@zhuanchannel
ایران بارها و بارها و بارها سُمکوب اسپان مهاجمانی شد که به آن تاختند، ترکتازی کردند و خاکش را به توبره کشیدند.
چه آسیابها که با خون گرم و دَلَمه بستۀ مردمان این سامان چرخید.
گفتهاند و خواندهایم و از همه مهمتر دیدهایم که فرهنگ ایرانی چون خون ایرانی نبود که آسان و ارزان بریزد و عبث شود و جانسختتر و گردنکُلُفتتر از آن بود که با پُفی خاموشی بگیرد و ساقط شود.
بلکه هرکه آمد رفتهرفته به رنگ ایران درآمد! لباس ایرانی پوشید، زبان ایرانی آموخت، در جادوی مجاورت فرهنگ ایرانی گداخت و تبدیل گشت؛ ولی چرا؟
این روزها مقالۀ قشنگ و نکتهسنجانهای خواندم از استاد ارجمند محمود امیدسالار.
امیدسالار میگوید پس از شکست گوگمل، داریوش سوم به سمت ماد گریخت و به دست عدهای از اشراف ایرانی که به او خیانت کردند کشته شد.
اسکندر مقدونی که یک نابغۀ نظامی بود از این ماجرا به نفع خود سود جست، با ترفندهایی هوشمندانه کمکم سعی کرد نزد مردم و اشراف ایران در نقش خونخواه داریوش درآید و با کسب مشروعیت، موقعیت خود را تثبیت کند.
او والدۀ پادشاه فقید را در جمع، مادر خطاب میکرد و جامۀ ایرانیان میپوشید. کُشندگان داریوش را مجازات کرد و جنازۀ پادشاه را به آرامگاه سلطنتی تخت جمشید فرستاد.
همچنین بسیاری از مقامات ایرانی را که حکومتش را پذیرفته بودند، در مناصب قبلی خود نگاه داشت و در یک کلام ایرانی شدن تدریجی دمودستگاهش از همان ابتدا شروع شد و روزبهروز با شدّتی بیشتر ادامه یافت.
امیدسالار البته به ماجرای ایرانی شدنِ گام به گام اسکندر و حاکمان پس از وی از زاویهای دیگر هم نگریسته.
اسکندر پس از پیروزی، دو شاهدخت ایرانی را به زنی گرفت.
یکی استاتیرا دختر داریوش و دیگری پروشات دختر اردشیر سوم.
همچنین فرماندهان لشکر خود را واداشت که در یک جشن بزرگ دستهجمعی با دختران اشراف ایرانی ازدواج کنند.
پس زنان سرزمین شکستخورده، مادران نخستین نسل فرماندهان آینده شدند.
فرماندهانی از تن بازندگان و تخمۀ بَرندگان!
وصلت غالب با مغلوب موجب شد فرزندانی دوفرهنگه به عرصه بیایند و مجرای تبادلات زبانی و فرهنگی دو جهان متخاصم شوند.
فرماندهانی که در آغوش مادران ایرانی بالیدند، شیر ایرانی خوردند، بوی تن و رنگ نگاهشان ایرانی بود و به زبان مادری نخستین کلمات را به لب آوردند.
زنان گرچه در جنگها آسیبپذیرترینِ اقشار بودند، گرچه از دیدن تن بیسر و سر بیتن پدران و پسران و برادران و عاشقانشان یک چشمشان اشک یک چشمشان خون بود، گرچه درهمشکستند و خوار و خرد و منکوب شدند ولی با پاگذاردن به نهانجای زمین حریف و سردرآوردن از خلوتگاه دشمن، در دستگاه قدرت فاتحان نفوذ کردند و به گوش فرزندانِ کُشندگانِ ایرانیان لالاییهای ایرانی خواندند.
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست! عجیبحادثهای و غریبواقعهای.
مقالاتی در باب تاریخ، ادب و فرهنگ ایران، محمود امیدسالار_سال ۱۳۹۷، از صفحه ۸۱ تا ۹۹
@atefeh_tayyeh
ایران بارها و بارها و بارها سُمکوب اسپان مهاجمانی شد که به آن تاختند، ترکتازی کردند و خاکش را به توبره کشیدند.
