عشق‌ یا لذت


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: a user
🍁 #پارت_78 🍁
🔞این رمان به دلیل دارا بودن صحنه های کثیف و شهوت انگیز به افراد زیر 25 سال توصیه نمیشود❌

سر چهار راه منتظر ماشین باکلاسی بودم تا بتونم تورش کنم و امشب رو باهاش بگذرونم..هی..کاش بتونم بلاخره اون #متجاوز گر عوضی رو پیدا کنم و جلو خودش #تن_فروشی کنم..
با ترمز کردن ماشین غولپیکر نقره ای سرمو بلند کردمو چشم دوختم به راننده..
شیشه رو داد پایین و گفت:
-چند وقتی هست #رابطه نداشتم..میتونی تا صبح #تمکین کنی و #کلفتمو تحمل کنی..
آدامسمو ترکوندم و گفتم:
-من تا آخر هفته هم میتونم زیرتون دووم بیارم..
و پوزخندی زدم که درش خودکار باز شد..
سوار ماشینش شدم که گفت:
-خم شو #س_ا_ک بزن ..میخوام تا خونه راهش بندازی..
چشمی گفتم و دست بردم و #کمربندشو باز کردم..زیپش رو کشیدم پایین و #عضوکلفتش رو در آوردم..کمی لیسش زدم که کاملا #بیدار شد..
کلاهکشو وارد دهنم کردمو شروع کردم به مکیدنش..
کم کم همشو وارد دهنم کردم و سرمو بالا و پایین میکردم..
همینجوری داشتم براش مجلسی و پرتف میزدم که یهو ماشین ترمز کرد و دندونام روی هم فشرده شدن..
آخی گفت و عصبی نگاهم کرد..بوق زد و وارد خونه که شد همونطور لخت موهامو کشید و بردم سمت زیر زمین خونش..
پرتم کرد روی تخت یک نفره و گفت:
-خوب میساکی..صیغت میکنم برای سه ماه..مگه نگفتی میتونی تا یه هفته دووم بیاری؟!پس حتما میتونی تا سه ماه یه مرد که با خشونت به #اوج میرسه رو #ا_ضا کنی..


https://t.me/joinchat/AAAAAFSYjjhZiEctWZIsgw
https://t.me/joinchat/AAAAAFSYjjhZiEctWZIsgw
🔞🔞رابطه ی ممنوعه..🔞🔞
#گیسوبرای_انتقام_ازمتجاوزکودکیش_صیغه_ی_ارسلانی_میشودکه_باخشونت_ارضامیشود


Репост из: بنر saba
#پارت_۲۴_پارت_واقعی_رمانه🔞🔞🔞🔞

به سمت #صندوق عقب ماشین رفت و #پتویی از داخلش در آورد .
پتو رو روی #زمین پهن کرد و #لب زد: #لخت شو ـ
با بغض و بدبختی و #درماندگی نگاهی به اطرافم انداختم و گفتمـ: اخه اینجا تو بیابون..
حرفمو قطع کرد و داد زد: دختره ی #پدرسگ حالم بده زود باش بینم .
به ناچار #چادرمو از سرم در اوردم و قبل اینکه دستم به مانتوم برسه به سمتم خیز برداشت..
#رمانی_براساس_واقعیت_این_پارت_واقعیه_رمانه.
این رمان #ارزش خوندن رو داره نه موضوعش #آبکی و بچگونه س و نه داستانش ..
این داستان #واقعی زندگی دختری به نام #صباس که این اتفاقات #۱۶سال پیش براش افتاده ..
این رمان #ارزش خوندن رو داره داستانی که #زندگی دحترانی از جامعه روبه قلم کشیده که کم #بدبختی نکشیدن ..
#بیا_پارت۲۴روسرچ_کن_اگه_نبود_لف_بده👌

🔞🔞🔞🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEzy240j-awQnBf--A
🔞🔞🔞


Репост из: بنرای اخلاقی بهشت
#بهشت_کولوچه‌ای_من
#part62

با لمس انگشتای داغی که وسط پاهام کشیده می شد چشمامو به زور باز کردم. هنوز خمار خواب بودم و کمی طول کشید تا بتونم صاحب انگشتا رو بشناسم!

-برسام!

دست آزادشو روی دهنم گذاشت و گفت:

-هیس! نترس. اومدم بعد این همه مدت دوری یه حالی باهم بکنیم عشقم! خالتم نتونست این مدت منو ار.ا کنه!

با ترس زمزمه کردم:

-اگر بردیا یهو سر برسه چی؟!

قهقهه ای سر داد که وحشت کردم. این برسام اون برسام همیشگی نبود! حولمو که تقریبا باز شده بود کنار زد و سینمو گرفت:

-بردیا نیست! اون داداش احمقم تو رو از چنگم درآورد که بیارت اینجا تنها بخوابی؟! ولی نگران نباش! امشب تنها نیستی! امشب دوباره با هم یکی میشیم!

بعد از گفتن این حرفش به جون لب و گردنم افتاد که کم کم صدای ناله هام بلند شد. دستامو دور تنش گره زدم و با لذت گذاشتم که حسش کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFT90QCewaMsnsuVgA
https://t.me/joinchat/AAAAAFT90QCewaMsnsuVgA
❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌🚫❌🔞
#خیانت_خواهرزاده_به_خاله
#خیانت_برادر_به_برادر
#قسمتای_قرمز_بدلیل_فیلترینگ_سانسور_شدن_توی_پارت_هستند.
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌


Репост из: بنر عشق من
‍ ‌ #دخترعمو_پسرعمویی_که_عاشق_رابطه_های_هیجانی_ودزدکی_در_جمع_هستن 😈🔞

#استرس داشتم #سال_تحویل بود و #شایان و خانوادش که پدرش عموم بود قرار بود بیان خونمون.
سایان قول یک #رابطه_ی_هیجانی_وفول_هات رو لحظه ی سال تحویل داده بود... از قبل هم بهم گوشزد کرده بود که #دامن_کوتاه و بدون #لباس_زیر بپوشم.
نزدیکای سال تحویل شایان و خانوادش اومدن... همه دور#میز_هفت_سین نشستن و برای من جایی نموند واسه همون کنار شایان سرپا ایستادم که بلند گفت:
- بیا روی پای من بشین دختر عمو نمیشه سال تحویل که سرپا بمونی...
به بقیه نگاه کردم... کسی #حواسش بهمون نبود و مشعول خوش و بش بودن. چشمم افتاد به #شلوار شایان که #زیپش رو باز کرده بود و #اندامش کمی دیده میشد.
#حالی_به_هولی شدم که یک هو شایان #کمرم رو چنگ زد و من رو به طرف خودش کشوند و رو #پاش نشوند...
زیر #باسنم کاملا حسش کردم که زیر گوشم گفت:
- یکم نیم خیز شو #تنظیمش کنم...
نیم خیز شدم که...

#آخه_سرمیزهفت_سین_لحظه_سال_تحویل؟؟؟ 😱🤤
https://t.me/joinchat/AAAAAEy-wLU5OygFQSyVEg
🔞 دخترعمو پسر عموی شیطون ♨️


Репост из: baner gerdab
#پارت134


با دستمال مرطوب وارد اتاق سامیار شدم تا تمیز کنم بهونه ندم دستش برای اخراج شدنم

با دیدن سامیار که لخت روی تخت خوابیده بود چشمام گشاد شد

با تعجب به مردونه کلفتش نگاه کردمو دستمو روی دهنم گذاشتم
دخترایی که هرشب تختشو پر میکردن حق داشتن انقدر جیغ بکشن

اب دهنمو قورت دادمو به سمت پنجره رفتم‌خیسش کردم و دستمال بکشم
ولی نگاهم هنوز پیش مرد.نگی سامیار بود

با خودم زمزمه کردم

_اه سوگل الان که خوابه نمیفهمه اون هیچوقت به تو خدمتکار توجه نمیکنه حداقل یکم نگاش کن دلت اب نشه

یکم جلو رفتم و بی طاقت دستمو روی مر.نگی کلفتش گذاشتم و کمی مالوندمش که زیر دستم تکون خورد و بزرگتر شد

با ترس خواستم عقب بکشم که سامیار بازومو کشبد

_کجا در میری خودت بلندش کردی خودت هم خالیش میکنی...


https://telegram.me/joinchat/AAAAAEXs2MozWPc-uWFpBg

#سس‌_خدمتکار‌_با‌_رئیسش🔞♨️


🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
رمان هات جدید تلگرام👇
#ملکه_کوچک

#پارت_6

باخجالت دستشو روی سینه های سفیدش گذاشته بود این کار بیشتر خواستنی ترش کرده بود.

روی پام پشت به خودم نشوندمش و پاهاشو از هم باز کردم.‌انگشتمو بین چاک نازش کشیدم و کنار گوشش زمزمه کردم:اسمت چیه؟

با صدای لرزونی گفت:هیوا

اسمشو چند بار آروم زمزمه کردم.
گوششو بین لبام گرفتم و آروم مشغول مکیدنش شدم.انگشتم درحال زیر رو کردن ناز کوچولوش بود و‌دخترک قلبش مثل قلب گنجیشک میزد.

این دختر نه فقط جسمم و بلکه روحمم ارض.ا میکرد.اینقدر انگشتمو با چوچولش بازی گرفتم که کم کم خیس شد....

انگشتمو تا یک بند داخلش فرستادم که صدای ناله اش مستیمو دوچندان کرد...

انگشتمو بیرون کشیدم وخوب با خیسی خودش لزج کردم.کمی پایین تر رفتم و سوراخ پشتشو‌ لمس کردم.

با یه فشار آروم توی باس.ن تنگش جاش کردم و دخترک لب گزید از دردی که بهش داده بودم و خودش سفت کرد...

ضربان قلب منم بالا رفته بود عین نوجوان های ۱۵ ساله بیتابی میکرد.

به سمت خودم برگردوندمش و باز انگشتمو داخل پشتش فرستادم که باز اخ دردناکی گفت

دیدن صورت معصومش مصممترم میکرد تا میلی به میلیه تنش و خودم فتح کنم...

پیراهنشو بالادادم و مشغول لیس زدن سینه های صافش شدم.با هر لیسم تنش لرز میگرفت و منو‌ مشتاق تر میکرد تا بیشتر بهش لذت بدم و با دنیای شهوت آشناش کنم.

دخترک توی آغوشم پیچ وتاب میخورد و آروم ناله میکرد. من تنشو به بازی گرفته بودم.یه بازی لذتبخش..

وقتی دیگه تحملم تموم شد و صبرم سر اومد زیپ شلوارم و پایین کشیدم و...

با انگشت از پشت بچه ۱۳ساله رو ار...ضا کرد💦💦
https://t.me/joinchat/AAAAAFYXCeuRDaoZImqg2A
پارتش هست بچک👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFYXCeuRDaoZImqg2A
کل پارتاش سک&سیه👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFYXCeuRDaoZImqg2A


🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫

#سس_ازپشت_تورودخونه🔞🔞🔞
#عین_چی_داره_میکنتش💦💦

نگاهی به اطراف انداختم،کسی اونجا نبود.با خیال راحت همه ی لباسهامو درآوردم و کاملا لخت رفتم توی آب.

بی بی زهرا بهم گفته بود برای حمام کردن بجای شستن خودم با سطل آب به پشت باغ برم و از آب برکه استفاده کنم.

آروم آبو روی سر شونه های برهــنه ام میریختم، غرق در افکارم بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...

از ترس نفسم گرفت، خواستم خودم و از بین اون پنجه های نیرومند خلاص کنم که صداش رو زیر گوشم شنیدم: هیس نترس منم!!!

آروم برگشتم، بزرگمهر خان بود.

با خجالت سرمو انداختم پایین، موهای بلندم مثل آبشار سر خورد روی صورتم.
با نوک انگشتش موهام رو پس زد و گفت: از چی خجالت می کشی بچه؟!

با صدای لرزونی جواب دادم: از شما ارباب زاده.

حصار دست هاش رو تنگ کرد و زیر گوشم گفت:من که شوهرتم،ولی اگه کیانمهر یا یکی از نگهبانا میومدن اینجا چی کار میکردی؟

حس کردم خیلی عصبانیه، اما من فقط حرف بی بی رو گوش داده بودم.

_ م..ن.. من به...

اجازه نداد ادامه بدم.. دستشو گذاشت لای پام و با فشار بهم فهموند پامو از هم باز کنم. قلبم تند تند میزد و میدونستم که خیلی عصبانیه...

_چطوره تو آب عین ماهی بکنمت صحرا هوم؟؟ اینجوری یادت میمونه لخت و عور نیای تو رودخونه

_نه ارباب ببخشید...

همینجور که با دستش بین پاهای باز شده ام میکشید و با انگشت اون یکی دستش با سوراخ پشتم بازی میکرد گفت: هیششش...یکم به جلو خم شو میخام از پشت بندازم که تنگتره....
https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA

#سس_سرپایی_ازپشت
#ارباب_دختر15ساله_رو_تورودخونه_داره_میکنتش😐💦💦💦
#زیر18سال_جویین_نشه🔞🔞🔞🔞

https://t.me/joinchat/AAAAAFJKy279SRxnsS9JeA


پارت اول رمان عشق یا لذت
پارت جدید بالاتر


دیدین مهتاب نمرده بود😝
خیلی چیزای جالبی دارم براتون. عجله نکنین(پایان خوش)😉👍


عروس


💙 @love_Pleasure❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#رقص🦋


💙 @love_Pleasure❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
⚜ #خودآرائی

واسه خانومایی که

#میکاپ_قهوه_ای

دوس دارن😍😍😍

💙 @love_Pleasure❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#شینیون


💙 @love_Pleasure❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#کلیپ_سایه_چشم👁


💙 @love_Pleasure❤️


💙 @love_Pleasure❤️


💙 @love_Pleasure❤️


💙 @love_Pleasure❤️


💙 @love_Pleasure❤️


🔞 دخـــترک فــاحــشـــہ 🔞
#پارت1

_شبی چند؟!
موهای بلوندشو پشت گوشش زد : واسه چند ساعت؟!

جلو رفتم و تو صورتش خم شدم: واسه اخر عمر
با خنده ابرویی بالا انداخت : ااوهووووو کی میره این همه راهو ؟!
نگاهی به سرتاپاش انداختم بیشتر از ۲۰سالش نبود
اون وقت اومده بود اینجا فاحشه شده بود؟!

_دختری؟!
_اره فقط دو بار از #پشت

_قیمتت چند؟؟
دستشو رو س.نه م گذاشت : تو نگفتی واسه چند شب میخوای؟!

_ من نمیخوام باهات بخوابم میخوام بهت پول بدم خودتو از این لجن خونه بکشی بیرون!

دستش از رو س.نه م سر خورد پایین
_یعنی چی؟؟
_قیمت بگو

_۱۰۰میخوام
سرمو تکون دادم : لباساتو بپوش بریم!
_کجا بریم؟!

‌‌‌‌_بانک پولو بهت بدم!
چشماش قلبی شد اومد پرید تو بغلم
دستشو گرفتم : بپوش

نوچی کرد وپشتشو کرد بهم ش..رتشو کنار زد
_تو که ۱۰۰میلیون میدی بیا یه حالیم با این کن!
به #بدن سفیدش نگاه کردم امممم عجب چیزی بود

دستمو اروم رو #پشتش گذاشتم
_اوووف

_ #کل‌فته؟!
تو گلو خندیدم : تا دلت بخوااد
جوونی گفت و منم هولش دادم رو تخت
_راست میگیااا من که ۱۰۰میلیون میدم یکمم اینو جررر بدم

و بعد پایان حرفم دستمو رو ....💦👅🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEeukgz9RsIrSbtz9A
شب #جمعه ابت میاد امممممممم💦😝👅


نگاهش روی #بدن نیمه #برهنم خیره مونده بود

میتونستم بفهمم ک توی حال خودش نیست ... چند قدم بهم نزدیک شد...قلبم به تاپ تاپ افتاده بود و نفسم توی سینم حبس شده بود ...هرم #نفساش به صورتم میخورد ک لب زد:

_تو چقدر #سxسی هستی دختر

تا خواستم چیزی بگم #لباشو روی لبم گذاشت و شروع به #بوسیدن کرد...خیلی ماهرانه این کار رو انجام میداد که از #جناب_سروان بعید بود...
دست راستشو روی سـ ینم گذاشت و دست چپشو به سمت بهشتم حرکت داد نمیتونستم ممانعت کنم...لباشو از لبام جدا کرد یه نگاه بهم انداخت و شروع به بوسیدن گردنم کرد...خودشو محکم چسونده بود...دستاشو از دور #کمرم روی #پشتم گذاشت و...

#براساس_واقعیت
#در_هیاهوی_طهران 🔞💦

https://t.me/joinchat/AAAAAEnRWQYAiy2YvOlnGg


‍ توی دنج ترین نقطه کافه نشسته بودیم و طراحیش جوری بود که کمترین نور رو داشت و بهش میگفتن کافه تلخ!

نگاهم به آریا خورد که با سه تا بستنی توی دستش به سمتمون اومد و اون سمت من نشست.
با دیدن نگاه مشتاقم به بستنی ها، لبخندی زد و بستنی ها رو روی میز گذاشت و گفت :
-نوش جونت عشقم.
لبخند پهنی زدم و اولین قاشق بستنیو وارد دهنم کردم که حس سنگینی دستی روی #رون پام توجهم رو جلب کرد‌.

خواستم اروم به آریا بتوپم که الان جای شیطونی نیست که متوجه شدم سنگینی از سمت راسته!

سریع یه نگاه به زیر میز کردم و با دیدن دست پارسا ترسیده هینی کشیدم که نگاه اریا به سمتم برگشت.
لبخند لرزونی زدم و گفتم :
-خیلی سرد بود.

چشماش خندیدن و گفت :
-بستنی سرده دیگه کوچولو.
توی همین حین دست پارسا بالاتر رفت و #بین_پام نشست و از روی #شلوار شروع به نوازش کرد.

میخواستم تکونی به خودم بدم که دستی از سمت آریا به #پشتم کشیده شد و #فشارش داد.

ترسیده به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم حواس هیچکدوم از آدمای توی کافه بهمون نیست.

نمیدونستم باید چه طور به این قائله خاتمه بدم که با بالا رفتن دست پارسا از ترس، دست آریا رو کشیدم و دست پارسا وارد #شلوارم شد..
#دونفره_توکافه💦🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFfGFu-5wT2e2pcXDQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFfGFu-5wT2e2pcXDQ

Показано 20 последних публикаций.

73 312

подписчиков
Статистика канала