#۷۰
⏳♡🔥
عموفردین باز بحث را به شوخی گرفت و همچنان سرزنده به صحبتهای کم اهمیتش ادامه داد. عمه سمیرا میگفت، عاشق همین خصلتش شده است.
-نیاز چرا غذات رو نمیخوری؟ بدمزه شده؟
شهاب در میان شلوغی جمع، این سوال بیربط به خودش را پرسید. سرم را بالا گرفتم و مستقیماً با نگاهش برخورد کردم.
-نه عالی شده... من دیر صبحونه خوردم، توی حیاط هم که بهت گفتم!
بعد از گفتن عذرم سریع از او رو گرفتم و به جزئیات کم اهمیت توجه کردم. همیشه این ترفند را در برابر نگاههای تعقیبگر و پرسشیاش به کار میبردم. درست مثل همین لحظه که به خطهای طلایی در حاشیهی سرویس غذاخوری دقت میکردم. پدر حرفش را با مادر خاتمه داد و خطاب به من گفت:
-شاید پس فردا امیر رو دعوت کنم گلخونه. تو هم خونهای؟
امیر... نامش شرح پریشانی من بود!
-آره سعی میکنم تایم کلاس آسایشگاه رو جا به جا کنم. دوست دارم منم توی این جلسات باشم.
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.
لحن مامان پوری آمیخته به مقداری تعجب شد.
-از آخرین بیماری که دعوت کردی بیشتر از سه ماه میگذره! اینم حالش خوب شده پسرم؟
چشمانم روی لبهای پدر ثابت ماند. مدتی بود که احساسم رابطهی عجیبی با زاویهی نگاهم پیدا کرده بود. هرکجا ردی از امیر بود چشمان من به دنبالش میدوید.
-آره مامان پوری خدا رو شکر بهبود پیدا کرده... امیر همون پسرهست که واسه آسایشگاه و خونه خرما سوغاتی میاره. خیلی پسر خوبیه.
مامان پوری با لبخندی عمیق حس خوبش را توی صورتش به نمایش گذاشت.
-خدا رو هزارمرتبه شکر. خوشحالم که از پس افسردگیش براومده و برمیگرده پیش مادرش و خانوادهش. حتماً باید بابت سوغات خوشمزهاش ازش تشکر کنیم.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
عموفردین باز بحث را به شوخی گرفت و همچنان سرزنده به صحبتهای کم اهمیتش ادامه داد. عمه سمیرا میگفت، عاشق همین خصلتش شده است.
-نیاز چرا غذات رو نمیخوری؟ بدمزه شده؟
شهاب در میان شلوغی جمع، این سوال بیربط به خودش را پرسید. سرم را بالا گرفتم و مستقیماً با نگاهش برخورد کردم.
-نه عالی شده... من دیر صبحونه خوردم، توی حیاط هم که بهت گفتم!
بعد از گفتن عذرم سریع از او رو گرفتم و به جزئیات کم اهمیت توجه کردم. همیشه این ترفند را در برابر نگاههای تعقیبگر و پرسشیاش به کار میبردم. درست مثل همین لحظه که به خطهای طلایی در حاشیهی سرویس غذاخوری دقت میکردم. پدر حرفش را با مادر خاتمه داد و خطاب به من گفت:
-شاید پس فردا امیر رو دعوت کنم گلخونه. تو هم خونهای؟
امیر... نامش شرح پریشانی من بود!
-آره سعی میکنم تایم کلاس آسایشگاه رو جا به جا کنم. دوست دارم منم توی این جلسات باشم.
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.
لحن مامان پوری آمیخته به مقداری تعجب شد.
-از آخرین بیماری که دعوت کردی بیشتر از سه ماه میگذره! اینم حالش خوب شده پسرم؟
چشمانم روی لبهای پدر ثابت ماند. مدتی بود که احساسم رابطهی عجیبی با زاویهی نگاهم پیدا کرده بود. هرکجا ردی از امیر بود چشمان من به دنبالش میدوید.
-آره مامان پوری خدا رو شکر بهبود پیدا کرده... امیر همون پسرهست که واسه آسایشگاه و خونه خرما سوغاتی میاره. خیلی پسر خوبیه.
مامان پوری با لبخندی عمیق حس خوبش را توی صورتش به نمایش گذاشت.
-خدا رو هزارمرتبه شکر. خوشحالم که از پس افسردگیش براومده و برمیگرده پیش مادرش و خانوادهش. حتماً باید بابت سوغات خوشمزهاش ازش تشکر کنیم.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan