#۱۴۱
⏳♡🔥
چشمانم را بستم تا اینبار نه توی خواب بلکه توی بیداری و پشت پلکهای خیسم ببینمش.
-خوبه که پدرت هست و راضی شده به حمایت از احساست.
نیمخیز شد و سرش مثل چتر سایبان صورتم شد. باران به موهایش موج داده بود و به پوستش آب.
-از همون بار اولی که دیدمت حس کردم با تو داستانی خواهم داشت.
دستانم را ستون شانههایم کرد و میان بالاتنهام و چمن خیس و گِلی فاصله انداختم.
-و من قبل از دیدن همدیگه خوابت رو دیده بودم و قصهم رو با تو شروع کردم.
"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."
بار دیگر اطرافش را پایید تا همچنان از نبود کسی خیالش راحت شود چون جدا از نگاه سرزنشگر آدمهای غریبه با عشق، مامورهای پیگیر عشق هم بودند. خطر را که حس نکرد بلافاصله موی چسبیده به پیشانیام را کنار زد.
-امیر من با بقیه فرق دارم. هر چیزی رو با عمق وجودم تجربه میکنم نه سرسری یا به اقتضای زمان و شرایطش. شکل آدما تعریف کننده همه ویژگیها و خصلتهاشون نیست. مثلاً الان که من زیر بارانم تنم مثل تُنگ بلور شد و با قطراتش پر. وقتی جلوی آفتابم مثل یه گیاه نور و گرماش رو کامل جذب میکنم. یا وقتی قلم مو لای انگشتانم میچرخه واقعاً خودم رو آفریدگار صحنهای از پیش خلق شده میبینم. وقتی توی آسایشگاه و بین بچههام عمیقاً حس رفاقت و دلسوزی باهاشون دارم نه صرفا یه مربی... الانم که عاشق تو شدم دیگه نیازی نیستم که تا قبل از این بودم من عاشقترین زن روی این کره خاکیام.
خواستم بگویم منم مثل تو هر اتفاقی را با گوشت و استخوانم تجربه میکنم، ولی نه به این زیبایی و لطافت... انگار تو از بهشت تعریف کنی و من از جهنمم.
-نیاز من...
چهار انگشتش را جلوی دهانم نگه داشت. چشمانش مثل آسمان هوای گریه کرد و صدایش را بغض برداشت.
-هرگز اجازه نده یه روزی برسه که خوابت رو ببینم...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
چشمانم را بستم تا اینبار نه توی خواب بلکه توی بیداری و پشت پلکهای خیسم ببینمش.
-خوبه که پدرت هست و راضی شده به حمایت از احساست.
نیمخیز شد و سرش مثل چتر سایبان صورتم شد. باران به موهایش موج داده بود و به پوستش آب.
-از همون بار اولی که دیدمت حس کردم با تو داستانی خواهم داشت.
دستانم را ستون شانههایم کرد و میان بالاتنهام و چمن خیس و گِلی فاصله انداختم.
-و من قبل از دیدن همدیگه خوابت رو دیده بودم و قصهم رو با تو شروع کردم.
"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."
بار دیگر اطرافش را پایید تا همچنان از نبود کسی خیالش راحت شود چون جدا از نگاه سرزنشگر آدمهای غریبه با عشق، مامورهای پیگیر عشق هم بودند. خطر را که حس نکرد بلافاصله موی چسبیده به پیشانیام را کنار زد.
-امیر من با بقیه فرق دارم. هر چیزی رو با عمق وجودم تجربه میکنم نه سرسری یا به اقتضای زمان و شرایطش. شکل آدما تعریف کننده همه ویژگیها و خصلتهاشون نیست. مثلاً الان که من زیر بارانم تنم مثل تُنگ بلور شد و با قطراتش پر. وقتی جلوی آفتابم مثل یه گیاه نور و گرماش رو کامل جذب میکنم. یا وقتی قلم مو لای انگشتانم میچرخه واقعاً خودم رو آفریدگار صحنهای از پیش خلق شده میبینم. وقتی توی آسایشگاه و بین بچههام عمیقاً حس رفاقت و دلسوزی باهاشون دارم نه صرفا یه مربی... الانم که عاشق تو شدم دیگه نیازی نیستم که تا قبل از این بودم من عاشقترین زن روی این کره خاکیام.
خواستم بگویم منم مثل تو هر اتفاقی را با گوشت و استخوانم تجربه میکنم، ولی نه به این زیبایی و لطافت... انگار تو از بهشت تعریف کنی و من از جهنمم.
-نیاز من...
چهار انگشتش را جلوی دهانم نگه داشت. چشمانش مثل آسمان هوای گریه کرد و صدایش را بغض برداشت.
-هرگز اجازه نده یه روزی برسه که خوابت رو ببینم...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan