#۱۴۳
⏳♡🔥
درددلهایش مازیار را به هم ریخت. در طی این سالها هرگز تا این حد پرحرفیاش را نشنیده بود. هم بازی دوران بچگیشان همیشه ساکت بود و سر به زیر.
-هر وقت بتونم میام بهت سر میزنم... کاری از دستم برنمیاد رفیق مظلومم.
مازیار هیچوقت در حقش بد نبود و بدی نکرد، ولی مثل این روزها و بخصوص این دقایق قبل از رفتن با او مهربان نبود. دلیلش؟ واضح بود!
دلش برایش میسوخت.
-من فقط از کسی که منتظرش بودم انتظار داشتم.
-مازیار؟ کجایی پسر؟
صدای بلند قبادخان در خارج از اتاق باعث شد از حرفی که میخواست بزند منصرف شود. لبهای باریکش را محکم روی هم فشرد و سراغ چمدانها رفت. هر دو را برداشت و بدون حرف اتاق و مهمانش را ترک کرد. یاسمن تتمه انرژیاش را در پاهایش جمع کرد و با فشار دستانش روی زمین توانست سرِپا شود.
سرانگشتانش را از روی دیوارهای صاف عبور داد. پرده را لمس کرد و پنجرهی مشرف به درِ ورودی حیاط را بوسید. این دریچه بارها آمدن عزیزانش را به نگاهش هدیه داده بود.
افکار آزار دهندهاش در ذهنش وسعت پیدا کرد و به این اندیشید که عُمر این خانه بعد از او، قرار است با چه کسانی و چه خاطراتی یا حتی دلبستگیای ادامه پیدا کند؟
توی این خانه بیشتر از اینکه به دست آورده باشد از دست داده بود. برادرش، پدرش، امیدش، دوستانش، پناهگاهش، بستر خاطرات خوب و بدش را... این محرومیتها را پذیرفت و با فقدانها مدارا کرد محض خاطر به دست آوردن یک نفر. همانی که سخت و دیر به دستش آورد و خیلی زود از دستش داد.
قطراتی از اشکهایش روی تخت فلزی برادرش و گوشهای از خانه که جای همیشگی پدرش برای نشستن بود به جا ماند...
به محض گشودن در و مواجهه به آدمهای وسط حیاط صدایش توی ذهنش اکو شد.
(-اگر همهی دنیا مقابل تو باشن من کنار توام...)
قبادخان دانههای تسبیحاش را به تندی از بندش عبور داد و به دختربچهی کنار دستش اجازه داد تا برای آخرین بار یاسمن را در آغوش بگیرد. یاسمن میان آن سه مرد، زانو زد و کودک را محکم در آغوشش گرفت. هر دو با صدای بلندی احساسشان را از گلویشان و چشمانشان بیرون ریختند.
-مازیار خواهرت رو برگردون پیش مادرت.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
درددلهایش مازیار را به هم ریخت. در طی این سالها هرگز تا این حد پرحرفیاش را نشنیده بود. هم بازی دوران بچگیشان همیشه ساکت بود و سر به زیر.
-هر وقت بتونم میام بهت سر میزنم... کاری از دستم برنمیاد رفیق مظلومم.
مازیار هیچوقت در حقش بد نبود و بدی نکرد، ولی مثل این روزها و بخصوص این دقایق قبل از رفتن با او مهربان نبود. دلیلش؟ واضح بود!
دلش برایش میسوخت.
-من فقط از کسی که منتظرش بودم انتظار داشتم.
-مازیار؟ کجایی پسر؟
صدای بلند قبادخان در خارج از اتاق باعث شد از حرفی که میخواست بزند منصرف شود. لبهای باریکش را محکم روی هم فشرد و سراغ چمدانها رفت. هر دو را برداشت و بدون حرف اتاق و مهمانش را ترک کرد. یاسمن تتمه انرژیاش را در پاهایش جمع کرد و با فشار دستانش روی زمین توانست سرِپا شود.
سرانگشتانش را از روی دیوارهای صاف عبور داد. پرده را لمس کرد و پنجرهی مشرف به درِ ورودی حیاط را بوسید. این دریچه بارها آمدن عزیزانش را به نگاهش هدیه داده بود.
افکار آزار دهندهاش در ذهنش وسعت پیدا کرد و به این اندیشید که عُمر این خانه بعد از او، قرار است با چه کسانی و چه خاطراتی یا حتی دلبستگیای ادامه پیدا کند؟
توی این خانه بیشتر از اینکه به دست آورده باشد از دست داده بود. برادرش، پدرش، امیدش، دوستانش، پناهگاهش، بستر خاطرات خوب و بدش را... این محرومیتها را پذیرفت و با فقدانها مدارا کرد محض خاطر به دست آوردن یک نفر. همانی که سخت و دیر به دستش آورد و خیلی زود از دستش داد.
قطراتی از اشکهایش روی تخت فلزی برادرش و گوشهای از خانه که جای همیشگی پدرش برای نشستن بود به جا ماند...
به محض گشودن در و مواجهه به آدمهای وسط حیاط صدایش توی ذهنش اکو شد.
(-اگر همهی دنیا مقابل تو باشن من کنار توام...)
قبادخان دانههای تسبیحاش را به تندی از بندش عبور داد و به دختربچهی کنار دستش اجازه داد تا برای آخرین بار یاسمن را در آغوش بگیرد. یاسمن میان آن سه مرد، زانو زد و کودک را محکم در آغوشش گرفت. هر دو با صدای بلندی احساسشان را از گلویشان و چشمانشان بیرون ریختند.
-مازیار خواهرت رو برگردون پیش مادرت.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan