#۱۴۴
⏳♡🔥
مازیار با بیرغبتی و به سختی دختر بچه را از او جدا کرد. برای کنترلش تا توی عمارت در آغوشاش گرفت و بلافاصله به حیاط برگشت.
-خودش رو کشت از بس گریه کرد.
قبادخان به این گزارش حال پسرش اعتنایی نکرد و دستانش را از پشت روی کمرش گره زد.
-یه چند روز دیگه عادت میکنه...
یاسمن حرفی نزد و اشکهایش را با گوشهی شال مشکیاش پاک کرد.
شهرام برخلاف آنها شاد بود و این شادمانی را راحت بروز میداد. چرخ خیاطی یاسمن را برداشت و پشت وانتش گذاشت.
-قبادخان خیالتون بابت یاسمن خانم راحت باشه. جدا از اینکه فامیل هم هستیم مِنبعد ناموس منم به حساب میاد.
یاسمن به دکمهی مانتویش چنگ انداخت و دندانهایش را محکم روی هم فشرد. ده سال از آخرین باری که پسرعمویش را دیده میگذشت. تقریباً قطع رابطه کرده بودند و حال!
باورش نمیشد قبادخان داشت به او میسپاردش.
-امیدوارم بتونه زندگی تازهای رو برای خودش شروع کنه.
آرزوی قبادخان برایش توهین بزرگی به حساب آمد. او خوشبختی را توی همین خانه جستجو میکرد نه خارج از آن و میان غریبههای دوست نداشتنی.
-معلومه که شروع میکنه! من مثل اون برادر بیغیرتش نیستم که به امون خدا ولش کنم. حیف عموم که همچین پسر بیذاتی نصیبش شد و آخرشم از دستش دق مرگ شد.
شهرام بعد از این حرفش لبخندی چندشآور زد و دکمهی ابتدایی پیراهن سفیدش را بست. رنگ کتی که روی پیراهنش پوشیده بود از شدت کهنگی مشخص نبود.
-به برادرم بیاحترامی نکن.
این جمله را چنان با تحکم گفت که نیش شهرام بسته شد. قبادخان نزدیکش شد و طوریکه کسی متوجه نشود دستهای اسکناس توی کیفش انداخت.
-هیس چیزی نگو... این حق تو و پدرته.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
مازیار با بیرغبتی و به سختی دختر بچه را از او جدا کرد. برای کنترلش تا توی عمارت در آغوشاش گرفت و بلافاصله به حیاط برگشت.
-خودش رو کشت از بس گریه کرد.
قبادخان به این گزارش حال پسرش اعتنایی نکرد و دستانش را از پشت روی کمرش گره زد.
-یه چند روز دیگه عادت میکنه...
یاسمن حرفی نزد و اشکهایش را با گوشهی شال مشکیاش پاک کرد.
شهرام برخلاف آنها شاد بود و این شادمانی را راحت بروز میداد. چرخ خیاطی یاسمن را برداشت و پشت وانتش گذاشت.
-قبادخان خیالتون بابت یاسمن خانم راحت باشه. جدا از اینکه فامیل هم هستیم مِنبعد ناموس منم به حساب میاد.
یاسمن به دکمهی مانتویش چنگ انداخت و دندانهایش را محکم روی هم فشرد. ده سال از آخرین باری که پسرعمویش را دیده میگذشت. تقریباً قطع رابطه کرده بودند و حال!
باورش نمیشد قبادخان داشت به او میسپاردش.
-امیدوارم بتونه زندگی تازهای رو برای خودش شروع کنه.
آرزوی قبادخان برایش توهین بزرگی به حساب آمد. او خوشبختی را توی همین خانه جستجو میکرد نه خارج از آن و میان غریبههای دوست نداشتنی.
-معلومه که شروع میکنه! من مثل اون برادر بیغیرتش نیستم که به امون خدا ولش کنم. حیف عموم که همچین پسر بیذاتی نصیبش شد و آخرشم از دستش دق مرگ شد.
شهرام بعد از این حرفش لبخندی چندشآور زد و دکمهی ابتدایی پیراهن سفیدش را بست. رنگ کتی که روی پیراهنش پوشیده بود از شدت کهنگی مشخص نبود.
-به برادرم بیاحترامی نکن.
این جمله را چنان با تحکم گفت که نیش شهرام بسته شد. قبادخان نزدیکش شد و طوریکه کسی متوجه نشود دستهای اسکناس توی کیفش انداخت.
-هیس چیزی نگو... این حق تو و پدرته.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan