💋خآنوم دلبر💋


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



 وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ  🌹

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


دعانویسی و طلسمات مجرب استادموسوی عزیز

https://t.me/joinchat/AAAAAEhI5qdUU1mVhTkVNQ
🧿‌‌‌طلسمات قوی
🧿‌‌‌دعاهای افزایش
🧿‌‌‌فروش ملک
🧿‌‌‌گشایش بخت
🧿‌‌‌#دعای جلب محبت و پیوند شهوت

@kaFeHFAL21
@kaFeHFAL21


Репост из: 🦋شــیطنت عآشقانه🦋
آیفون ۱۳پرومکس فقط با   ۵   میلیون بخر....
@baazar_mobile24

کلی گوشی های لوکس و طرح با قیمت عالی
۱۳پرومکس ۱۴پرومکس
پرداخت درب منزل + ۲سال گارانتی
دفتر فروش حضوری دارند

آیفون۱۴پرومکس میده ۶میلیون😱
ایفون۱۳پرومکس میده ۵میلیون

برو خودت سر بزن آدرسم دارند

@baazar_mobile24
@baazar_mobile24


Репост из: Неизвестно
فروش اقساط محصولات سامسونگ و سام
فقــــــط با ۲۵٪ پیش پرداخت
ثبت درخواست از سایت👇🏻
https://www.allsamsung.ir/فروش-اقساطی-سامسونگ/
اینستاگرام👇🏻
https://instagram.com/allsamsung.ir?utm_medium=copy_link
تلگرام👇🏻
@allsamsung.ir
📍ونک(برج نگار) :88884064
📍سعادت آباد:88697020
📍میدان هروی(وفامنش):26752500


Репост из: Неизвестно
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
[به دلیل درخواست مکرر شما برای اخرین بار لینک کانال (( #ممنوعه )) رو میذارم خواهشا دیگه کسی تو PV درخواست نکنه]📵¹⁹

🔚اینم لینکش برای آخرین بار🔞👇
https://t.me/+CwO7dho_efk4ZjVk
https://t.me/+CwO7dho_efk4ZjVk

زود جوین شو تا پاک نکردم 👆
🛑 برو ببین چه خبره🙊


Репост из: 🦋شــیطنت عآشقانه🦋
سالها بود داشتن یه پوست خوب شده بود بزرگترین آرزوم😢‌

تااینکه بااین کانال آشنا شدم😃‌

بعد این همه دکتر و هزینه الکی...
این محصول زندگیم رو تغییر داد😍‌😍‌😱‌😱‌😱‌👇‌👇‌👇‌SB

https://t.me/+EYLXv7lQZTQxZjc8
https://t.me/+EYLXv7lQZTQxZjc8


Репост из: Неизвестно
دوست داری در عرض ۳ هفته چربی شکم و پهلو در خواب بترکونی⁉️

👇👇👇👇👇👇👇

گناه نکردی که تپل شدی
بیا ببین چقدر روش لاغری بی ضرر و بی دردسر هست R¹9
https://t.me/joinchat/AAAAAETvAW33klD66e25hw


Репост из: 🦋شــیطنت عآشقانه🦋
😱معجزه لاغری در ۱۵ دقیقه 😱

🟢 ۱۵٪ تخفیف ویژه تمام خدمات مرکز لاغری غفاری دایت

♻️فقط برای ۶۰ نفر اولی که رزرو نوبت کنند.♻️
بدون نیاز جراحی 😳

🎁لینک رزرو نوبت:👇💥
https://landing.ghafaridiet.com/clinic-telegram/?utm_source=telegram&utm_medium=cpc&utm_campaign=clinic


Репост из: کانال رسمی شهر فرش
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تنوع وسیع فرش‌های فانتزی و وینتیج در شهرفرش

📍تهران، بعد از میدان آزادی، روبروی تهرانسر
📍تهران، کیلومتر ۱۵ بزرگراه لشکری
📍تهران، پایین تر از میدان حر، مجتمع صبا
📍مازندران، کیلومتر ۸ جاده بابل - بابلسر
📍اصفهان، امام خمینی نبش مینو
☎️ تماس: 48062

با ثبت‌نام در لینک زیر، از جشنواره‌های فروش ویژه شهرفرش زودتر باخبر شو! ⤵️
https://shahrfarsh.com/Home/Leasing




Репост из: کانال رسمی شهر فرش
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تنوع بالای فرش، قیمت‌های استثنایی، شرایط پرداخت متنوع و از همه مهم‌تر کیفیت بالا، فقط در شهر فرش!

📍تهران، بعد از میدان آزادی، روبروی تهرانسر
📍تهران، کیلومتر ۱۵ بزرگراه لشکری
📍تهران، پایین تر از میدان حر، مجتمع صبا
📍مازندران، کیلومتر ۸ جاده بابل - بابلسر
📍اصفهان، امام خمینی نبش مینو
☎️ تماس: 48062

مزایای دیگه رو هم اینجا ببین و در انتخابت در نظر بگیر👇
https://shahrfarsh.com/Home/Leasing


Репост из: Неизвестно
اوففف بهترین کانال جوک رو یافتم،انقد بخندی که وا بری از خنده📵‌‌

‼️اگه بیماری قلبی نداری بیا تو🤦‌‌‍♂

چیزی که تو آسمونامیخاستی❌اینجا لینکو لمس کن😋‌‌👇‌‌

https://t.me/joinchat/SRKatDK0ElQ6P3mH
https://t.me/joinchat/SRKatDK0ElQ6P3mH


Репост из: Неизвестно
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
خانومایی که #بافتنی دوست دارن ولی کانال خوب پیدا نمیکنن ی پیشنهاد دارم 😉‌

کانال خانه بافتنی ننه گلپری😍‌

انتخاب کن چی دوس داری ببافی؟؟

اینجا هم #دومیل داره هم #قلاب💋‌

#جدیدترین بافتهای ژورنال که نظیرش توهیچ کانالی نیس ولی اینجارایگانه😘‌

https://t.me/joinchat/WFl5SCDr6uC865zf
💕‌همراه #جدیدترین #فیلمهای_فارسی از روی دست مربی


570


راوش که در حال ور رفتن با ته ریش خط گرفته رایان بود از بغل رایان خارج شد.
به سختی روی زمین ایستاد و آروم روی زمین نشست.
نگاهی به من انداخت و همون طور که کلاه پشمالوی کوچولوش هر لحظه بیشتر پایین میومد و کم کم روی چشم هاش رو می گرفت، دستش رو جلو آورد.

خیره به دست من که روی سنگ قبر گذاشته بودم دست کوچولو و تپلش رو روی سنگ قبر مادرش گذاشت.

لبم رو با خنده گزیدم و قربون صدقه اش رفتم.
یکی از شاخه گل های رزی که روی سنگ قبر گذاشته شده بود رو برداشت و نگاه دقیقی بهش انداخت.

همون طور که باهاش بازی می کرد به رایان چشم دوختم و گفتم
_قول میدم راوش رو مثل بچه خودم بزرگ کنم رایان جانم.
قول میدم هیچ وقت هیچ تبعیضی بین بچه خودم و راوش قائل نشم؛ راوش هم پسر خودمه.

رایان با لبخند دستم رو توی دست گرمش گرفت.
_می دونم خانومم! من خیالم از بابت تو راحته.
از همون روز های اول که وارد زندگیم شدی فهمیدم دل بزرگ و قلب رئوفی داری.
می دونم که راوش رو مثل بچه ای که توی شکمته، بزرگ می کنی.

خم شدم و بوسه ای روی سر راوش زدم. به چشم های مشکی رایان که کپی راوش بود زل زدم و گفتم
_می خوام همین جا؛ جای آرامگاه نیوشا ازت قول بگیرم هرگز به راوش نگی که من مادرش نیستم.
می خوام بهم قول بدی که من مادرشم و بچه ای که توی شکممه خواهر یا برادرشه


569


بوی خوش شامپویی که از موهام تراوش می شد رو به مشام کشید و در حالی که لب هاش با هر تکون به لاله گوشم برخورد می کردن گفت
_من خیلی وقته عاشق همه چیز ماهزادم شدم!
خیلی وقته بذر کینه رو از دلم بیرون کردم تا دیگه با جوونه زدنش آتیش به زندگیم نزنم.

بوسه ای به گردنم زد...
_خیلی وقته شیدای تو شدم!

با عشق دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و خیره به چشم هاش لب زدم
_حالا من بیشتر عاشقم یا تو؟!

کمرم رو به سمت خودش مایل کرد و همون طور که صورتش رو توی صورتم خم می کرد جواب داد
_نمی دونم... فقط می دونم هر کدوممون هرچی بیشتر؛ بهتر!

لبخند پر عشقی زدم اما طولی نکشید که با لب های داغش لبخندم رو محو کرد...
با حس تکون خوردن لب هاش روی لب های سردم که خیلی وقت بود از بوسه های رایان محروم شده بودن، گویا که خون توی رگ هام به جریان افتاد...

حلقه دست هام دور گردنش تنگ تر شد و تشنه لب تر از هر زمانی شروع کردم به بوسیدن مردی که عاشقانه قلبم رو به دستش سپرده بودم و فکر می کردم سهم من نیست...

عشق همین است،
همین که یک ذره از تو،
می‌شود تمامِ من...!
****
انگشت اشاره و شست دست راستم رو روی سنگ قبر خیس از گلاب نیوشا گذاشتم و مشغول فاتحه خوندن زیر لب شدم.

رایان همون طور که روی زمین چهار زانو زده بود راوش رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت
گاهی وقتا دلم براش تنگ میشه ماهزاد... دست خودم نیست...

با ناراحتی به نادر که قدم به قدم از این بلوک دور می شد خیره شدم و گفتم
_طبیعیه... آدمیزاد بنده ی دلتنگیه؛ آدمی که برای عزیزانش دلتنگ نشه آدم نیست.
بلا نسبت دیگه چه فرقی با حیوون می کنه؟


568


سری به معنای تایید تکون داد و خدا بیامرز زیر لبی زمزمه کرد.
درب اتاقش رو که روزی با نیوشا مشترک بود باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت تا به سمت اتاق هدایتم کنه.

نگاه مرددی بین اتاق رایان که از این زاویه هنوز داخلش رو نمی دیدم و اتاقی که روزی مال خودم بود انداختم.
_میگم رایان... اگه ممکنه... من برم توی همون اتاقی که قبلا به خودم داده بودی؛ فکر می کنم اون جا راحت تر...

یهو بهم چسبید و به آرومی من رو به دیوار پشت سرم تکیه داد.
دست راستش رو کنار سرم و دست چپش رو پشت کمرم گذاشت.
کمی من رو به سمت خودش مایل کرد و با لبخند خاصی گفت
_از چی خجالت می کشی خانومم؟!
نکنه فراموش کردی من و توی خاطره های زیادی توی این اتاق داریم؟

بعد از این حرف با شیطنت به لب ها خیره شد.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و همون طور که با دکمه های پیراهنش بازی می کردم گفتم
_شاید به نظرت خنده دار بیاد رایان... اما... اما من خیلی تغییر کردم!
حداقل خودم این طوری فکر می کنم! حس می کنم خیلی خجالتی و سر به زیر شدم.
انگاری طوفان هایی که توی زندگیم به وجود آوردی برای من سر به هوا لازم بود تا کمی عقلم سر جاش بیاد و مغزم به کار بیفته!

بی هوا بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت
_الهی من قربون خجالتت بشم! من همه مدلیتو دوست دارم!
هم مدل پرروتو که پدرمو در میاره دوست دارم، هم مدل خجالتیتو که بهم احساس قدرت میده دوست دارم!

شال رو از روی سرم برداشت و به آرومی روی شونه هام انداخت.
گیره موهام رو باز کرد و بعد از این که کمی بهمشون ریخت سرش رو توی انبوه موهام فرو برد.


دست نوازشی به سر و صورت راوش که هنوز آثار خواب داشت کشیدم و گفتم
_این طفلک رو کی بیدار کرد که اومده این جا؟!

امینه در حالی که دست های خیسش رو با حوله خشک می کرد شونه ای بالا انداخت.
_والا من نمی دونم! من توی گهواره اش خوابونده بودمش.
نمی دونم کِی بیدار شده!

لیلی با تعجب به راوش خیره شد.
_این بچه از توی اتاق خودش چجوری اومده این جا؟! اون همه پله رو چجوری اومده پایین؟

نگاهی به دست و پای راوش انداختم که رعنا گفت
_من آوردمش؛ یادم بود خیلی دوستت داره. گفتم شاید هنوز فراموشت نکرده باشه.
بیارمش با لباسای عروس ببینتت ذوق کنه!

تک خنده ای سر دادم و دستی به شال سفیدم کشیدم.
_آره چقدرم که لباس عروس تنمه!

همون طور که راوش بغلم بود به سمت پله ها رفتم و گفتم
_با اجازتون بچه ها من میرم یکم استراحت کنم.

خواستم قدم روی اولین پله بذارم که رایان به آرومی راوش رو از بغلم گرفت و با مهربونی گفت
_روی بچه فشار میاد.

دستم رو به نرده های پله گرفتم و همون طور که آروم آروم پله ها رو طی می کردم به شکمم اشاره کردم
_این بچه؟!

با چشم و ابرو به راوش اشاره زدم
_یا اون بچه؟

دستش رو دور کمرم انداخت و من رو از پهلو نزدیک خودش کرد.
گونه ام رو نرم بوسید و لب زد
_هردو!

همون طور که کمکم می کرد از پله ها بالا برم گفت
_می خوای اتاق خدمه رو برای تو تغییر بدم؟ آخه سختته که مدام از پله ها بری بالا و پایین.

به یاد نیوشا که روزگاری با شکم باردار از این پله ها بالا و پایین می رفت آه عمیقی کشیدم و با افسوس گفتم
_نه دیگه آخر این هفته زایمانمه انشاالله.
نیوشای خدا بیامرز هم که راوش رو باردار بود از همین پله ها بالا و پایین می رفت؛ چرا من نتونم؟
اون طفلک هم هر روز همین پله ها رو زیر پا میذاشت.


به یاد ساعتی پیش که توی محضر عقد در حضور شاهد های عقدمون یعنی ثریا و هلیا و خسرو عقد کردیم، لبخند روی لبم پر رنگ تر شد.

بخاطر شکم بزرگم مجبور شدم برای اولین بار چادر سر کنم و با چادر مشکی و نویی که رایان برام خرید به محضر برم.
تا عاقد شکم بزرگم رو نبینه و فکر های بد به سرش نزنه.

هر چند که من و رایان همه حدود و مرز ها رو در هم شکسته بودیم؛ اما خب...
قرار نیست همه از صدای تبل رسوایی ما با خبر بشن!

بابا جونم؟! داری منو می بینی؟
با عقدی که بینمون خونده شد دیگه بچه من حرومزاده نیست...
یه بچه پاک و بی گناهه که پاک متولد میشه و من و رایان قصد داریم به بهترین شیوه تربیتش کنیم.

رایان از چند روز قبل برای گرفتن برگه وفات پدرم به دادگاه مراجعه کرد و با توجه به این که پدرم توی یکی از قطعه های بهشت زهرا تدفین شده بود به راحتی مدارک فوتش رو دراوردن و برگه اش صادر شد.
و به کمک اون برگه ما تونستیم عقد کنیم.

صدای خنده راوش باعث شد به سمتش برگردم.
نگاهی به پایین پام انداختم و با دیدن راوش که به سختی روی پاهاش ایستاده ذوق کردم.
هیجان زده بغلش کردم و لپ تپلش رو که نسبت به قبلا لاغر تر شده بود بوسیدم.

در حال مرتب کردن لباس هاش بودم که با حرفی که راوش زد شوک زده بهش خیره شدم
_ماما...

متعجب بهش خیره شدم که انگشت اشاره کوچولوش رو به سمت شکمم گرفت و دوباره گفت
_ماما... او...

نگاهی به شکم بر آمده ام انداختم و بی توجه به اشاره کردنش با ذوق توی بغلم فشارش دادم.
لپش رو محکم تر از قبل بوسیدم و دور خودم چرخیدم.

صدای خنده دوست داشتنیش که بلند شد گفتم
_ای جانم! الهی مامان قربونت بره!
مامان؟! به من میگی مامان؟ پدر سوخته تو از کِی یاد گرفتی حرف بزنی؟

گل اندام دست کوچولوی راوش رو گرفت و با لبخند گفت
_ما یادش دادیم عزیزم! منتها تا حالا این حرفی که الان زد رو به کسی نگفته بود.
فقط می گفت بابا! البته آله هم می گفت!

با این حرفش راوش دوباره دهن باز کرد
_آله...

صدای قهقهه رایان که بلند شد نگاهم رو بهش دوختم. نزدیکم شد و همون طور که موهای کم پشت راوش رو نوازش می کرد گفت
_آله یعنی خاله! به گل اندام و امینه و لیلی و رعنا میگه خاله!


289

نفسی گرفت و ادامه داد
_توی این مدت که نیوشا فوت کرد و تو هم پیشم نبودی فهمیدم تمام بدبختی هایی که کشیدم بخاطر اشتباهاتی بوده که در حق تو کردم.
فهمیدم خدا داره تقاص دل شکسته تو رو ازم می گیره.

آهی کشیدم و در حالی که اشاره می کردم قبل از این که جرثقیل دولت ماشینش رو باسکول نکرده راه بیفته گفتم
_مهم نیست... بهتره گذشته ها رو دور بریزیم.
ماآدما با زندگی توی اتفاقات گذشته فقط و فقط خودمون رو عذاب میدیم!

دوباره استارت زد و راه افتاد.
دستم رو با دست خودش روی دنده ماشین قرار داد و گفت
_درسته؛ منم خوشحالم... خوشحالم که به زندگیم برگشتی!

دستم رو گرفت و بوسه ای به پشت انگشت هام زد.
_به زندگیم خوش برگشتی خانومم!

خوشبختی یعنی همه چیزت پیش یه نفر باشه
دلت،فکرت،نگاهت...
****
گل اندام محکم بغلم کرد و دم گوشم گفت
_الهی قربونت برم که رنگ و رو انداختی! چه خوشگل شدی ماشاالله!
راست گفتن که زن حامله خوشگل میشه ها!

کمرم رو نوازش کرد و نگاه دقیقی به مانتو و شلوار سفیدم انداخت.
امینه کنارم ایستاد و با لبخند گفت
_تبریک میگم ماهزاد جون! خداروشکر دیگه ازدواج کردین و قراره تا دو هفته دیگه بچه تون هم به دنیا بیاد!

تشکر زیر لبی کردم که لیلی پرسید
_ای جونم! حالا جنسیتش چیه؟ دختره یا پسر؟
براش عروسک بخریم یا ماشین؟

با خنده جواب دادم
_جنسیتش رو تعیین نکردم! مجبورین عروسکی بخرین که سوار ماشین باشه!

با این حرفم همگی زدن زیر خنده.
سنگینی نگاهی رو که روی خودم احساس کردم با مکث دور خودم چرخیدم.
نگاهم که به نگاه پر عشق رایان افتاد سرم رو پایین انداختم و در دل خدا رو بابت ازدواج با رایان؛ تنها عشق زندگیم شکر کردم.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
رقص #ایرانی زیبای #ساناز با موزیک #مجیدسلطانی 🕺💃
@aros_Delbar


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
رقص و چالش #نیوشا 🕺💃
@aros_Delbar

Показано 20 последних публикаций.

1 707

подписчиков
Статистика канала