#۹۰
⏳♡🔥
با بیمیلی رو گرفت از چشمان خیس دخترک و سوی راننده پا تند کرد. یاسمن به دنبال ماشین تا وسط کوچه دوید و برای اولین بار بیپروا و بدون مراعات با صدایی بلند گفت:
-منتظرت میمونم... خیلی دوست دارم... تا ابد عاشقتم.
مرد به عقب برگشت و نگاهش از پشت شیشه دخترک را دنبال کرد. یاسمن آنقدر ایستاد تا ماشین کوچک و مرد داخلش کوچکتر شد و در میان لکههای تاری که از اشکهایش شکل گرفته بودند محو و ناپدید شد.
-اون رفت بهتره تو هم برگردی و اینطوری با این وضع توی کوچه نایستی.
شنیدن صدای خشک مردانهاش از پشتسر، یاسمن را غافلگیر کرد و وحشتزده به سمتش برگشت. نمیدانست مازیار از کی نظارهگر این وداع بوده اما خجالت سرتاپایش را دربرگرفت و با کف دستانش اشکهایش را زدود.
-معذرت میخوام...
مرد جوان از جلوی در حیاط کنار رفت.
-بیا داخل. نباید کسی از داخل و خارج این خونه تو رو توی این وضعیت ببینه. خودت که در جریانی چی میگم مگه نه؟
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
یاسمن گرهی روسریاش را محکم کرد و آهسته از کنارش عبور کرد. میدانست احتیاجی به گفتن هیچ حرفی نیست چون این مرد چند باری شاهد چنین صحنههایی از او و برادرش بوده، اما به هیچکس حتی به پدرشان هم نگفته.
-بله حق با توئه.
ساعت مچی را تا وسط ساعدش بالا کشید و زیرآستین پیراهنش مخفی کرد.
پدرش دستهی بلند جارو را به دیوار اتاقشان تکیه داد و با نگرانی صدایش زد.
-یاسمن دخترم کجا بودی؟ حالم خوب نیست. قرصهای فشارم رو پیدا نمیکنم.
یاسمن فرصت رهایی از زیر نگاه سنگین مرد کنار دستش را غنیمت شمرد و به پدرش ملحق شد.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
با بیمیلی رو گرفت از چشمان خیس دخترک و سوی راننده پا تند کرد. یاسمن به دنبال ماشین تا وسط کوچه دوید و برای اولین بار بیپروا و بدون مراعات با صدایی بلند گفت:
-منتظرت میمونم... خیلی دوست دارم... تا ابد عاشقتم.
مرد به عقب برگشت و نگاهش از پشت شیشه دخترک را دنبال کرد. یاسمن آنقدر ایستاد تا ماشین کوچک و مرد داخلش کوچکتر شد و در میان لکههای تاری که از اشکهایش شکل گرفته بودند محو و ناپدید شد.
-اون رفت بهتره تو هم برگردی و اینطوری با این وضع توی کوچه نایستی.
شنیدن صدای خشک مردانهاش از پشتسر، یاسمن را غافلگیر کرد و وحشتزده به سمتش برگشت. نمیدانست مازیار از کی نظارهگر این وداع بوده اما خجالت سرتاپایش را دربرگرفت و با کف دستانش اشکهایش را زدود.
-معذرت میخوام...
مرد جوان از جلوی در حیاط کنار رفت.
-بیا داخل. نباید کسی از داخل و خارج این خونه تو رو توی این وضعیت ببینه. خودت که در جریانی چی میگم مگه نه؟
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
یاسمن گرهی روسریاش را محکم کرد و آهسته از کنارش عبور کرد. میدانست احتیاجی به گفتن هیچ حرفی نیست چون این مرد چند باری شاهد چنین صحنههایی از او و برادرش بوده، اما به هیچکس حتی به پدرشان هم نگفته.
-بله حق با توئه.
ساعت مچی را تا وسط ساعدش بالا کشید و زیرآستین پیراهنش مخفی کرد.
پدرش دستهی بلند جارو را به دیوار اتاقشان تکیه داد و با نگرانی صدایش زد.
-یاسمن دخترم کجا بودی؟ حالم خوب نیست. قرصهای فشارم رو پیدا نمیکنم.
یاسمن فرصت رهایی از زیر نگاه سنگین مرد کنار دستش را غنیمت شمرد و به پدرش ملحق شد.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan