#پارت_۱۰۸
با ترس نگاش می کردم دوباره حالت عصبیم از داد و بیداد شنیدن نزدیک به فوران بود دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه اگرچه حال وروزمدلسوزی هم میطلبید بلندتر داد زد و به حالت تهدید گفت :
- برو هر جهنم دره ای که می ری ولی من ضمانت نمی کنم ماشین بعدی که گیرت آورد و کشون کشون برد از طرف من باشه مطمئن باش دفعه بعد همچین لطفی در حقت نمی کنم
حق داشت درست می گفت
ندیده بودم از این حوادث ولی زیاد خونده بودم و شنیده بودم
بی حرکت سر جام موندم
کاری از دستم برنمی اومد اشکمو پاک کردم که دیگه تشراشو نشنوم
- پس می مونی
اینبار لحنش مهربون بود صدام در نمی اومد
هرچی باشه گفت حلال اقدام میکنه
فقط با سر تائید کردم و همونطور سر به زیر موندم چاره ی دیگه ای نداشتم
کنار پام رو زمین روی زانوش نشست و مهربون تر گفت :
- پشیمون نمی شی رضوانه مطمئن باش ترسی نداشته باش من مثل همسر سابقت نیستم
اشکی که آماده ی ریختن بود رو پس زدم و پر بغض نالیدم .
- بخت من تا ابد سیاهه
دستمو که تو دستاش گرفت یکباره تنم لرزید نه از ترس یه حس دیگه بود عادت نداشتم به این مدل واکنش ها و حرکات
لحن مهربونش باعث شد اعتماد کنم و کوتاه بیام .
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست با سیاهیش بساز
سرمو و کج کردم و نگاش کردم لبخندش عمق گرفت و چشمک زد با خجالت نگاه ازش گرفتم با صدای خندونی گفت :
- البته قول می دم تو زندگی با من سیاهی نبینی فقط چند دست لباس سیاه دارم که به خاطر تو دیگه نمی پوشم
سرم رو تا اونجایی که می شد تو یقه ام فرو بردم بلند تر خندید و گفت :
- اگه قول بدی بخندی کیان پسرمو نشونت می دم خیلی ازت براش تعریف کردم بی صبرانه منتظر دیدنته
خنده مگه من بلدم بخندم
به چی باید بخندم خنده چیه اصلا
جوابی ندادم و سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم ولی محکم تر نگه داشت و گفت :
- پیاده شو دیگه حاج آقا منتظره
سری اطراف چرخوندم و با خوندنتابلوی محضر شماره دنبالش کشیده شدم همون سه تا پسر هم قبل از ما رسیده بودن .
با ترس نگاش می کردم دوباره حالت عصبیم از داد و بیداد شنیدن نزدیک به فوران بود دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه اگرچه حال وروزمدلسوزی هم میطلبید بلندتر داد زد و به حالت تهدید گفت :
- برو هر جهنم دره ای که می ری ولی من ضمانت نمی کنم ماشین بعدی که گیرت آورد و کشون کشون برد از طرف من باشه مطمئن باش دفعه بعد همچین لطفی در حقت نمی کنم
حق داشت درست می گفت
ندیده بودم از این حوادث ولی زیاد خونده بودم و شنیده بودم
بی حرکت سر جام موندم
کاری از دستم برنمی اومد اشکمو پاک کردم که دیگه تشراشو نشنوم
- پس می مونی
اینبار لحنش مهربون بود صدام در نمی اومد
هرچی باشه گفت حلال اقدام میکنه
فقط با سر تائید کردم و همونطور سر به زیر موندم چاره ی دیگه ای نداشتم
کنار پام رو زمین روی زانوش نشست و مهربون تر گفت :
- پشیمون نمی شی رضوانه مطمئن باش ترسی نداشته باش من مثل همسر سابقت نیستم
اشکی که آماده ی ریختن بود رو پس زدم و پر بغض نالیدم .
- بخت من تا ابد سیاهه
دستمو که تو دستاش گرفت یکباره تنم لرزید نه از ترس یه حس دیگه بود عادت نداشتم به این مدل واکنش ها و حرکات
لحن مهربونش باعث شد اعتماد کنم و کوتاه بیام .
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست با سیاهیش بساز
سرمو و کج کردم و نگاش کردم لبخندش عمق گرفت و چشمک زد با خجالت نگاه ازش گرفتم با صدای خندونی گفت :
- البته قول می دم تو زندگی با من سیاهی نبینی فقط چند دست لباس سیاه دارم که به خاطر تو دیگه نمی پوشم
سرم رو تا اونجایی که می شد تو یقه ام فرو بردم بلند تر خندید و گفت :
- اگه قول بدی بخندی کیان پسرمو نشونت می دم خیلی ازت براش تعریف کردم بی صبرانه منتظر دیدنته
خنده مگه من بلدم بخندم
به چی باید بخندم خنده چیه اصلا
جوابی ندادم و سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم ولی محکم تر نگه داشت و گفت :
- پیاده شو دیگه حاج آقا منتظره
سری اطراف چرخوندم و با خوندنتابلوی محضر شماره دنبالش کشیده شدم همون سه تا پسر هم قبل از ما رسیده بودن .