#۳۰
⏳♡🔥
این جملهاش به وضوح اشارهای به آدم توی عکس بود. دکمهی پاور گوشی را فشردم و فیلتر سوختهی سیگار را حوالهی جایی نزدیک به فیلتر قبلی کردم. رایان طاقت نیاورد حرفش را تمام نکند.
-همش منتظرم بعدش رو ببینم... مشتاقم ببینم قراره چیکار کنی! مطمئنم از پس انجام دادنش برمیای اما از پس بعد انجام دادنش چی؟ عاقبتش مثل بقیهی دخترهایی میشه که بهت نزدیک شدن؟
تواناییهایم را باور داشت اما جنس احساسم را نه!
-میکشمش!
جا خورد و قسمتی از روتختی توی دستش مچاله شد.
-چطوری؟! با گلوله یا چاقو؟
-هیچکدوم! واسه کشتن این یکی احتیاجی به این چیزها ندارم. اون منو میخواد پس منم خودم رو تقدیمش میکنم... واسه کشتن بعضیها کافیه چیزی که دوست دارن رو بهشون بدی و بعد ازشون پس بگیری اونوقته که با چشمهای خودت نابود شدنشون رو میبینی. فقدان و حسرت، کُشندهتر از گلوله و بُرندهتر از چاقوئه.
پوزخندی زد، میتوانستم افکارش را راجع به این حرفم حدس بزنم.
-کثافت، تو دل نداری!
چشمانم را بستم و گردنم را به جلو خم کردم، سرم روی تنم آویزان شد. رایان نمیتوانست درک کند که ممکن است برای هر آدمی پیش بیاید که در برههای زمانی و طی برخورد با یک مصیبت سراسر معصیت قلبش منجمد شود و احساساتش راکد.
گوشیام را برداشتم و از روی تخت بلند شدم، سر او هم همراه با من بالا آمد.
-چمدونم رو کجا گذاشتی باید لباسهام رو عوض کنم.
برخاست و مقابلم ایستاد، بوی عطر تندش سردردم را تشدید میکرد.
-زیرتخت... میخوای بری؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
این جملهاش به وضوح اشارهای به آدم توی عکس بود. دکمهی پاور گوشی را فشردم و فیلتر سوختهی سیگار را حوالهی جایی نزدیک به فیلتر قبلی کردم. رایان طاقت نیاورد حرفش را تمام نکند.
-همش منتظرم بعدش رو ببینم... مشتاقم ببینم قراره چیکار کنی! مطمئنم از پس انجام دادنش برمیای اما از پس بعد انجام دادنش چی؟ عاقبتش مثل بقیهی دخترهایی میشه که بهت نزدیک شدن؟
تواناییهایم را باور داشت اما جنس احساسم را نه!
-میکشمش!
جا خورد و قسمتی از روتختی توی دستش مچاله شد.
-چطوری؟! با گلوله یا چاقو؟
-هیچکدوم! واسه کشتن این یکی احتیاجی به این چیزها ندارم. اون منو میخواد پس منم خودم رو تقدیمش میکنم... واسه کشتن بعضیها کافیه چیزی که دوست دارن رو بهشون بدی و بعد ازشون پس بگیری اونوقته که با چشمهای خودت نابود شدنشون رو میبینی. فقدان و حسرت، کُشندهتر از گلوله و بُرندهتر از چاقوئه.
پوزخندی زد، میتوانستم افکارش را راجع به این حرفم حدس بزنم.
-کثافت، تو دل نداری!
چشمانم را بستم و گردنم را به جلو خم کردم، سرم روی تنم آویزان شد. رایان نمیتوانست درک کند که ممکن است برای هر آدمی پیش بیاید که در برههای زمانی و طی برخورد با یک مصیبت سراسر معصیت قلبش منجمد شود و احساساتش راکد.
گوشیام را برداشتم و از روی تخت بلند شدم، سر او هم همراه با من بالا آمد.
-چمدونم رو کجا گذاشتی باید لباسهام رو عوض کنم.
برخاست و مقابلم ایستاد، بوی عطر تندش سردردم را تشدید میکرد.
-زیرتخت... میخوای بری؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan