پسره داره میگه لباس عروس انتخاب کن تو میگی صبح صدای زنونه شنیدم؟
دستم و پشت سرم گذاشتم و با قیافه گرفته گفتم:
_چیکار میکنی وحشی
چپ چپ نگاهم کرد:
_دلم میخواد بزنم خون بالا بیاری،
بابا چرا نمیبینی؟
چرا متوجه نیستی که امیرعلی بخاطر تو رفته اونسر دنیا؟
مگه خودش نگفت شرط باباش این بوده؟
نفس عمیقی کشیدم:
_میدونم بخاطر من رفته،
ولی اگه اونجا با یه دختر همخونه شده باشه چی؟
اگه اونجا دوستای دختر داشته باشه چی؟
پوفی کشید و از کنارم بلند شد:
_شاید دوستش بوده اما اینکه با یه دختر همخونه شده باشه واقعا مسخرست
با اخم گفتم:
_بیخود کرده اونور دوستِ دخت داشته باشه،
میکشمش!
تکرار کرد:
_شاید...
گفتم شاید!
گوشی و رو تخت کوبیدم و ولو شدم:
_خیلی حس بدی دارم،
خیلی!
و ماهور اصلا با من موافق و هم نظر نبود:
_به جهنم
و راه خروج از اتاق و در پیش گرفت:
_اینطور که بوش میاد من امشب شام اینجام،
پیتزا سفارش بدم که تو از این حال دربیای منم از گشنگی رهایی پیدا کنم؟
تقریبا داد زدم:
_رهایی؟
اسم اون دختره کثافت و نیار
و ماهور سریعا اصلاح کرد:
_ببخشید منظورم این بود که از شر گشنگی خلاص شم
و من حالا تایید کردم:
_خیلی خب زنگ بزن سفارش بده...

🌙


خب تو که انقدر نگرانی و انقدر حالت بده چرا بهش زنگ نمیزنی؟
زنگ بزن باهاش حرف بزن...
زنگ بزن بپرس
لب زدم:
_عمرا
و ماهور با جدیت ادامه داد:
_یعنی چی عمرا؟
تو حق داری اگه اتفاق تازه ای افتاده با خبر بشی،
حق داری که بخوای بپرسی،
بهش زنگ بزن
با تردید نگاهش کردم:
_نمیدونم این کار درستیه یا نه
گوشیم و برداشت و تحویلم داد:
_زنگ بزن باهاش حرف بزن که دلت آروم بگیره،
که خیالت راحت شه خبری نیست
و من هنوز هم نمیدونستم تماس گرفتن باهاش کار درستیه یا نه اما شماره اش و گرفتم،
شاید چون بیشتر از این طاقت نداشتم...
شاید چون حالم زیادی بد بود...

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_332

بی فایده بود.
هیچ تمرکزی برای کار کردن نداشتم،
هیچ تمرکزی برای بالا و پایین کردن اعداد و ارقام نداشتم که لپ تاپ و بستم و نفس عمیقی کشیدم.
هنوز با مارال تماس نگرفته بودم ،
بااینکه تا یه ساعت دیگه کارم اینجا تموم میشد و میرفتم خونه اما هنوز با مارال تماس نگرفته بودم و از مارال هم خبری نبود...
حق داشت باهام تماس نگیره...
صدای رهارو شنیده بود و من چقدر تو ذهنم با خودم کلنجار رفتم...
هی تصمیم گرفتم زنگ بزنم و به مارال همه چیز و بگم ،
بگم که این شرط بابام بود،
بگم که بخاطر به دست آوردن تو بود و مجبور شدم به این سفر با رها تن بدم و اما نتونستم...
ته دلم ترسیده بودم،
از اینکه مارال دوباره ترکم کنه ترسیده بودم،
از اینکه رها خط قرمز رابطه من و مارال بود میترسیدم و شهامت گفتن نداشتم...
اگه میگفتم،
اگه با یه تماس تلفنی که ممکن بود هزار تا سوتفاهم پیش بیاره همه چیز و میگفتم و مارال و از دست میدادم چی؟
میخواستم چیکار کنم؟
من این سر دنیا و مارال اون سر دنیا،
میخواستم چیکار کنم؟
فکر به اینها کلافم کرده بود...
نه میتونستم حقیقیت و بگم وقتی خیالم از بابت مارال راحت نبود و احتمال میدادم که بخواد قضاوتم کنه یا حرفهام و باور نکنه و نه میتونستم یه جوری قضیه رو جمع و جور کنم،
سرگردون مونده بودم و ای کاش راه نجاتی بود...
با شنیدن صدای رها به خودم اومدم،
اینجا اتاق اختصاصی نداشتم و همراه دونفر از کارمندها تو یه اتاق بزرگ کار میکردم و رها بالاسرم ایستاده بود:
_خسته نباشی
سر بلند کردم،
با بیزاری نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم رو ازش گرفتم و دوباره صداش و شنیدم:
_اومدم که بگم شام دیشب به امشب موکول شد
چرخی با صندلیم زدم و جواب دادم:
_ممنون که اطلاع دادی
و تو نگاهم انقدر حرف بود که ترجیح داد فقط یه لبخند ملایم تحویلم بده و بعد هم راهش و کشید و رفت...
با رفتنش گوشیم و تو دست گرفتم،
نبود...
هیچ خبری از مارال نبود و منی که هنوز گیج بودم و نمیتونستم راه درست و پیدا کنم بلند شدم...
اینجا موندنم چیزی و عوض نمیکرد،
حداقل برای امروز قید کار و زده بودم که جمع و جور کردم و با همین حال پریشون از شرکت بیرون زدم...

#مارال

از جویدن پوست لبم دست برنمیداشتم،
انگار میخواستم اینجوری خودم و آروم کنم و اما خب بی فایده هم بود،
اون صدای زنونه لعنتی از سرم بیرون نمیرفت،
آروم نمیگرفتم و امیرعلی حتی بهم زنگ هم نزده بود!
بعد از اون تماس بعد از اینهمه انتظار برای زنگ زدن امیرعلی انگار ته دلم خالی شده بود...
یعنی امیرعلی نمیخواست چیزی بگه؟
یعنی همه چیز و تو انکار کردن خلاصه کرده بود و منتظر تماس من بود؟
نمیشد..
هیچ جوره نمیتونست منکر بشه و من اصلا باور نمیکردم...
من با گوشهای خودم شنیده بودم،
اون صدای زنونه لعنتی که امیرعلی و صدا میزد که از آماده شدن برای رفتن میگفت و شنیده بودم و از ذهنم پاک شدنی هم نبود و فقط داشتم پوست لبم و میجویدم که صدای ماهور و شنیدم،
ماهوری که با یه لیوان آب وارد اتاق شد:
_هنوزم که داری پوست لب واموندت و میکنی ،
بسه پاشو خودت و جمع کن
قید قنادی و زده بودم و زنگ زده بودم ماهور اومده بود اینجا که به دادم برسه و حالا شاید برای صدمین بار گفتم:
_ماهور دارم دیوونه میشم،
یعنی امیرعلی بهم دروغ گفته؟
یعنی اونجا یکی و داره؟
یکی که باهاش تو یه خونست؟
که به امیرعلی عزیزم میگفت؟
که میگفت آماده ام و بریم؟
کنارم رو تخت نشست،
لیوان آب و دستم داد و گفت:
_بگیر بخور مردی از اینهمه دلشوره و نگرانی
به زور یه قلوپ آب خوردم و نگاه منتظرم و بهش دوختم و ماهور هم همون جواب های تکراری و تحویلم داد:
_واقعا شاید اشتباه شنیده باشی مارال...
آخه امیرعلی که انقدر دربه دری کشید واسه دوباره برگشتن تو مگه مغز خر خورده که بخواد همچین کاری کنه؟
که بخواد دوباره خودش و تو موقعیتی قرار بده که تو رو از دست بده
سر بالا انداختم:
_خودم شنیدم،
خودم با همین گوشام شنیدم،
لرزش صدای امیرعلی هم شنیدم...
هول کرده بود ماهور...
دستپاچه شده بود و فقط میخواست تماس هرچی زودتر قطع بشه،
امیرعلی داره یه کارهایی میکنه،
داره از من پنهون کاری میکنه،
حتی شاید واقعا داره تو فرانسه با یه دختر زندگی میکنه و من و اینجا سرکار گذاشته
پوفی کشید:
_با این حرفها هم خودت و دیوونه کردی هم منو...


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_331

کلافه گوشی و تو دستم فشار دادم،
از آسانسور پیاده شدم اما بهش زنگ نزدم،
زنگ میزدم چی میگفتم؟
حرفی برای گفتن نداشتم…
حداقل الان خون به مغزم نمیرسید بخوام به مارال چیزی بگم اما با رها حرف داشتم!
حرفها داشتم برای گفتن که تو لابی هتل منتظرش موندم و بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد…
آروم قدم برمیداشت به سمتم و من اصلا طاقت نداشتم که صبر کنم تا بیاد که خودم راه افتادم به سمتش و درست روبه روش وایسادم:
_تو چیکار کردی؟
تو از قصد من و صدا زدی که مارال بشنوه؟
ابرو بالا انداخت:
_مارال؟
مارال پشت خط بود؟
دندونهام از عصبانیت روهم چفت شد:
_من و بازی نده تو از قصد اینکارو کردی
تن صدام بی اختیار بالا رفته بود که هیس کشیده ای گفت:
_آروم،همه دارن نگاهمون میکنن
لب زدم:
_به جهنم بزار نگاه کنن
و درحالی که دندونهام از عصبانیت روهم چفت شده بود ادامه دادم:
_حقت بود دیروز نیام که تو اون خونه از ترس نتونی چشم روهم بزاری تو واقعا لیاقت کمک و خوبی نداری از اولش هم نداشتی
در کمال آرامش جواب داد:
_یه لحظه یه لحظه…
مکثی کرد و حرفهاش و از سر گرفت:
_من که کاری نکردم و حالا بیخود داری منت کمک و خوبیت و سر من میزاری اما یه سوال برام پیش اومده،
ببینم نکنه اون دختره مارال خبر نداره که من و تو باهم اومدیم اینجا؟
با حرص نفس میکشیدم که ابرو بالا انداخت:
_خبر نداره؟
بخاطر همینم انقدر بهم ریخته ای؟
بخاطر اینکه اون صدای من و شنید؟
سری به اطراف تکون دادم:
_حرف نزن رها…
دیگه نمیخوام صدات و‌بشنوم…
الانم خودت تنهایی بیا شرکت از همین لحظه به بعدم هراتفاقی که برات افتاد چه خوب چه بد تحت هیچ شرایطی به من نه زنگ بزن نه توقعی داشته باش،
فقط تو شرکت به عنوان دوتا همکار کار میکنیم نه بیشتر
گفتم و راه افتادم و رها همونجا موند…
دست به سینه نگاهم کرد و من راه افتادم…
سرم پر از درد بود…
نفسهام هنوز بلند و کشیده بود…
نمیدونستم چجوری باید این موضوع رو با مارال حل کنم،
نمیدونستم اصلا چی باید بهش بگم و کلافگیم انقدر بی حد بود که به محض اینکه سوار ماشین شدم دست مشت شده ام و چندباری به فرمون کوبیدم اما آروم نشدم…
هرچی نفس عمیق کشیدم،
هرچی سعی کردم خودمو آروم کنم بی فایده بود و اوضاع خیلی پیچیده بود…
خودم مهم نبودم،
اینکه امروزم با کلافگی و عصبانیت میگذشت مهم نبود،
اما مارال مهم بود…
مارالی که هنوز نمیتونستم باهاش تماس بگیرم و اما بالاخره باید یه کاری میکردم،
باید یه چیزی میگفتم که این ماجرا ادامه پیدا نکنه…
که فکرش آشوب نمونه…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_330

راه افتادم تو اتاق و ازش فاصله گرفتم،
منتظر بودم آماده بشه که حالا موهاش و بست و من بعد از انداختن نگاهی به ساعت گفتم:
_اگه آماده ای بریم
کت ست شلوار کرم رنگش و برداشت و پوشید:
_بریم
و اما درست قبل از خروج از اتاق با بلند شدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از تو جیب کتم بیرون کشیدم ‌و با دیدن اسم و شماره مارال جواب دادم:
_جانم عزیزم
صدای نگرانش گوشم و پر کرد:
_امیرعلی اصلا معلوم هست از دیشب داری چیکار میکنی؟
نگرانتم…
اوضاع خوبه؟
بی توجه به نگاه خیره مونده رها و اون پوزخند رو لبش جواب دادم:
_همه چی خوبه عزیزم،
ببخشید که نگرانت کردم
و میخواستم حال و احوالش و بپرسم که یهو رها در عبن ناباوری صدام زد:
_امیرعلی من دیگه آمادم بریم عزیزم؟
و قبل از اینکه من واکنشی جز نگاه تند و عصبی به سمت رها داشته باشم،صدای مارال گوشم و پر کرد:
_اون…
اون صدای کی بود؟
کسی خونته؟
و من که هم دستپاچه شده بودم و هم عصبی قفسه سینم با شدت داشت بالا و پایین میشد،
اخم از صورتم رفتنی نبود و رها با پلیدی تمام داشت لبخند تحویلم میداد که دوباره صدای مارال و شنیدم:
_الو؟
امیرعلی؟
و من باید یه چیزی میگفتم که با وجود حال نامساعدم درحالی که دست آزادم از عصبانیت مشت شده بود جواب دادم:
_جونم
تکرار کرد:
_صدای کی بود؟
کی پیشته؟
و من مگه میتونستم از رها بگم؟
مگه میتونستم چیزی بگم که بشه قضیه رو جمع کرد؟
تنها راهی که به ذهنم رسید انکار کردن بود،
باید منکر شنیدن هر صدایی میشدم که گفتم:
_صدا؟
کسی پیشم نیست دارم میرم شرکت
و نموندم تا رها بیشتر از این زهرش و بریزه در و باز کردم و سریع رفتم بیرون:
_اشتباه شنیدی عزیزم
و انقدر عصبی بودم که منتظر رهای لعنتی نموندم و به سما آسانسور رفتم و همزمان صدای مارال تو گوشی پیچید:
_چی و اشتباه شنیدم؟
یه صدای زنونه که میگفت آمادم بریم عزیزم و اشتباه شنیدم؟
برای اینکه باور کنه با لحنی عصبی گفتم:
_یعنی چی مارال؟
یعنی من دارم به تو دروغ میگم؟
یعنی اومدم فرانسه که برم پی اینکارا؟
یعنی من انقدر علاف و عوضیم که بخوام اینجوری تورو اذیت کنم و بهت دروغ بگم؟
تا چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
_من اشتباه نشنیدم امیرعلی،
من اشتباه نشنیدم!
سوار آسانسور شدم و گفتم:
_پس حتما من دارم بهت دروغ میگم؟
حتما بخاطر بهم رسیدنمون نیست که اومدم اینجا حتما…
نزاشت ادامه بدم:
_اینایی که میگی هیچ ربطی یه چیزی نداره که من شنیدم
و عصبانیتش حسابی اوج گرفته بود که سریع ادامه داد:
_نمیتونی بااین حرفها من و قانع کنی پس بهتره حقیقت و بگی
و من باید چی میگفتم؟
از اون رهای لعنتی باید چی میگفتم؟
اصلا مگا میتونستم چیزی بگم؟
حداقل الان نمیتونستم که روی حرفم موندم:
_اشتباه شنیدی همین
و مارال جواب داد:
_ باشه امیرعلی
و بلافاصله گوشی رو قطع کرد…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_329

خیلی فکرها تو سرم بود…
خیلی خسته بودم،
روحم در عذاب بود…
فکر میکردم میشد همه چیز و با امیرعلی دوباره از نو ساخت اما نشد،
فکر میکردم قضیه اون دختر قناد جدی نیست و اصلا تموم شدست اما نه تنها تموم نشده بود که خیلی هم جدی بود!
نمیدونستم چطور باید بااین موضوع کنار بیام،
همه تلاشم و کرده بودم به هردری زده بودم اما حالا که امیرعلی نمیخواست چیزی از نو شروع بزنه همه سعی و تلاشم بیهوده بود،
نمیتونستم اون و به زور متقاعد کنم که برگرد به من که دوباره از نو با من شروع کنه و بیشتر از این کاری ازم برنمیومد…
اگه اون نمیخواست با من باشه من نمیتونستم به زور مجبور به این کارش کنم و باید آروم میگرفتم،
باید قبول میکردم که خواستن یکطرفه من چیزی و درست نمیکنه اما مسئله فقط این نبود!
من میتونستم با بی میلی امیرعلی برای شروع دوباره کنار بیام و بیشتر از این غرورم و له نکنم اما با بودنش بااون دختره چی؟
میتونستم بزارم امیرعلی که من و انتخاب نکرد و با سنگدلی از خواستن اون دختره گفت خوش و خرم بااون ادامه بده ؟
بعید بود…
همچین گذشتی از من بعید بود و آینده مبهم بود…
نمیشد پیشبینی کرد که چه اتفاقی قراره رخ بده!


#امیرعلی

چمدون و تحویلش دادم و‌حالا دیگه میخواستم برم،
همینطوریش هم حس خوبی نداشتم،
کاری نکرده بودم که بخواد باعث عذاب وجدان یا ناراحتیم باشه اما نزدیک بودن به رها چیزی بود که مارال و دلخور میکرد خصوصا که اون اصلا نمیدونست تو این سفر کاری اجباری رهاهم همرا من تو اون شرکت مشغول به کاره…
قبل از اینکه از اتاق برم بیرون صداش و شنیدم:
_میری شرکت؟
سر تکون دادم:
_من میرم اما تو استراحت کن
نفسی سر داد:
_با اینجا موندنم کلافه میشم،
میخوام بیام شرکت
ابرو بالا انداختم:
_ولی تو باید استراحت…
مانع از کامل شدن جمله ام شد:
_میخوام بیام،صبر کن آماده شم
حرفی نزدم و رها به سمت چمدونش اومد،
چمدون و پشت سر خودش راه انداخت و روی تخت نشست،
لباسها و کفش و کیفش رو از تو چمدون بیرون آورد و میخواست آماده بشه که رفتم تو تراس…
تو هوای خنک امروز نفسی سر دادم،
سرما تو راه بود و چه حیف که بارون و سرمای دلچسب پاییز و باید تنهایی میگذروندم،
دور از مارال…
حسابی تو فکر مارال غرق شدع بودم که حالا با شنیدن صدای رها از فکر بیرون اومدم:
_امیرعلی بهم کمک میکنی؟
چرخیدم سمتش،تاپ و شلوار پوشیده بود که با اشاره به پشت لباسش گفت:
_نمیتونم زیپش و ببندم
سر تکون دادم و رفتم تو اتاق،
جلوی آینه پشت به من ایستاد و من درست پشت سرش قرار گرفتم و اما دیدن اون تتوی لعنتی که درست رو گودی کمرش بود واسه لحظه ای باعث خیره موندن نگاهم شد و من نگاهم و بین رها که تو آینه میدیدمش و تتویی که برام آشنا بود چرخوندم:
_هنوز…
هنوز این و داری؟
ابرو بالا انداخت:
_مگه تو نداری؟
این همون تتوییه که تو دوست داشتی جفتمون رو تنمون حک کنیم!
داشتمش…
من هم اون تتو رو داشتم،
یه تتوی ریز که تا همین چند وقت پیش رو سینم حک شده بود و اما وقتی رها اونکارو کرد وقتی ترکم کرد و خبر با سهیل بودنش به گوشم رسید پاکش کردم…
تتویی که روزی برام مفهمومی از عشق داشت رو پاک کردم و جواب دادم:
_دیگه ندارم،
توهم بهتره لیزرش کنی!
گفتم و بالاخره زیپ لباسش و کشیدم بالا و رها به سمتم چرخید:
_بعید میدونم بتونم اینکارو بکنم،
یادگاریه!
بزاق دهنم و پایین فرستادم:
_خودت میدونی…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_329

چشم که باز کردم تو خونه امیرعلی نبودم.
تو بیمارستان بودم!
نفهمیدم چیشد نفهمیدم چرا یهو دنیا به چشمم سیاه شد اما حالا اینجا بودم و امیرعلی که چند دقیقه ای میشد از اتاق بیرون رفته بود برگشت:
_بهتری؟
خوب بودم که جواب دادم:
_خوبم
بهم نزدیک تر شد و کنار تخت ایستاد:
_با دکتر حرف زدم،
میگه یه شوک عصبی باعث این حالت شده،
به نظرم بهتره ماجرایی که امروز برات اتفاق افتاد و فراموش کنی،
پلیس به زودی همه چیز و میفهمه پس نیاز نیست که تو…
پریدم بین حرفهاش:
_شوکه شدم اما نه بخاطر اون اتفاق،
من از شنیدن حرفهات شوکه شدم
ابرو بالا انداخت:
_یعنی تو بخاطر باهم بودن من و مارال به این وضع افتادی؟
بی رمق جواب دادم:
_بخاطر اینکه باور نمیکنم تو بخاطر اون دختره قید من و زده باشی،
پس تکلیف گذشته ای که باهم داشتیم،
تکلیف اون همه خاطره چی میشه؟
نگاهش به من بود:
_همه چی تموم شده رها،
الان هم به جای این حرفها به فکر بهتر شدن حالت باش
میخواست بره که دستش و گرفتم و مانعش شدم:
_یعنی لجبازی با من،
تلافی کردن با من انقدر برات مهمه که دست به همچین کاری بزنی؟
که پای اون دختره رو بکشی وسط؟
نفسی سر داد:
_بس کن رها…
این فکر و خیالهارو بس کن…
من دنبال تلافی با تو نیستم،
بودن با مارال هیچ ربطی به تو و انتقام گرفتن از تو نداره این و باور کن اینطوری برای خودت هم بهتره
دستش و که از تو دستم بیرون کشید لب زدم:
_یعنی تموم شد؟
همه اون چیزی که بین من و تو بود تموم شد؟
تعلل نکرد،
سر تکون داد:
_تموم شد،
واسه همیشه تموم شد
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_دکتر گفت بهتره امشب و همینجا بمونی ،
منم همین اطرافم…
فردا که مرخص شدی برات یه اتاق تو هتل میگیرم که با خیال راحت اونجا بمونی
حرفی نزدم…
حتی کلمه ای به زبونم نیومد…
تلخ بود شنیدن این حرفها و تلخیش دهنم و پر کرد انقدر که ترجیح دادم ساکت بمونم و امیرعلی از اتاق بیرون رفت…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_328

آه از نهادم بلند شد.
دلم نمیخواست این و بشنوم،
دلم شنیدن حرفهای امیدبخش میخواست...
دلم شنیدن حرفهایی رو میخواست که اثری از عشق و علاقه گذشته توش پیدا باشه و حالم گرفته شده بود بااین حرفهایی که تو واقعیت شنیده بودم که با صدای آرومی لب زدم:
_مگه میشه اونهمه عشق و دوست داشتن یهو فروکش کنه؟
سر تکون داد:
_فروکش کرد،
تموم شد،
اصلا خیلی زودتر از اینها باید تموم میشد همون موقع ها که من و میپیچوندی و با اون رفیقای ولت میرفتی اینور اونور باید تموم میشد،
اشتباه کردم که اینهمه وایسادم،
اشتباه کردم که اینهمه مدت پای همه کارهات موندم و دم نزدم
نگاهم و تو چشمهاش چرخوندم،
بی شباهت به آدمی که میشناختم چشم بسته بود رو همه چی...
رو من،
رو همه اون گذشته و حتی براش مهم نبود دلگیر شدنم،
مهم نبود ناراحت شدنم که انقدر بی پروا حرفهاش و میزد و من این بار با صدای نسبتا بلندتری گفتم :
_تو نمیتونی یهو انقدر عوض شی،
تو نمیتونی انقدر به من بی تفاوت بشی که حتی توضیحی راجع به ماجرای سهیل از من بخوای،
تو...
تو یکی دیگه رو داری،
تو احتمالا عاشق اون دختر قناده شدی و الان با اونی،
درسته؟
منتظر بودم بگه نه...
منتظر بودم حرفم و رد کنه،
منتظر بودم رد شه و بره...
چیزی نگه و بره تو اتاق اما جوابش حالم و بدتر کرد:
_آره...
من بعد تو تازه فهمیدم عشق چیه...
من بااومدن مارال به زندگیم تازه فهمیدم عشق و دوست داشتن واقعی چه شکلیه و حاضر نیستم یه تار از موهاش و با همه دنیا عوض کنم پس تقلای بیخود نکن،
پس جمع کن بساط فیلم و عکسهای گذشته رو که دیگه تاریخ مصرفشون گذشته
غم به دلم تقدیم کرد...
یه غم سنگین...
یه غم بزرگ که رو دلم سنگینی میکرد و حتی حرف زدن و برام سخت کرده بود:
_پس...
پس چرا با من اومدی فرانسه؟
چرا این پیشنهاد پدرهامون و که فقط بخاطر نزدیک شدن ما بهم دیگست و قبول کردی؟
یه قدم بهم نزدیک شد،
فاصله بینمون و کمتر کرد و در عین ناباوریم جواب داد:
_واسه اینکه بتونم با مارال ازدواج کنم،
واسه اینکه بعد از برگشتنم خانوادم دیگه دلیل و بهونه ای برای مانع شدن از ازدواجم با مارال نداشته باشن،
واسه این قبول کردم!
چونم از بغض لرزید،
هرگز اشک نمیریختم،
به امیرعلی اجازه نمیدادم شاهد اشکهام باشه اما چونم داشت میلرزید،
همه تنم یخ کرده بود از شنیدن حرفهایی که با بی رحمی به زبون میاورد و حالا که حسابی دلم و سوزونده بود دیگه مهلت نداد من چیزی بگم و حرفهاش و از سر گرفت:
_دیگه نمیخوام حرفی بزنم،
نمیخوام بحثی کنم و توهم دیگه چیزی نگو...
دیگه هیچوقت از گذشته چیزی نگو و فکر و خیالی هم نکن،
ما فقط یه مدت باهم کار میکنیم و بعد برمیگردیم و همه چیز تموم میشه
از کنارم رد شد و ادامه داد:
_میتونی تو اون اتاقی که چمدونت و گذاشتم بخوابی،
شب بخیر
برنگشتم اما صدای بسته شدن در خبر از رفتن امیرعلی به اتاق میداد و من نمیدونم چم شده بود اما حرفهاش تو ذهنم تکرار میشد،
مدام پشت سرهم تکرار میشد و تنم هم سرد تر شده بود که یهو نمیدونم چرا و چیشد اما نتونستم رو پاهام بایستم و رو زمین فرود اومدم،
دنیا به چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_327

چند دقیقه ای میشد که فیلم در حال پخش بود.
تو تلویزیون فیلم و میدیدیم و من هم حواسم به تلویزیون بود و هم به امیرعلی...
داشت نگاه میکرد،
من روی مبل تک نفره نشسته بودم و امیرعلی رو کاناپه نشسته بود،
فیلم درحال پخش بود و چه خاطراتی که زنده نمیشد!
فیلم تولدم متعلق به زمان باهم بودنمون بود،
همون دوران عاشقی امیرعلی،
همون دورانی که تحت هر شرایطی میخواست من کنارش بمونم و تموم سردیها و بد رفتاری هام و تحمل میکرد ،
همون دورانی که دلم میخواست برگرده...
از سوپرایزم گذشتیم و حالا تو بغل امیرعلی بودم که سر چرخوندم و نگاهش کردم:
_یادته از شدت ذوق زدگی و شوکه شدن صدام درنمیومد؟
سر تکون داد:
_یادمه اما من فکر نمیکنم سکوت اونشبت بخاطر ذوق زدگی بوده باشه،
کلا تو واسه هرکاری از سمت من واکنش خاصی نداشتی،
طوری رفتار میکردی که انگار همه اینها وظیفمه...
طوری که هیچوقت نفهمیدم از بابت کارهایی که برات کردم حتی یه بار خوشحال شدی یانه!
بزاق دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و با کمی مکث گفتم:
_این چه حرفیه؟
من فقط از سر خوشحالی و ذوق زدگی بود که نمیتونستم حرفی بزنم
پوزخند تحویلم داد:
_نمیتونی منکر گذشته بشی،
گذشته ای که دیگه برام ارزشی نداره!
گفت و از روی کاناپه بلند شد:
_از اینجا به بعدش و خودت تنهایی نگاه کن،
من میخوام بخوابم
بلند شدم:
_چرا؟
چرا نمیتونی این فیلم و ببینی؟
مگه خودت نگفتی که دیگه نمیخوای چیزی و با من شروع کنی؟
مگه نگفتی دیگه هیچ میل و علاقه ای به من نداری؟
تن صداش کمی بالا رفت:
_آره گفتم و فیلم ندیدنم ربطی به این قضیه نداره،
من فقط نمیخوام یاد حماقتایی که بخاطرت کردم و تو به ریشم خندیدی بیفتم
ایستاده بود که به سمتش رفتم،
روبه روش وایسادم و گفتم:
_تو حماقت نکردی،
من...
من حماقت کردم!
ابرو بالا انداخت:
_رها؟
رها خانم ؟
این تویی؟
تویی که داری این حرف و میزنی؟
خانم سرتا پا غرور و افاده تو داری این حرف و میزنی؟
اونم بعد از این همه وقت؟
واسه لحظه ای چشم بستم و دوباره باز کردم:
_چرا انقدر تیکه بارم میکنی؟
چرا واسه یه بارم که شده نمیای باهم حرف بزنیم؟
چرا نمیزاری این سوتفاهمای بینمون تموم شه؟
چرا نمیخوای همه چی برگرده به روال قبل؟
به همون وقت که دوستم داشتی...
که عاشقم بودی
نفسی سر داد:
_واسه این حرفها خیلی دیره،
من دیگه اون آدمی نیستم که میشناختی و همونطور که قبلا بهت گفتم هیچ حسی نسبت بهت تو قلب من نمونده ،
هیچ حسی!

🌙


تو کانال وی ای پی چیزی تا پایان رمان نمونده
شما عزیزان با پرداخت ۱۹هزار تومان میتونید پارهای رمان جذاب باقلوا رو زودتر بخونید و به اتمام برسونید😍


جهت خرید کانال وی ای پی رمان با حدود ۱۰۰پارت جلوتر از این کانال
مبلغ ۱۹هزار تومان رو
به شماره کارت زیر به نام #محیاداودی واریز کنید👇🏻

6280231509663398

و بعد فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید:

@Mhya1007


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_326

واسه جمع کردن ظرفها بلند شدم،
ظرفهارو از روز میز جمع کردم و همزمان حواسم به امیرعلی هم بود،
سرش تو گوشیش بود اما کار خاصی نمیکرد ،
به کسی پیام نمیداد و فقط تو شبکه های مجازی میچرخید و دید زدنم بی حاصل بود که یهو سر بلند کرد و‌من خیلی زود خودم و جمع کردم و نگاهم و‌به ظرفهای تو دستم انداختم:
_اون لیوان رو هم بده
تنها لیوانی که رو میز بود و برداشت و‌تحویلم داد:
_ظرفهارو بزار تو سینک بعدش هم برو استراحت کن
سربالا انداختم:
_خوبم،
بیشتر از اینکه بخوام استراحت کنم دلم میخواد یه فیلمی چیزی ببینم
از پشت میز بلند شد:
_هر طور که راحتی اما من میخوام بخوابم
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:
_ولی تو که دیدی چه اتفاقی واسه من افتاد،
پس لطفا نرو…
بزار یه فیلم باهم ببینیم بلکه من وسط فیلم دیدن خوابم ببره،
اینجوری که اصلا نمیتونم بخوابم و از ترس تا صبح دیوونه میشم
کلافه بود و من هی کلافه ترش میکردم که نفسی سر داد:
_چه فیلمی؟
چه فیلمی میخوای ببینی؟
و من شونه بالا انداختم:
_فرقی نداره،
فقط میخوام مشغول شم حتی میتونم فیلم تولدم و بزارم که باهم ببینیم،
اون فیلم و یادآوری اون شب خیلی آرومم میکنه
تا چند ثانیه سکوت کرد و با تاخیر جواب داد:
_خیلی خب،
اون فیلم و‌ببینیم
و منی که دل خوش کرده بودم به این فیلم،دل خوش کرده بودم به تحت تاثیر قرار گرفتن امیرعلی بعد از تماشای این فیلم حسابی خوشحال بودم که قبول کرد باهم فیلم و ببینیم اما به روی خودم نیاوردم و فقط راه افتادم،سریع اون چند تا دونه ظرف و شستم و حالا دیگه امیرعلی از آشپزخونه بیرون رفته بود که از آشپزخونه بیرون زدم ،
قرار بود باهم فیلم تولدم و ببینیم و این هم جزوی از اون نقشه بود…
نقشه ای که امیدوار بودم تهش امیرعلی و بهم برگردونه..

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_325


#مارال

پشت پنجره اتاقم ایستادم و‌نگاهی به آسمون انداختم،
امشب ماه بدجوری خودنمایی میکرد…
زل زده بودم به آسمون و هنوز پیامی از سمت امیرعلی برام نیومده بود،
از آخرین پیامی که براش فرستاده بودم نیم ساعتی میگذشت و امیرعلی هنوز جواب نداده بود که گوشی و تو دستم گرفتم و این بار بهش زنگ زدم،
تصویری گرفتمش و اما به جای جواب دادن رد تماس داد!
متعجب از این کارش تا چند ثانیه خیره به صفحه گوشی منتظر بودم که باهام تماس بگیره چون فکر میکردم اشتباها تماس و قطع کرده و اما به جای این،یه پیام برام فرستاد:
“الان نمیتونم باهات صحبت کنم،
خودم باهات تماس میگیرم”
ابرو بالا انداختم،
تا حالا همچین موردی پیش نیومده بود،
حتی شبهایی که تنها نبود و دوستاش پیشش بودن بازهم میرفت یه گوشه و با من حرف میزد و این بار نمیدونستم چرا نمیتونه جواب بده اما فقط براش نوشتم:
“باشه عزیزم”
بعد هم بیخیال تماشای آسمون شدم،پرده رو کشیدم و رفتم روی تخت ولو شدم،
همه خواب بودن و فقط من بیدار بودم که سعی کردم بخوابم،
تاالان منتظر امیرعلی و حرف زدن باهاش بودم اما حالا که تو موقعیتی نبود که بتونیم باهم حرف بزنیم بهتر بود بخوابم و خستگی امروز و با خوابیدن از تنم بیرون کنم که پتو روی خودم کشیدم و چشمهام و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد…

#رها

چنگال و تو ظرف غذام گذاشتم و صدایی تو گلو صاف کردم:
_اگه میخوای با تلفن صحبت کنی من میرم بیرون
بعد از اون تماس که نمیدونستم قضیه اش چیه اما بدجوری بهش مشکوک شده بودم کلافه به نظر میرسید و حالاهم با لحنی کلافه جوابم و داد:
_لازم نیست خودم بعدا باهاش تماس میگیرم
چشم ریز کردم:
_باهاش؟
نکنه دوست دختر جدید پیدا کردی
نگاه کلافش ته دلم و خالی کرد،دلم میخواست حرفم و رد کنه،دلم میخواست بگه نه بگه دوست دختری ندارم اما ابن و نگفت و به جای هر حرف دیگه ای اینطوری جوابم و داد:
_بهتره غذات و بخوری
بزاق دهنم و قورت دادم،
حالم گرفته شده بود،از فکر به اینکه هنوز امیرعلی و مارال باهم باشن حالم گرفته شده بود که بی میل و اشتها به خوردن سالادم ادامه دادم،
همه اون شور و شوق گرفتن نقشه ام به باد رفته بود،
فکر به باهم بودنشون باعث این حال شده بود…
باعث شده بود که من حتی نتونم از نقشه ای که به بهترین حال ممکن عملی شده بود لذت نبرم و فکرم پی اون تماس بود…
تماسی که باید ازش سردرمیاوردم!

🌙

Показано 20 последних публикаций.