دست نوازشی به سر و صورت راوش که هنوز آثار خواب داشت کشیدم و گفتم
_این طفلک رو کی بیدار کرد که اومده این جا؟!
امینه در حالی که دست های خیسش رو با حوله خشک می کرد شونه ای بالا انداخت.
_والا من نمی دونم! من توی گهواره اش خوابونده بودمش.
نمی دونم کِی بیدار شده!
لیلی با تعجب به راوش خیره شد.
_این بچه از توی اتاق خودش چجوری اومده این جا؟! اون همه پله رو چجوری اومده پایین؟
نگاهی به دست و پای راوش انداختم که رعنا گفت
_من آوردمش؛ یادم بود خیلی دوستت داره. گفتم شاید هنوز فراموشت نکرده باشه.
بیارمش با لباسای عروس ببینتت ذوق کنه!
تک خنده ای سر دادم و دستی به شال سفیدم کشیدم.
_آره چقدرم که لباس عروس تنمه!
همون طور که راوش بغلم بود به سمت پله ها رفتم و گفتم
_با اجازتون بچه ها من میرم یکم استراحت کنم.
خواستم قدم روی اولین پله بذارم که رایان به آرومی راوش رو از بغلم گرفت و با مهربونی گفت
_روی بچه فشار میاد.
دستم رو به نرده های پله گرفتم و همون طور که آروم آروم پله ها رو طی می کردم به شکمم اشاره کردم
_این بچه؟!
با چشم و ابرو به راوش اشاره زدم
_یا اون بچه؟
دستش رو دور کمرم انداخت و من رو از پهلو نزدیک خودش کرد.
گونه ام رو نرم بوسید و لب زد
_هردو!
همون طور که کمکم می کرد از پله ها بالا برم گفت
_می خوای اتاق خدمه رو برای تو تغییر بدم؟ آخه سختته که مدام از پله ها بری بالا و پایین.
به یاد نیوشا که روزگاری با شکم باردار از این پله ها بالا و پایین می رفت آه عمیقی کشیدم و با افسوس گفتم
_نه دیگه آخر این هفته زایمانمه انشاالله.
نیوشای خدا بیامرز هم که راوش رو باردار بود از همین پله ها بالا و پایین می رفت؛ چرا من نتونم؟
اون طفلک هم هر روز همین پله ها رو زیر پا میذاشت.
_این طفلک رو کی بیدار کرد که اومده این جا؟!
امینه در حالی که دست های خیسش رو با حوله خشک می کرد شونه ای بالا انداخت.
_والا من نمی دونم! من توی گهواره اش خوابونده بودمش.
نمی دونم کِی بیدار شده!
لیلی با تعجب به راوش خیره شد.
_این بچه از توی اتاق خودش چجوری اومده این جا؟! اون همه پله رو چجوری اومده پایین؟
نگاهی به دست و پای راوش انداختم که رعنا گفت
_من آوردمش؛ یادم بود خیلی دوستت داره. گفتم شاید هنوز فراموشت نکرده باشه.
بیارمش با لباسای عروس ببینتت ذوق کنه!
تک خنده ای سر دادم و دستی به شال سفیدم کشیدم.
_آره چقدرم که لباس عروس تنمه!
همون طور که راوش بغلم بود به سمت پله ها رفتم و گفتم
_با اجازتون بچه ها من میرم یکم استراحت کنم.
خواستم قدم روی اولین پله بذارم که رایان به آرومی راوش رو از بغلم گرفت و با مهربونی گفت
_روی بچه فشار میاد.
دستم رو به نرده های پله گرفتم و همون طور که آروم آروم پله ها رو طی می کردم به شکمم اشاره کردم
_این بچه؟!
با چشم و ابرو به راوش اشاره زدم
_یا اون بچه؟
دستش رو دور کمرم انداخت و من رو از پهلو نزدیک خودش کرد.
گونه ام رو نرم بوسید و لب زد
_هردو!
همون طور که کمکم می کرد از پله ها بالا برم گفت
_می خوای اتاق خدمه رو برای تو تغییر بدم؟ آخه سختته که مدام از پله ها بری بالا و پایین.
به یاد نیوشا که روزگاری با شکم باردار از این پله ها بالا و پایین می رفت آه عمیقی کشیدم و با افسوس گفتم
_نه دیگه آخر این هفته زایمانمه انشاالله.
نیوشای خدا بیامرز هم که راوش رو باردار بود از همین پله ها بالا و پایین می رفت؛ چرا من نتونم؟
اون طفلک هم هر روز همین پله ها رو زیر پا میذاشت.