به یاد ساعتی پیش که توی محضر عقد در حضور شاهد های عقدمون یعنی ثریا و هلیا و خسرو عقد کردیم، لبخند روی لبم پر رنگ تر شد.
بخاطر شکم بزرگم مجبور شدم برای اولین بار چادر سر کنم و با چادر مشکی و نویی که رایان برام خرید به محضر برم.
تا عاقد شکم بزرگم رو نبینه و فکر های بد به سرش نزنه.
هر چند که من و رایان همه حدود و مرز ها رو در هم شکسته بودیم؛ اما خب...
قرار نیست همه از صدای تبل رسوایی ما با خبر بشن!
بابا جونم؟! داری منو می بینی؟
با عقدی که بینمون خونده شد دیگه بچه من حرومزاده نیست...
یه بچه پاک و بی گناهه که پاک متولد میشه و من و رایان قصد داریم به بهترین شیوه تربیتش کنیم.
رایان از چند روز قبل برای گرفتن برگه وفات پدرم به دادگاه مراجعه کرد و با توجه به این که پدرم توی یکی از قطعه های بهشت زهرا تدفین شده بود به راحتی مدارک فوتش رو دراوردن و برگه اش صادر شد.
و به کمک اون برگه ما تونستیم عقد کنیم.
صدای خنده راوش باعث شد به سمتش برگردم.
نگاهی به پایین پام انداختم و با دیدن راوش که به سختی روی پاهاش ایستاده ذوق کردم.
هیجان زده بغلش کردم و لپ تپلش رو که نسبت به قبلا لاغر تر شده بود بوسیدم.
در حال مرتب کردن لباس هاش بودم که با حرفی که راوش زد شوک زده بهش خیره شدم
_ماما...
متعجب بهش خیره شدم که انگشت اشاره کوچولوش رو به سمت شکمم گرفت و دوباره گفت
_ماما... او...
نگاهی به شکم بر آمده ام انداختم و بی توجه به اشاره کردنش با ذوق توی بغلم فشارش دادم.
لپش رو محکم تر از قبل بوسیدم و دور خودم چرخیدم.
صدای خنده دوست داشتنیش که بلند شد گفتم
_ای جانم! الهی مامان قربونت بره!
مامان؟! به من میگی مامان؟ پدر سوخته تو از کِی یاد گرفتی حرف بزنی؟
گل اندام دست کوچولوی راوش رو گرفت و با لبخند گفت
_ما یادش دادیم عزیزم! منتها تا حالا این حرفی که الان زد رو به کسی نگفته بود.
فقط می گفت بابا! البته آله هم می گفت!
با این حرفش راوش دوباره دهن باز کرد
_آله...
صدای قهقهه رایان که بلند شد نگاهم رو بهش دوختم. نزدیکم شد و همون طور که موهای کم پشت راوش رو نوازش می کرد گفت
_آله یعنی خاله! به گل اندام و امینه و لیلی و رعنا میگه خاله!
بخاطر شکم بزرگم مجبور شدم برای اولین بار چادر سر کنم و با چادر مشکی و نویی که رایان برام خرید به محضر برم.
تا عاقد شکم بزرگم رو نبینه و فکر های بد به سرش نزنه.
هر چند که من و رایان همه حدود و مرز ها رو در هم شکسته بودیم؛ اما خب...
قرار نیست همه از صدای تبل رسوایی ما با خبر بشن!
بابا جونم؟! داری منو می بینی؟
با عقدی که بینمون خونده شد دیگه بچه من حرومزاده نیست...
یه بچه پاک و بی گناهه که پاک متولد میشه و من و رایان قصد داریم به بهترین شیوه تربیتش کنیم.
رایان از چند روز قبل برای گرفتن برگه وفات پدرم به دادگاه مراجعه کرد و با توجه به این که پدرم توی یکی از قطعه های بهشت زهرا تدفین شده بود به راحتی مدارک فوتش رو دراوردن و برگه اش صادر شد.
و به کمک اون برگه ما تونستیم عقد کنیم.
صدای خنده راوش باعث شد به سمتش برگردم.
نگاهی به پایین پام انداختم و با دیدن راوش که به سختی روی پاهاش ایستاده ذوق کردم.
هیجان زده بغلش کردم و لپ تپلش رو که نسبت به قبلا لاغر تر شده بود بوسیدم.
در حال مرتب کردن لباس هاش بودم که با حرفی که راوش زد شوک زده بهش خیره شدم
_ماما...
متعجب بهش خیره شدم که انگشت اشاره کوچولوش رو به سمت شکمم گرفت و دوباره گفت
_ماما... او...
نگاهی به شکم بر آمده ام انداختم و بی توجه به اشاره کردنش با ذوق توی بغلم فشارش دادم.
لپش رو محکم تر از قبل بوسیدم و دور خودم چرخیدم.
صدای خنده دوست داشتنیش که بلند شد گفتم
_ای جانم! الهی مامان قربونت بره!
مامان؟! به من میگی مامان؟ پدر سوخته تو از کِی یاد گرفتی حرف بزنی؟
گل اندام دست کوچولوی راوش رو گرفت و با لبخند گفت
_ما یادش دادیم عزیزم! منتها تا حالا این حرفی که الان زد رو به کسی نگفته بود.
فقط می گفت بابا! البته آله هم می گفت!
با این حرفش راوش دوباره دهن باز کرد
_آله...
صدای قهقهه رایان که بلند شد نگاهم رو بهش دوختم. نزدیکم شد و همون طور که موهای کم پشت راوش رو نوازش می کرد گفت
_آله یعنی خاله! به گل اندام و امینه و لیلی و رعنا میگه خاله!