569
بوی خوش شامپویی که از موهام تراوش می شد رو به مشام کشید و در حالی که لب هاش با هر تکون به لاله گوشم برخورد می کردن گفت
_من خیلی وقته عاشق همه چیز ماهزادم شدم!
خیلی وقته بذر کینه رو از دلم بیرون کردم تا دیگه با جوونه زدنش آتیش به زندگیم نزنم.
بوسه ای به گردنم زد...
_خیلی وقته شیدای تو شدم!
با عشق دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و خیره به چشم هاش لب زدم
_حالا من بیشتر عاشقم یا تو؟!
کمرم رو به سمت خودش مایل کرد و همون طور که صورتش رو توی صورتم خم می کرد جواب داد
_نمی دونم... فقط می دونم هر کدوممون هرچی بیشتر؛ بهتر!
لبخند پر عشقی زدم اما طولی نکشید که با لب های داغش لبخندم رو محو کرد...
با حس تکون خوردن لب هاش روی لب های سردم که خیلی وقت بود از بوسه های رایان محروم شده بودن، گویا که خون توی رگ هام به جریان افتاد...
حلقه دست هام دور گردنش تنگ تر شد و تشنه لب تر از هر زمانی شروع کردم به بوسیدن مردی که عاشقانه قلبم رو به دستش سپرده بودم و فکر می کردم سهم من نیست...
عشق همین است،
همین که یک ذره از تو،
میشود تمامِ من...!
****
انگشت اشاره و شست دست راستم رو روی سنگ قبر خیس از گلاب نیوشا گذاشتم و مشغول فاتحه خوندن زیر لب شدم.
رایان همون طور که روی زمین چهار زانو زده بود راوش رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت
گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه ماهزاد... دست خودم نیست...
با ناراحتی به نادر که قدم به قدم از این بلوک دور می شد خیره شدم و گفتم
_طبیعیه... آدمیزاد بنده ی دلتنگیه؛ آدمی که برای عزیزانش دلتنگ نشه آدم نیست.
بلا نسبت دیگه چه فرقی با حیوون می کنه؟
بوی خوش شامپویی که از موهام تراوش می شد رو به مشام کشید و در حالی که لب هاش با هر تکون به لاله گوشم برخورد می کردن گفت
_من خیلی وقته عاشق همه چیز ماهزادم شدم!
خیلی وقته بذر کینه رو از دلم بیرون کردم تا دیگه با جوونه زدنش آتیش به زندگیم نزنم.
بوسه ای به گردنم زد...
_خیلی وقته شیدای تو شدم!
با عشق دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و خیره به چشم هاش لب زدم
_حالا من بیشتر عاشقم یا تو؟!
کمرم رو به سمت خودش مایل کرد و همون طور که صورتش رو توی صورتم خم می کرد جواب داد
_نمی دونم... فقط می دونم هر کدوممون هرچی بیشتر؛ بهتر!
لبخند پر عشقی زدم اما طولی نکشید که با لب های داغش لبخندم رو محو کرد...
با حس تکون خوردن لب هاش روی لب های سردم که خیلی وقت بود از بوسه های رایان محروم شده بودن، گویا که خون توی رگ هام به جریان افتاد...
حلقه دست هام دور گردنش تنگ تر شد و تشنه لب تر از هر زمانی شروع کردم به بوسیدن مردی که عاشقانه قلبم رو به دستش سپرده بودم و فکر می کردم سهم من نیست...
عشق همین است،
همین که یک ذره از تو،
میشود تمامِ من...!
****
انگشت اشاره و شست دست راستم رو روی سنگ قبر خیس از گلاب نیوشا گذاشتم و مشغول فاتحه خوندن زیر لب شدم.
رایان همون طور که روی زمین چهار زانو زده بود راوش رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت
گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه ماهزاد... دست خودم نیست...
با ناراحتی به نادر که قدم به قدم از این بلوک دور می شد خیره شدم و گفتم
_طبیعیه... آدمیزاد بنده ی دلتنگیه؛ آدمی که برای عزیزانش دلتنگ نشه آدم نیست.
بلا نسبت دیگه چه فرقی با حیوون می کنه؟