#۴۰
⏳♡🔥
طرحی از لبخند روی لبم رسم شد و تا رفتنش داخل اتاق امیر و بستن در، از جایم تکان نخوردم. امروز برای اولین بار در طول عمرم لحظاتی را تجربه کردم که قبل از آن هیچ آشناییای با آن نداشتم. برای اینکه به شایعات قوت گرفته بیشتر از این اعتبار نبخشم از اتاق شماره ۱۳ دور شدم.
دقایقی مانده بود به اتمام زمان ملاقات و ساعت شروع کارگاه آموزشی.
جلوی در ورودی سالن ایستادم و شانهی راستم را به دیوار پوسته پوسته شدهاش تکیه دادم. هوای سالن ملاقات در تابستانها به شدت گرم و آزاردهنده میشد. نگاهم مدام روی واکنشهای بیماران که نشات گرفته از دلتنگیشان بود جا به جا میشد...
مردجوانی سر مادر پیرش را در آغوش گرفته و صورتش را نوازش میکرد و در عین حال با صدای بلند برای او آواز میخواند. صدای خوبی داشت به همین خاطر بقیهی بیمارها او را خوانندهی خودشان میدانستند و در هفته یکی دو بار شرایط برگزاری کنسرتش را مهیا میکردند.
یکی از پرستارها مدام به او تذکر میداد که آواز نخواند و بقیه هم که از گرمای سالن کلافه شده بودند مدام اعتراض میکردند.
-کافیه دیگه! من اینجا کارهای نیستم، هر شکایتی دارید به رئیس بیمارستان بگید.
مردی که جزو ملاقات کنندهها بود از پشت میز سبز رنگ بلند شد و روی سرپرستار فریاد کشید.
-صدبار به همهتون گفتیم. یکی میگه مشکل از طراحی ساختمانه و نمیشه کاریش کرد...
بعد دستانش را در اطرافش چرخاند و فریادش جان بیشتری گرفت.
-آخه به اینجا هم میگن بیمارستان؟ هر سولهای رو اتاق اتاق کردید و یه مریض رو توش چپوندید...
صدای یکی دیگر از پرستارها از پشت سرم شنیده شد.
-جواد برگرد توی اتاقت... یا همین الان میری روی تختت میخوابی یا میگم با دستبند ببندنت به تختت.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
طرحی از لبخند روی لبم رسم شد و تا رفتنش داخل اتاق امیر و بستن در، از جایم تکان نخوردم. امروز برای اولین بار در طول عمرم لحظاتی را تجربه کردم که قبل از آن هیچ آشناییای با آن نداشتم. برای اینکه به شایعات قوت گرفته بیشتر از این اعتبار نبخشم از اتاق شماره ۱۳ دور شدم.
دقایقی مانده بود به اتمام زمان ملاقات و ساعت شروع کارگاه آموزشی.
جلوی در ورودی سالن ایستادم و شانهی راستم را به دیوار پوسته پوسته شدهاش تکیه دادم. هوای سالن ملاقات در تابستانها به شدت گرم و آزاردهنده میشد. نگاهم مدام روی واکنشهای بیماران که نشات گرفته از دلتنگیشان بود جا به جا میشد...
مردجوانی سر مادر پیرش را در آغوش گرفته و صورتش را نوازش میکرد و در عین حال با صدای بلند برای او آواز میخواند. صدای خوبی داشت به همین خاطر بقیهی بیمارها او را خوانندهی خودشان میدانستند و در هفته یکی دو بار شرایط برگزاری کنسرتش را مهیا میکردند.
یکی از پرستارها مدام به او تذکر میداد که آواز نخواند و بقیه هم که از گرمای سالن کلافه شده بودند مدام اعتراض میکردند.
-کافیه دیگه! من اینجا کارهای نیستم، هر شکایتی دارید به رئیس بیمارستان بگید.
مردی که جزو ملاقات کنندهها بود از پشت میز سبز رنگ بلند شد و روی سرپرستار فریاد کشید.
-صدبار به همهتون گفتیم. یکی میگه مشکل از طراحی ساختمانه و نمیشه کاریش کرد...
بعد دستانش را در اطرافش چرخاند و فریادش جان بیشتری گرفت.
-آخه به اینجا هم میگن بیمارستان؟ هر سولهای رو اتاق اتاق کردید و یه مریض رو توش چپوندید...
صدای یکی دیگر از پرستارها از پشت سرم شنیده شد.
-جواد برگرد توی اتاقت... یا همین الان میری روی تختت میخوابی یا میگم با دستبند ببندنت به تختت.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan