#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت412
بدون اینکه بذاره حرف دیگهای بزنم با سرعت بیشتری رفت سمت ماشین… دیگه نه حرفی زدم نه واکنشی نشون دادم؛ چون خودمم نمیدونستم واقعاً چی میخوام… هم نمیتونستم بذارمش و برم… هم نمیتونستم بمونم و باهاش ادامه بدم… شاید گذر زمان مشخص کنه واقعاً چی میخوام... با رسیدن به ماشین آژمان نشوندم صندلی جلو و در و بست و نشست پشت فرمون و صدای خشدارش بلند شد
- نریز اشکهاتو! برای اون اشک نریز! اون نابودت کرد! زندگیت و زندگی همه ما رو نابود کرد برفین! متوجهی؟
با صدایی که به شدت میلرزید نگران به حرف اومدم
- نزننش؟ تو که نگفتی بزننش؟
کلافه نگاهم کرد
- بس کن برفین!
ملتمس آخرین زورم و برای موندن زدم
- نمیشه بمونیم؟ قول میدم دیگه هیچ وقت نبینمش!
نگاهش و ازم گرفت و با تاکید و تحکم به حرف اومدم
- با ما برمیگردی انگلیس!
فوراً ماشین و روشن کرد و با یه تیکاف حرکت کرد و همزمان با خشونت کوبید روی فرمون و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بهراد
- خیانتکار! چطور جرات کرد به دخترم دست بزنه؟ عوضی! چرا ولش نمیکنه؟ خدایا چرا دارم دیوونه میشم؟
با صدای زنگ گوشیش از تو جیبش در آورد و نگاهی به مخاطب انداخت و همزمان نگاهش پر از نفرت شد
- ول کن نیست عوضی! ولش نمیکنه!
گوشی و برگردوند تو جیبش و پشت هم فحشهای رکیک میداد… انگار اصلاً تو این دنیا نبود… نگاهم و ازش گرفتم و سرم و گذاشتم روی پشتی صندلی
یعنی بهراد بود تماس گرفت؟ حتماً خودش بود! آژمان جز اون به کی فحش میده؟
بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و روم و برگردوندم سمت پنجره و سعی کردم با تماشای منظره بیرون ذهنم و منحرف کنم تا به هیچ چیزی فکر نکنم… مغزم توان پردازش هیچ چیزی و نداشت و ترجیح میدادم فعلاً فقط به آرامشم فکر کنم… تا برسیم صبح شده بود… با توقف ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل… به محض ورودم به خونه آسو دوید سمتم و تو آغوشم گرفت و با گریه قربون شدقهام رفت… بعد هم بهمن اومد بغلم کرد و تا اومد لب باز کنه صدای عصبی آژمان بلند شد
- چمدونها رو جمع کنین بریم!
آسو متعجب پرسید: الان؟
- برای همین الان بلیط جور کردم! میخوام هر چه سریعتر از اینجا بریم! بیشتر از این نباید صبر کنیم! زود باشین!
#پارت412
بدون اینکه بذاره حرف دیگهای بزنم با سرعت بیشتری رفت سمت ماشین… دیگه نه حرفی زدم نه واکنشی نشون دادم؛ چون خودمم نمیدونستم واقعاً چی میخوام… هم نمیتونستم بذارمش و برم… هم نمیتونستم بمونم و باهاش ادامه بدم… شاید گذر زمان مشخص کنه واقعاً چی میخوام... با رسیدن به ماشین آژمان نشوندم صندلی جلو و در و بست و نشست پشت فرمون و صدای خشدارش بلند شد
- نریز اشکهاتو! برای اون اشک نریز! اون نابودت کرد! زندگیت و زندگی همه ما رو نابود کرد برفین! متوجهی؟
با صدایی که به شدت میلرزید نگران به حرف اومدم
- نزننش؟ تو که نگفتی بزننش؟
کلافه نگاهم کرد
- بس کن برفین!
ملتمس آخرین زورم و برای موندن زدم
- نمیشه بمونیم؟ قول میدم دیگه هیچ وقت نبینمش!
نگاهش و ازم گرفت و با تاکید و تحکم به حرف اومدم
- با ما برمیگردی انگلیس!
فوراً ماشین و روشن کرد و با یه تیکاف حرکت کرد و همزمان با خشونت کوبید روی فرمون و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بهراد
- خیانتکار! چطور جرات کرد به دخترم دست بزنه؟ عوضی! چرا ولش نمیکنه؟ خدایا چرا دارم دیوونه میشم؟
با صدای زنگ گوشیش از تو جیبش در آورد و نگاهی به مخاطب انداخت و همزمان نگاهش پر از نفرت شد
- ول کن نیست عوضی! ولش نمیکنه!
گوشی و برگردوند تو جیبش و پشت هم فحشهای رکیک میداد… انگار اصلاً تو این دنیا نبود… نگاهم و ازش گرفتم و سرم و گذاشتم روی پشتی صندلی
یعنی بهراد بود تماس گرفت؟ حتماً خودش بود! آژمان جز اون به کی فحش میده؟
بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و روم و برگردوندم سمت پنجره و سعی کردم با تماشای منظره بیرون ذهنم و منحرف کنم تا به هیچ چیزی فکر نکنم… مغزم توان پردازش هیچ چیزی و نداشت و ترجیح میدادم فعلاً فقط به آرامشم فکر کنم… تا برسیم صبح شده بود… با توقف ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل… به محض ورودم به خونه آسو دوید سمتم و تو آغوشم گرفت و با گریه قربون شدقهام رفت… بعد هم بهمن اومد بغلم کرد و تا اومد لب باز کنه صدای عصبی آژمان بلند شد
- چمدونها رو جمع کنین بریم!
آسو متعجب پرسید: الان؟
- برای همین الان بلیط جور کردم! میخوام هر چه سریعتر از اینجا بریم! بیشتر از این نباید صبر کنیم! زود باشین!