#۱۴۶
⏳♡🔥
چشمانش در اطرافش چرخی زدند.
اهل خانه از پشت شیشه و خدمه از جلوی در، بیرون انداختن محترمانهاش را به تماشا نشسته بودند...
درختانِ انتهای باغ از طولانی بودن آخرین ملاقاتشان گلایه کردند...
وزن دلتنگیاش برای خاطرات دوران کودکی و نوجوانی سپری شده در این خانه غیرقابل حمل شد...
شادمانیهای ناکامش و شادابی رو به زوال روح و جسمش...
بخاطر همین دلیلهای ضعیف و قوی، کوچک و بزرگ بود که دل نازکش کنده نمیشد از این ملک و مالکش...
از خاطراتش، از مردی که رفت تا زود برگردد و هرگز برنگشت. پیراهنی که پس داده نشد و به تن صاحبش نرفت. گوشوارهای که یک تایش جا ماند و از گوشاش آویزان نشد.
سقف آسمان این حیاط که قرارهایشان را از چشم بقیه دور نگه میداشت و بودنشان کنار هم را توی دل تیرهی خودش پنهان میکرد.
مهمتر از همهی اینها دیدار با عزیزترینش بود که وجودش توی این خانه حضور داشت.
-دیر میشه دخترعمو.
دلش خواست همه چیز را بالا بیاورد. حتی جانی که وبال گردن این زندگی شده بود.
-بریم...
وقتی برای خداحافظی جلو رفت مازیار سرش را به عقب برگرداند تا شاهد این وداع نباشد. مخالف این ازدواج بود اما موافق این تصمیم پدرش هم نبود. سالهای طولانیای در کنار هم زندگی کرده و توی یک هوا نفس کشیده بودند.
وابستگی، عادت، ترحم و دلسوزی... مجموعهای از احساسات ترتیب داده شده در دلش بود.
-خداحافظ قبادخان... آقا مازیار...
قبادخان بدون اینکه در جهت نگاهش لغزشی ایجاد کند زیرلب زمزمه کرد.
-به سلامت دخترجان...
یاسمن خداحافظی را به زبان آورد، اما بند بند وجودش میخواهم بمانم را فریاد کشید.
وقتی وانت از در خانه بیرون رفت با چشمان اشکی سرش را از پنجره بیرون آورد. تا زمانی که از محله دور شدند با قطرات اشکش در مسیر پشت سرش ردی از خودش به جا گذاشت.
-سرت رو بکش تو شیشه رو هم بده بالا. باد تند میخوره توی صورتت مریض میشی.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
چشمانش در اطرافش چرخی زدند.
اهل خانه از پشت شیشه و خدمه از جلوی در، بیرون انداختن محترمانهاش را به تماشا نشسته بودند...
درختانِ انتهای باغ از طولانی بودن آخرین ملاقاتشان گلایه کردند...
وزن دلتنگیاش برای خاطرات دوران کودکی و نوجوانی سپری شده در این خانه غیرقابل حمل شد...
شادمانیهای ناکامش و شادابی رو به زوال روح و جسمش...
بخاطر همین دلیلهای ضعیف و قوی، کوچک و بزرگ بود که دل نازکش کنده نمیشد از این ملک و مالکش...
از خاطراتش، از مردی که رفت تا زود برگردد و هرگز برنگشت. پیراهنی که پس داده نشد و به تن صاحبش نرفت. گوشوارهای که یک تایش جا ماند و از گوشاش آویزان نشد.
سقف آسمان این حیاط که قرارهایشان را از چشم بقیه دور نگه میداشت و بودنشان کنار هم را توی دل تیرهی خودش پنهان میکرد.
مهمتر از همهی اینها دیدار با عزیزترینش بود که وجودش توی این خانه حضور داشت.
-دیر میشه دخترعمو.
دلش خواست همه چیز را بالا بیاورد. حتی جانی که وبال گردن این زندگی شده بود.
-بریم...
وقتی برای خداحافظی جلو رفت مازیار سرش را به عقب برگرداند تا شاهد این وداع نباشد. مخالف این ازدواج بود اما موافق این تصمیم پدرش هم نبود. سالهای طولانیای در کنار هم زندگی کرده و توی یک هوا نفس کشیده بودند.
وابستگی، عادت، ترحم و دلسوزی... مجموعهای از احساسات ترتیب داده شده در دلش بود.
-خداحافظ قبادخان... آقا مازیار...
قبادخان بدون اینکه در جهت نگاهش لغزشی ایجاد کند زیرلب زمزمه کرد.
-به سلامت دخترجان...
یاسمن خداحافظی را به زبان آورد، اما بند بند وجودش میخواهم بمانم را فریاد کشید.
وقتی وانت از در خانه بیرون رفت با چشمان اشکی سرش را از پنجره بیرون آورد. تا زمانی که از محله دور شدند با قطرات اشکش در مسیر پشت سرش ردی از خودش به جا گذاشت.
-سرت رو بکش تو شیشه رو هم بده بالا. باد تند میخوره توی صورتت مریض میشی.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan