568
سری به معنای تایید تکون داد و خدا بیامرز زیر لبی زمزمه کرد.
درب اتاقش رو که روزی با نیوشا مشترک بود باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت تا به سمت اتاق هدایتم کنه.
نگاه مرددی بین اتاق رایان که از این زاویه هنوز داخلش رو نمی دیدم و اتاقی که روزی مال خودم بود انداختم.
_میگم رایان... اگه ممکنه... من برم توی همون اتاقی که قبلا به خودم داده بودی؛ فکر می کنم اون جا راحت تر...
یهو بهم چسبید و به آرومی من رو به دیوار پشت سرم تکیه داد.
دست راستش رو کنار سرم و دست چپش رو پشت کمرم گذاشت.
کمی من رو به سمت خودش مایل کرد و با لبخند خاصی گفت
_از چی خجالت می کشی خانومم؟!
نکنه فراموش کردی من و توی خاطره های زیادی توی این اتاق داریم؟
بعد از این حرف با شیطنت به لب ها خیره شد.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و همون طور که با دکمه های پیراهنش بازی می کردم گفتم
_شاید به نظرت خنده دار بیاد رایان... اما... اما من خیلی تغییر کردم!
حداقل خودم این طوری فکر می کنم! حس می کنم خیلی خجالتی و سر به زیر شدم.
انگاری طوفان هایی که توی زندگیم به وجود آوردی برای من سر به هوا لازم بود تا کمی عقلم سر جاش بیاد و مغزم به کار بیفته!
بی هوا بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت
_الهی من قربون خجالتت بشم! من همه مدلیتو دوست دارم!
هم مدل پرروتو که پدرمو در میاره دوست دارم، هم مدل خجالتیتو که بهم احساس قدرت میده دوست دارم!
شال رو از روی سرم برداشت و به آرومی روی شونه هام انداخت.
گیره موهام رو باز کرد و بعد از این که کمی بهمشون ریخت سرش رو توی انبوه موهام فرو برد.
سری به معنای تایید تکون داد و خدا بیامرز زیر لبی زمزمه کرد.
درب اتاقش رو که روزی با نیوشا مشترک بود باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت تا به سمت اتاق هدایتم کنه.
نگاه مرددی بین اتاق رایان که از این زاویه هنوز داخلش رو نمی دیدم و اتاقی که روزی مال خودم بود انداختم.
_میگم رایان... اگه ممکنه... من برم توی همون اتاقی که قبلا به خودم داده بودی؛ فکر می کنم اون جا راحت تر...
یهو بهم چسبید و به آرومی من رو به دیوار پشت سرم تکیه داد.
دست راستش رو کنار سرم و دست چپش رو پشت کمرم گذاشت.
کمی من رو به سمت خودش مایل کرد و با لبخند خاصی گفت
_از چی خجالت می کشی خانومم؟!
نکنه فراموش کردی من و توی خاطره های زیادی توی این اتاق داریم؟
بعد از این حرف با شیطنت به لب ها خیره شد.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و همون طور که با دکمه های پیراهنش بازی می کردم گفتم
_شاید به نظرت خنده دار بیاد رایان... اما... اما من خیلی تغییر کردم!
حداقل خودم این طوری فکر می کنم! حس می کنم خیلی خجالتی و سر به زیر شدم.
انگاری طوفان هایی که توی زندگیم به وجود آوردی برای من سر به هوا لازم بود تا کمی عقلم سر جاش بیاد و مغزم به کار بیفته!
بی هوا بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت
_الهی من قربون خجالتت بشم! من همه مدلیتو دوست دارم!
هم مدل پرروتو که پدرمو در میاره دوست دارم، هم مدل خجالتیتو که بهم احساس قدرت میده دوست دارم!
شال رو از روی سرم برداشت و به آرومی روی شونه هام انداخت.
گیره موهام رو باز کرد و بعد از این که کمی بهمشون ریخت سرش رو توی انبوه موهام فرو برد.