#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت409
بعد چند لحظه سکوت رفت تو فکر و با لحنی خشدار ادامه داد: تو بیمارستان وقتی فهمیدم کی هستی داشتم روانی میشدم… نمیتونستم باور کنم… خواستم بیام دیدنت بابا نذاشت؛ ولی بالاخره از غفلتشون استفاده کردم و اومدم سراغت، ولی تو باهام سرد برخورد کردی!
نگاهش و داد به من و شاکی ادامه داد: میدونی اون لحظه چه حسی داشتم؟
منم برش پیتزام و انداختم توی بشقاب و تکیه دادم به پشتی صندلی
- میدونی بدتر از مرگم وجود داره؟
گیج نگاهم کرد
- چی؟
لبخند تلخی زدم و گرفته ادامه دادم: اصلاً میدونی اینو از کی شنیدم؟ عیسی!
انگار تحمل شنیدن این اسم و از زبونم نداشت… بلافاصله بعد شنیدنش صورتش جمع شد و فوراً نگاهش و ازم گرفت و روش و ازم برگردوند
دیدم حل خودمم داره بد میشه بحث و عوض کرد و با حسرت ادامه دادم: میدونی بعضی وقتها دلم میخواد بخوابم و وقتی بیدار شدم برگشته باشم به یازده سال پیش و بهت اتماس کنم خواهش کنم اینکار و باهام نکن! منو بکش؛ ولی رها نکن بین گرگهای درنده تا عذاب بکشم و هر روز بمیرم! میدونی هر روز مردن چه درد وحشتناکیه؟ میفهمی؟ حق من نبود بهراد! این همه سال عذاب حق من نبود!
نگاهش و داد به من و آشفته با مشت چندین بار کوبید رو پیشونیش
- برات چیکار کنم؟ بمیرم راضی میشی؟ دلت آروم میشه؟
نگاهم و دادم به میز و با صدایی لرزون به حرف اومدم
- نمیخوام بمیری! فقط بذار برم! من با تو نمیتونم زندگی کنم! با کسی که قاتل روح و جسم و قلبمه نمیتونم زندگی کنم! با این کارهات قلبم آروم نمیشه بهراد! فقط بیشتر ازت بیزار میشم!
از حرفم دیوونه شد و اینبار با مشت کوبید روی میز و فریادش بلند شد
- نمیتونم! هر لحظه و هر ثانیه به فکر توام! چطور میتونم بذارم برای همیشه بری؟ فقط یه فرصت بده تا دوباره قلبت و به دست بیارم! بیانصاف نباش! گفتم من کاری نکردم! وقتی برگشتم تو رفته بودی! لعنتی چرا باور نمیکنی؟ با این حال حاضرم تمام عمر التماست کنم تا ببخشیم! تو فقط یه فرصت بده!
با ناراحتی اومدم لب باز کنم و بگم نمیتونم؛ ولی قبل اینکه زبون باز کنم دو تا مرد هجوم آوردن توی آشپزخونه و تا بهراد به خودش بیاد از رو صندلی بلند کردن و کشیدن عقب و کوبیدن به دیوار
وحشت زده از جا بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم
همزمان آژمان هم وارد آشپزخونه شد و خشمگین حمله کرد سمت بهراد و با قدرت کوبید تو سر و صورتش
#پارت409
بعد چند لحظه سکوت رفت تو فکر و با لحنی خشدار ادامه داد: تو بیمارستان وقتی فهمیدم کی هستی داشتم روانی میشدم… نمیتونستم باور کنم… خواستم بیام دیدنت بابا نذاشت؛ ولی بالاخره از غفلتشون استفاده کردم و اومدم سراغت، ولی تو باهام سرد برخورد کردی!
نگاهش و داد به من و شاکی ادامه داد: میدونی اون لحظه چه حسی داشتم؟
منم برش پیتزام و انداختم توی بشقاب و تکیه دادم به پشتی صندلی
- میدونی بدتر از مرگم وجود داره؟
گیج نگاهم کرد
- چی؟
لبخند تلخی زدم و گرفته ادامه دادم: اصلاً میدونی اینو از کی شنیدم؟ عیسی!
انگار تحمل شنیدن این اسم و از زبونم نداشت… بلافاصله بعد شنیدنش صورتش جمع شد و فوراً نگاهش و ازم گرفت و روش و ازم برگردوند
دیدم حل خودمم داره بد میشه بحث و عوض کرد و با حسرت ادامه دادم: میدونی بعضی وقتها دلم میخواد بخوابم و وقتی بیدار شدم برگشته باشم به یازده سال پیش و بهت اتماس کنم خواهش کنم اینکار و باهام نکن! منو بکش؛ ولی رها نکن بین گرگهای درنده تا عذاب بکشم و هر روز بمیرم! میدونی هر روز مردن چه درد وحشتناکیه؟ میفهمی؟ حق من نبود بهراد! این همه سال عذاب حق من نبود!
نگاهش و داد به من و آشفته با مشت چندین بار کوبید رو پیشونیش
- برات چیکار کنم؟ بمیرم راضی میشی؟ دلت آروم میشه؟
نگاهم و دادم به میز و با صدایی لرزون به حرف اومدم
- نمیخوام بمیری! فقط بذار برم! من با تو نمیتونم زندگی کنم! با کسی که قاتل روح و جسم و قلبمه نمیتونم زندگی کنم! با این کارهات قلبم آروم نمیشه بهراد! فقط بیشتر ازت بیزار میشم!
از حرفم دیوونه شد و اینبار با مشت کوبید روی میز و فریادش بلند شد
- نمیتونم! هر لحظه و هر ثانیه به فکر توام! چطور میتونم بذارم برای همیشه بری؟ فقط یه فرصت بده تا دوباره قلبت و به دست بیارم! بیانصاف نباش! گفتم من کاری نکردم! وقتی برگشتم تو رفته بودی! لعنتی چرا باور نمیکنی؟ با این حال حاضرم تمام عمر التماست کنم تا ببخشیم! تو فقط یه فرصت بده!
با ناراحتی اومدم لب باز کنم و بگم نمیتونم؛ ولی قبل اینکه زبون باز کنم دو تا مرد هجوم آوردن توی آشپزخونه و تا بهراد به خودش بیاد از رو صندلی بلند کردن و کشیدن عقب و کوبیدن به دیوار
وحشت زده از جا بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم
همزمان آژمان هم وارد آشپزخونه شد و خشمگین حمله کرد سمت بهراد و با قدرت کوبید تو سر و صورتش