چه آسیابها که با خون گرم و دَلَمه بستۀ مردمان این سامان چرخید.
گفتهاند و خواندهایم و از همه مهمتر دیدهایم که فرهنگ ایرانی چون خون ایرانی نبود که آسان و ارزان بریزد و عبث شود و جانسختتر و گردنکُلُفتتر از آن بود که با پُفی خاموشی بگیرد و ساقط شود.
بلکه هرکه آمد رفتهرفته به رنگ ایران درآمد! لباس ایرانی پوشید، زبان ایرانی آموخت، در جادوی مجاورت فرهنگ ایرانی گداخت و تبدیل گشت؛ ولی چرا؟
این روزها مقالۀ قشنگ و نکتهسنجانهای خواندم از استاد ارجمند محمود امیدسالار.
امیدسالار میگوید پس از شکست گوگمل، داریوش سوم به سمت ماد گریخت و به دست عدهای از اشراف ایرانی که به او خیانت کردند کشته شد.
اسکندر مقدونی که یک نابغۀ نظامی بود از این ماجرا به نفع خود سود جست، با ترفندهایی هوشمندانه کمکم سعی کرد نزد مردم و اشراف ایران در نقش خونخواه داریوش درآید و با کسب مشروعیت، موقعیت خود را تثبیت کند.
او والدۀ پادشاه فقید را در جمع، مادر خطاب میکرد و جامۀ ایرانیان میپوشید. کُشندگان داریوش را مجازات کرد و جنازۀ پادشاه را به آرامگاه سلطنتی تخت جمشید فرستاد.
همچنین بسیاری از مقامات ایرانی را که حکومتش را پذیرفته بودند، در مناصب قبلی خود نگاه داشت و در یک کلام ایرانی شدن تدریجی دمودستگاهش از همان ابتدا شروع شد و روزبهروز با شدّتی بیشتر ادامه یافت.
امیدسالار البته به ماجرای ایرانی شدنِ گام به گام اسکندر و حاکمان پس از وی از زاویهای دیگر هم نگریسته.
اسکندر پس از پیروزی، دو شاهدخت ایرانی را به زنی گرفت.
یکی استاتیرا دختر داریوش و دیگری پروشات دختر اردشیر سوم.
همچنین فرماندهان لشکر خود را واداشت که در یک جشن بزرگ دستهجمعی با دختران اشراف ایرانی ازدواج کنند.
پس زنان سرزمین شکستخورده، مادران نخستین نسل فرماندهان آینده شدند.
فرماندهانی از تن بازندگان و تخمۀ بَرندگان!
وصلت غالب با مغلوب موجب شد فرزندانی دوفرهنگه به عرصه بیایند و مجرای تبادلات زبانی و فرهنگی دو جهان متخاصم شوند.
فرماندهانی که در آغوش مادران ایرانی بالیدند، شیر ایرانی خوردند، بوی تن و رنگ نگاهشان ایرانی بود و به زبان مادری نخستین کلمات را به لب آوردند.
زنان گرچه در جنگها آسیبپذیرترینِ اقشار بودند، گرچه از دیدن تن بیسر و سر بیتن پدران و پسران و برادران و عاشقانشان یک چشمشان اشک یک چشمشان خون بود، گرچه درهمشکستند و خوار و خرد و منکوب شدند ولی با پاگذاردن به نهانجای زمین حریف و سردرآوردن از خلوتگاه دشمن، در دستگاه قدرت فاتحان نفوذ کردند و به گوش فرزندانِ کُشندگانِ ایرانیان لالاییهای ایرانی خواندند.
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست! عجیبحادثهای و غریبواقعهای.
مقالاتی در باب تاریخ، ادب و فرهنگ ایران، محمود امیدسالار_سال ۱۳۹۷، از صفحه ۸۱ تا ۹۹
@atefeh_tayyeh