رمان هاي زينب عامل " كارتينگ🏎🏁"


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


"بسم الله الرحمن الرحيم"
خالق رمان هاي كاكتوس🌵 (اتمام يافته)
كارتينگ 🏎 (در حال تايپ )
عضو انجمن سها قلم💚
ارتباط با نویسنده: @Z_aps67
فقط جهت نقدوبررسي رمان پيام دهيد!
باتشكر💚
پارت گذاري شنبه تا چهارشنبه بجز تعطيلات رسمي.

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: رمان هاي زينب عامل " كارتينگ🏎🏁"
شبتون بخير رفقا....
من بخاطر نبود پارت خيلي شرمنده شدم امشب
عوضش گفتم بيام و يه رمان خوب معرفي كنم امشب واستون تا جبران شه
رمان مريم عزيزم توصيه ي ويژه منه
خوندنش فراموشتون نشه
#توصيه_نويسنده


Репост из: رمان هاي زينب عامل " كارتينگ🏎🏁"
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌



#سیاوش درست در آخرین دقایق زندگی مشترکش با #سحر می فهمد اگر تلاش نکند همسرش را برای همیشه از دست داده و این درست زمانی است که سحر روش عجیبی برای نجات رابطه اش با سیاوش ابداع کرده...

#هیچ_زنی_لایق_کتک_خوردن_نیست
#سیاوش_مغرور
#سحر_عاقل
#اثر‌متفاوتی دیگر از‌ خالق #اینسامنیاک
#برگرفته_از_یک_پرونده_واقعی


#توصیه_ویژه_ما😍😍
عضو کانالش بشی پشیمون نمیشی رمانی که تو مدت زمان کمی بالای ۲۰ هزار خواننده به خودش جلب کرده👍👍

https://t.me/joinchat/AAAAAEXJGejehvXfxHVexw


Репост из: Sh.gh
💔عشق در وقت اضافه💔


با الهام از #زندگی #واقعی یک زوج


هر دو خواهرم با افتخار در خانه راه می رفتند و جلوی چشمان بهت زده من و نگاه #غمگین سحر اتاق خوابها را به دختر فامیلمان که می خواستند او را به عنوان #زن #دوم برای من لقمه بگیرند نشان می دادند.

جلوی من؟!!! جلوی خانم خانه ام که به خاطر #کتک کاری شب قبل هنوز تن و بدنش #کبود بود!

#عجیب تر اینکه سحر هم شروع به همکاری کرد: مونا جون از الان بهت بگم سیاوش اصلا عادت نداره توی خونه کمک کنه... خرید خونه هم خرج اضافه است اگر خودت درامد نداری باید بری بمیری...

#خساستم را به گوش #رقیبش می رساند و من.... منِ احمق... منِ بی چشم و رو... منِ #ظالم ایستاده بودم #ویران شدن خانه را بر سر زن پاکدامنم نظاره می کردم...

من....سیاوش... پسر بزرگ خانواده... پولدارترین و موفق ترین فرزند پدرم... هفت سال زندگی را برای این دختر #جهنم کردم که ثابت کنم #بهترینم و حالا... داشتند بدون اجازه من برایم زن دوم می گرفتند آنهم جلوی چشمان سحر... #مرد خانه ات نباشی دیگران می آیند به #حریم پاکت #تجاوز می کنند...باید سکوت را می شکستم... باید می جنگیدم...

دست خواهرم برای زدن #سیلی به صورت سحر بالا رفت و من....برای اولین بار...

https://t.me/joinchat/AAAAAEXJGejehvXfxHVexw




Репост из: کانال بنر
#فوق_العاده_جذاب_و_پر_کشش ♨️🔞امیر سام و فرح تنها بازماندگان در یک سانحه هواپیمایی هستند ... آن ها مجبورند تا خارج شدن از #جنگل و عبور از رودخانه ای مواج و رسوندن خودشون به جایی امن کنار هم باشن .. حالا یه پسر پرحرف و زبل که از قضا دکتر دامپزشکم هست با یه دختر کم حرف و مظلوم توی جنگل شب و روزشون رو می گذرونن ..اما وقتی از جنگل خارج می شن دیگه اون امیر سام و فرح قبل نیستن .. رمان از حالا تا ابد خانم #خودی_زاده رو از دست ندید که داستانی پر هیجان و چالش هست .. #ازحالاتاابد #فایل_کامل_رمان_موجود_است https://t.me/MOAREFIROMAN15 🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️بریم بخونیم


Репост из: @AxNegarBot
‍شرورانه به لباس خیسش نگاهی انداخت و برقی از خباثت در چشمانش جهید. لبخندی عریض روی #لب هایش نشست و بلند گفت:
- الان بهت می گم ...حالا کارت به جایی رسیده منو #خیس می کنی ؟
از هیجان در جایم میخکوب شده بودم و قادر به هیج واکنشی نبودم که با یک حرکت #بدن خشک شده ام را روی دستانش بلندکرد و چنان میان آب رهایم کرد که نفس در سینه ام حبس شد اما بی خیال از بلایی که بر سرم آورده خندید و گفت:
- چی خیال کردی ... فکر کردی قِسِر دررفتی؟ پس هنوز امیرسامو نشناختی ...
حالا من باید چه می کردم؟ انتقام از این بشر پررو که این جور مرا ترسانده و شوکه کرده بود ... فکر بکری به ذهنم رسید که اجراکردنش دلم را خنک می کرد... نفسم را در سینه حبس کردم و اینبار این من بودم که در حرکتی غافلگیرانه به سمت آب هولش دادم ... آن قدر سریع اقدام کردم که نتوانست خود را کنترل کند و با آن هیکل گنده تالاپ! داخل آب افتاد ... خیس آب و با چشمانی متحیر میان آب ایستاد ... داشتم از آن همه پیروزی که عایدم شده بود بالا و پایین می پریدم که خود را میان آغوشش دیدم ... و دستانی که دور بدنم را دربرگرفته بود و لب هایی که ... ♨️می خوای بدونی این دوتا تو جنگل و وسط رودخونه چی کار می کنن ؟ از دست نده این رمان عاشقانه و جذاب رو 😍 ‍ #فایل_کامل_رمان_موجود_است https://t.me/MOAREFIROMAN15 🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️بریم بخونیم


Репост из: کانال بنر
- چرا پیاده ای؟
سر به آسمان بردم و گفتم:
-هوا بارونی بود دلم خواست یه کم لذت ببرم ...
با همان بد #عنقی این چند روز گفت:
- لازم نکرده بیا بالا ... الان سرما می خوری ...
بی اختیار ابروهایم بالا پریدند. این دیگر چه طرز حرف زدن بود؟! ... درست بود که #رییس شرکت بود و کارفرما، اما بیرون از شرکت برایم یک فرد معمولی بود ... درست یکی مثل همین عابرین ...
لبم را به دندان کشیدم و خونسردانه گفتم:
- ممنون ... شما بفرمایید ... من راحتم...
معلوم نبود دلش از کجا پر بود که با صدایی تقریباً بلند گفت:
- بیخود راحتی ... تو این هوا وقت قدم زدن نیست ...
دیگر داشت کفرم را بالا می آورد ... نمی توانستم حرف زور بشنوم ... رییس بود که بود ... با جسارت جواب دادم:
- منم گفتم می خوام یه کم قدم بزنم ... شما بفرمایید ...
ظاهرا برق لجاجت را در چشمانم دید که این بار با آرامش تصنعی گفت:
- باشه مشکلی نیست، اما اگه سرما بخوری مرخصی نداری ... گفته باشم ...
منتظر جوابم نشد و شیشه را بالا داد و پا روی پدال گاز گذاشت و مثل برق از مقابلم گذشت ...انگار با بچه طرف بود ... اگه سرما بخوری؟
بشر دیوانه بود! ... از مردانی که به هر نحوی زور می گفتند بدم می¬آمد ... با نوک کفشم سنگ ریزه ی مقابلم را داخل جوب شوت کردم و گفتم:
- فکر کردی ... حالا کی قراره سرما بخوره ...
تمام راه را در افکارم غرغر کردم و با او که این جور با اعصابم اول صبحی بازی کرده بود درگیر بودم ...و آن قدر حواسم پرت نگاه و حرفش بود که مقابل پایم را ندیدم و در پیچ خیابان پایم در چاله¬ای گیر کرد و محکم به زمین خوردم ... درد بدی در پایم پیچید و نفسم را بند آورد ... عصبی و به زحمت از جایم برخاستم. مانتو شلوارم به خاطر خیسی زمین گلی شده بود و همین باعث شد ناسزایی زیر لب نثار جناب مهندس کنم ...عصبی و ناراحت، دستی به مانتو¬ام کشیدم و لنگ لنگان به سمت شرکت راه افتادم ...به یمن نفوس بدش روز به آن زیبایی خراب شده بود و من تمام این اتفاق را از چشم او می¬دیدم ...
در شرکت باز بود ... خدا خدا می¬کردم کسی در سالن نباشد تا بتوانم به دستشویی بروم و اول از همه پایم را چک کنم ... با ورود به شرکت و دیدن سالن خالی به سمت دستشویی چرخیدم که با صدای عصبانی¬اش در جا خشکم زد:
-به به جوجه¬ی آبکشیده ... زیر بارون خوش گذشت؟
لبم را از حرص زیر دندانم فشردم ... خون خونم را داشت می¬خورد... حس تنفر از مرد مقابلم لحظه به لحظه بیشتر می¬شد ... دست¬هایم که مشت شد، به عقب برگشتم ... با لیوانی چای در دست جلوی آبدار خانه ایستاده بود و ریشخندم می کرد... نگاه خشمگینم را به چشمان سیاهش دوختم و جواب دادم:
-آدم که اول صبحی نحسی بگیردش بیشتر از این نمی¬شه ...
اما همزمان درد بدی در مچ پایم پیچید و بی اختیار نالیدم:
- آخ ...
نگاهش به سمت پایم رفت و برگشت ...
-اگه بگم حقته می¬گی نامردی کردم ...
بغض مزاحم شکست و اشکم بی اختیار سرازیر شد ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- خانم ناز نازی تو که تحمل نداری پس این لجبازیت واسه چیه؟ می¬خوام زیر بارون لذت ببرم...
جمله¬ی آخر با صدایی نازک شده و دهن کجی بیان کرد ... رسماً داشت مرا مسخره می¬کرد... دنبال رمان عاشقانه کل کلی می گردی بیا با ما همراه شو ... #ازحالاتاابد #فایل_کامل_رمان_موجود_است https://t.me/MOAREFIROMAN15 🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️🏃🏼‍♀️بریم بخونیم #پارت_واقعی




Репост из: @AxNegarBot
_بیا جلو اگه عقب کلاس معذبی!
یکدفعه همه پسرهای ردیف جلو برمیگردند و فاطمه را نگاه می کنند که از خجالت سرخ می شود.
 _نه استاد راحتم!
 همین حرف باعث می شود کل کلاس یک صدا اُی بلندی بگویند و فاطمه آرام کنار گوش سموئیل #لب می زند:
 _خیالت راحت شد همه فهمیدن حالا نوبت تو که به قولت عمل کنی!
_ نه دیگه اینجاشو اشتباه کردی. آخه یه پسری مث من چطور به دختره #دم_دستی مثه تو قول میده؟
 _اما من که هر کاری خواستی کردم!
 _همین حال منو بد میکنه...
****
#خلاصه:
#مردی_که_شناخته_نشد!
فاطمه عاشق پسر یهودی دانشگاهشون میشه با اینکه مادرش به شدت مذهبی و سخت گیره و اگه از این موضوع باخبر بشه حتما... از طرفی این پسر قصد داره دختر رو سر کار بذاره و...
https://t.me/joinchat/AAAAAEuiZ3f1QZHpZzKbgA


Репост из: @AxNegarBot
از دانشکده بیرون می آیند. سموئیل روی موتور پارک شده اش کنار جدول می نشیند و با پاهایی که روی زمین می کشد کنار فاطمه حرکت می کند. تا به ماشین می رسند و فاطمه سوار می شود؛ سموئیل بی مقدمه می پرسد.
-سردته؟
فاطمه سرش را از ماشین بیرون می آورد و متعجب نگاهش می کند.
-نه زیاد... چطور؟
به ام اس اش اشاره می زند.
- پس اگه بگم بیا با هم بریم اوکیه؟
سراسیمه می گوید:
_جانم؟ با موتور؟
-با موتور.
فاطمه به خوبی می داند قبول درخواست اش نقطه ی مقابل تمام درس هایی است که تا به حال در ذهن اش دیکته شده اما دلش نمی آید پاسخ منفی به خواسته او بدهد. با احتیاط می پرسد.
-بهتر نیس من با ماشینم بیام؟
-نه بهتر نیس.
-پس بهتره بیام.
ریموت را می زند. دسته ای از موهایش را که از مقنعه بیرون زده داخل می برد. به آرامی تمام دکمه های پالتوی مشکی اش را می بندد. من من کنان می گوید:
-راستش تا حالا سوار موتور نشدم.
سموئیل کاپشن سورمه ای رنگش را از دو طرف می کشد و با اشاره می گوید:
-تو بیا جلو خودم کمکت میکنم. اینا رو بگیر سوار شو.
صورت فاطمه از راه حلی که او پیشنهاد می دهد سرخ می شود.
-فکر نمیکنم بتونم.
-تو بیا جلو...مشکلی نداره میتونی.
-باشه ... فقط اگه میشه یکمی پیاده دنبالت میام تا از جلوی دانشکده بریم بعد سوار میشم.
سموئیل لبش را کج می کند و زمزمه وار جوابش را می دهد.
_خب.

فاطمه وقتی حسابی از دانشگاه فاصله می گیرند کوله اش را  پشتش می اندازد و با کف دست های عرق کرده اش گوشه ی کاپشنش را محکم می چسبد. با اینکه عقلش از این کار منعش می کند اما یک نیروی خیلی قوی او را محکم به سمت سموئیل هُل می دهد.
با زحمت سوار می شود . فاصله ی بینشان فقط یک کوله پشتی است که فاطمه آنجا می گذارد.  دستانش را مستاصل در هوا نگه می دار د و نمی داند باید با آنها چکار کند؟!
سموئیل سرش را برمی گرداند، مچ دست های او را می گیرد و به کنار کمرش هدایت می کند.
قلب فاطمه از کار می ایستد. می میرد و سموئیل از حال زار او  بی خبر می ماند و به محض اینکه مطمئن می شود او را محکم گرفته حرکت می کند.
فاطمه چشم هایش را می بندد و عطر ملک الموت عزیزم را بو می کشد. نبضِ زندگی برمی گردد. قلبش ضربان می گیرد، عرق بر صورتش می نشیند. به معنای واقعی کور و کر می شود و تمام حس های پنج گانه اش را از دست می دهد. می میرد و زنده می شود. این حس که  چقدر مرگ به انسان نزدیک است مثل خوره بر جانش می افتد.
-سرد که نیست؟
با هزار جان کندن حروف را به هم می چسباند.
-نه
زمزمه می کند.
-خیلی گرمه، دارم میسوزم.
چشم می گرداند تهران خیلی سریع از کنارشان می گذرد. برایش مهم نیست با چه سرعتی رانندگی می کند، برایش مهم نیست هوا سرده یا از آسمان آتش می بارد، تنها چیزی که در این لحظه برایش مهم است نزدیکی و عطر اوست که نفسش را پر کرده است
https://t.me/joinchat/AAAAAEuiZ3f1QZHpZzKbgA


سلام بچه ها شبتون بخير
دوستان من شديدا سرما خوردم طوري كه صدام كلا قطع شده و نميتونم حتي درست حرف بزنم
تمركز ندارم واسه نوشتن پارت
ميدونم خيلي منتظر بودين و منم يه دنيا شرمندتونم
ان شاءالله پارتاي جديد رو فردا اپ ميكنم براتون
بازم معذرت ميخوام💚


ميانبر پارتها
پارت اول
https://t.me/zeynabamelnovel/13333
پارت بيستم
https://t.me/zeynabamelnovel/13940
پارت چهلم
https://t.me/zeynabamelnovel/15261
پارت شصتم
https://t.me/zeynabamelnovel/17119
پارت هشتادم
https://t.me/zeynabamelnovel/17564
پارت صدم
https://t.me/zeynabamelnovel/18076
پارت صد و بيستم
https://t.me/zeynabamelnovel/19083
پارت صد و چهلم
https://t.me/zeynabamelnovel/20497


شروع رمان🔥🏎


اينم از سه تا پارت امشب!
اگه گفتين چرا سه تا؟؟؟؟
چون شنبه هم بخاطر يلدا پارت نداريم
پس بايد خداحفظي كنيم تا يكشنبه🙈😁
پيشاپيش يلداتونم مبارك باشه🍉🍉🍉😍
كليييييي بهتون خوش بگذره ان شاءالله
يه زينب اينجاست كه عاشقتونه
نقدي بود تشريف بيارين گروهمون
https://t.me/joinchat/BN2vaxZ7ja0OpmBlQb_kQg
#نويسنده


#كارتينگ
#پارت_١٤٨
#زينب_عامل

هاج و واج نگاهش كردم. دستمال مچاله شده‌ی دستش را روي ميز انداخت.
_ دورهمي بچه هاي دانشگاست. تو خونه‌ي يكي از بچه ها. ارسلان و هستي هم هستن. از منم خواستن حتما تورو با خودم ببرم.
متعجب گفتم:
_ چرا من؟
چشمانش شيطان شدند. آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را جلو آورد. با شيطنت جواب داد:
_ چرا تو؟ چون خودت خواستي اون اكيپ حال بهم زن فكر كنن تو دوست دخترمي كه از قضا منم خيلي دوستت دارم!
لحن شيطنت آميزش با آن چشمانش كه روي تك تك اجزاي صورتم در گردش بود نفسم را بريد. لعنت بر من كه خودم را در چنين منجلابي انداخته بودم.
سرفه‌اي مصلحتي كردم و وقتي بر خودم مسلط شدم با پررويي تمام سعي كردم از حجم تقصيرات خودم كم كنم!
_ من با اكيپتون چيكار داشتم؟! من فقط مي‌خواستم ارسلانو از سرم باز كنم.
خلال دنداني از جعبه ي استوانه‌اي شكل روي ميز بيرون آورد.
_ مسئله همينجاست. تو با اكيپ ما كار ندشتی، اما حالا اكيپ ما با تو كار دارن!
شانه بالا انداختم كه يعني به من مربوط نيست.
_ به هر حال من نمي‌تونم بيام. من جمعه ها دربست در اختيار مانجونم. اگه يه جمعه نرم خونشون دارم مي‌زنه.
سرش را تكان داد.
_ اگه مشكل مانجونه من خودم حلش مي‌كنم و ازشون اجازه مي‌گيرم يه جمعه هم كنار ما باشي.
شوكه نگاهش كردم. مگر چقدر با مانجون صميمي شده بودند كه مي‌خواست با او تماس گرفته و اجازه بگيرد تا من همراهش به مهماني بروم؟
من از اين صميمت مرموزانه خوشم نمي‌آمد. حس مي‌كردم مانجون را از من ربوده است. اخم كردم و عين بچه هاي لجباز پاسخ دادم:
_ كلا دوست ندارم بيام تو جمع شما. حال نمي‌كنم باهاتون.
ديگر اصرار نكرد.
_ هر طور ميلته. من فقط وظيفه داشتم دعوتت كنم. همين!
برگه هايي كه نيم ساعت پيش از مقابلم برداشته بود را دوباره سمتم برگرداند و گفت:
_ آماده‌اي ببينيشون؟
سرم را تكان دادم. اولين صفحه را كه قبلا ديده بودم كناري گذاشتم.
به هر برگ‌ اي كه مي‌رسيدم با ترس و وحشت به عكسش نگاه مي‌كردم. وقتي برگه ها به پايان رسيد و با چهره‌اي آشنا برخورد نكردم نفسي از سر آسودگي كشيدم كه شاهان متوجه قضیه شد و لبخندي زد.
برگه ها را روي هم گذاشته و مرتبشان كرده و سمتش گرفتم.
_ اينارو چطوري كش رفتي؟ شك نكنن بهت؟
در حاليكه برگه ها را داخل كيف مي‌گذاشت گفت:
_ ممكنه شك هم بكنن! به هر حال مجبور بودم ريسك كنم. نمي‌تونستم بشينم و منتظر باشم تا تو اسم برسوني بهم.
مكثي كرد. خيره‌ام شد و ادامه داد:
_ بخصوص تو این شرایط كه انگار وجود من بدجور ميونه‌ي تو و پدرت رو شكرآب كرده.


#كارتينگ
#پارت_١٤٧
#زينب_عامل

پشت ميز مستطيلي نشستيم و كمي بعد پسر جواني براي گرفتن سفارش آمد. وقتي پيشخدمت سفارش را گرفت و رفت شاهان از كيف چرمي قهوه‌اي رنگي كه با خودش آورده بود چند كاغذ بيرون آورد و در همان حال پرسيد:
_ از پدرت اسم اون يارو رو پرسيدي؟
آهي كشيده و در حاليكه با جعبه‌ي دستمال كاغذي مشغول بودم پاسخ دادم:
_ نه فعلا اوضاع بينمون جالب نيست.
كاغذ ها را روي ميز گذاشت و كيف را روي صندلي كنارش قرار داد.
_ اگه از اين شرايط اذيتي من مي‌تونم با پدرت صحبت كنم.
سرم را بالا آوردم و چپ چپ نگاهش كردم.
_ نخير! لازم نكرده.
سرد زمزمه كرد:
_ هرطور راحتي.
كاغذهاي روي ميز را سمتم سُر داد و گفت:
_ اينا فرم استخدام چند تا از كاركناي بابك هستن. به عكسشون نگاه كن ببين اون مرد نزول خور بين ايناست؟
با شك به صورتش خيره شدم:
_ يعني مي‌گي ممكنه بابك...
چشم روي هم گذاشتنش به نشانه‌ي تاييد مجالي نداد تا جمله‌ام را كامل كنم.
تپش هاي قلبم شدت گرفته بودند.
سرم را پايين انداختم و به كاغذهاي آچهاري كه مقابلم روي ميز بود نگاه كردم. در گوشه‌ي هر کدام از صفحات يك عكس كوچك سه در چهار چسبانده شده بود.
آب دهانم را قورت دادم. شاهان انگار متوجه ترسم شده بود كه با لحني دلگرم كننده گفت:
_ ماني نگران نباش لطفا! اين فقط در حد يه حدسه. شايدم من دارم اشتباه مي‌كنم.
عكس مرد غريبه‌اي كه در اولين صفحه بود را نگاه كردم و با كمي راحتي از اينكه اولين برگ حذف شده است سرم را بالا آوردم و آرام اما ناراحت زمزمه كردم:
_ اگه اشتباه نكرده بودي چي؟
حس كردم برای لحظه‌ای خواست دستم را بگيرد و بعد پشيمان شد، اما نگاه مطمئنش را به چشمانم دوخت و جواب داد:
_ بازم نگران نباش چون من هستم. اجازه نمي‌دم بابك آسيبي به تو و خانوادت برسونه.
دستش را دراز كرد و برگه ها را از مقابلم برداشت.
_ اصلا اينارو بذار براي بعد غذا. فعلا بهم بگو بابك تو قرارتون چيا بهت گفت؟
مخالفتی با کارش نکردم، زیرا از درست بودن حدس و گمان هایش واهمه داشتم.
در عوض تمرکزم را روی سوااش گذاشتم. پر حرص خنديدم و جواب دادم:
_ فرصت مي‌خواد تا منو عاشق خودش كنه!
با توجه به پيام هاي ديشب حدس مي‌زدم با شنيدن اين حرفم اخم كند، اما به صندلي‌اش تكيه داد و خونسرد با خود زمزمه كرد:
_ شايدم واقعا راست مي‌گه و دوستت داره!
با نارضايتي از شنيدن جمله‌اي كه گفته بود غريدم:
_ هيچ معلوم است تو چي مي‌گي؟
خونسردي امروزش دقيقا داشت روي اعصابم راه مي‌رفت.
_ اره معلومه چي مي‌گم. ممكنه واقعا دوستت داشته باشه! حتي اگه احتمالش كم باشه.
پر تمسخر پرسيدم:
_ بعد اونوقت مي‌شه بفرمايين از كجا به اين نتيجه رسيدين؟
مرد جواني كه سيني غذا ها را آورده بود اجازه نداد تا جوابم را بدهد. اما وقتي مرد پيش خدمت رفت شاهان در حاليكه ديس مخصوص به غذاهاي سفارشي‌اش را مقابلش مي‌کشید گفت:
_ چون تو چيزي داره كه بابك نداشته.
سؤالي نگاهش كردم. سنگيني نگاهم مجبورش كرد تا سرش را بالا بياورد و بيشتر توضيح دهد.
_ تو جسوري! بعد فوت نامزدت دوباره سر پا شدي، اما بابك هيچ وقت جسارت جمع كردن زندگيشو نداشته.
دهان باز كردم تا منظور دقيقش را بپرسم كه چنگال دستش را به نشانه‌ي سكوت بالا آورد و گفت:
_ من ترجيح مي‌دم موقع غذا خوردن فقط غذا بخورم!
جمله‌ي جدي و صریحش از صحبت كردن منعم كرد. هر چند بد هم نشده بود. غذاي سفارشي فوق العاده خوشمزه‌ام مرا هم از صرافت حرف زدن انداخته بود.
با اشتها شروع به خوردن كردم و با خودم اعتراف كردم كه شاهان اداي آدم هاي گرسنه را در آورده بود و آن كسي كه واقعا گرسنه بود من بودم.
بعد از آن كافه‌ي روزنامه‌اي كه در نزديكي داروخانه‌اش بود اين رستوران هم جزو جاهايي بود كه قطعا با ماندانا و ماكان بعدا اينجا سر مي‌زدم.
تا تمام شدن غذايمان كسي حرفي نزد اما به محض اینکه غذا خوردنمان تمام شد شاهان در حاليكه با دستمال كاغذي دور دهانش را پاک مي‌كرد گفت:
_ راستي تا يادم نرفته بگم. جمعه‌ي اين هفته دعوت شدي به يه مهموني!


#كارتينگ
#پارت_١٤٦
#زينب_عامل

سرم را كج كردم و از آيينه‌ي بغل ماشين نگاهي به صورتم انداختم. همه چيز مثل هميشه بود! ساده و بي آرايش و شلخته!
انگشت اشاره‌ام را داخل مقنعه‌ام بردم و چند تار موي بلندم را از آن بيرون كشاندم.
ماندانا اكثر اينكار را مي‌كرد و بسيار هم جذاب ديده مي‌شد. با بيرون ريختن موها و دیدن قيافه‌ي جديدم خنده‌ام گرفت! شبیه پيري زليخا در فيلم يوسف پيامبر شده بودم! زماني كه كور شده بود و از درد فراغ يوسف مي‌ناليد!
تارهاي موهايم را دوباره داخل مقنعه فرو بردم كه ضربه‌اي به شيشه‌ي سمت شاگرد خورد.
سرم به آن سمت چرخيد. شاهان بود. شيشه سمت شاگرد را پايين دادم كه گفت:
_ پياده شو بريم تو ماشين من. خسته‌اي حتما. من مي‌رونم.
با چشماني ريز شده گفتم:
_ سلام عرض شد!
حس ‌كردم تنظيماتش دوباره روي مردي كه براي اولين بار با او برخورده كرده بودم برگشته بود. مردي كه خواندن احساساتش از رفتارهايش سخت بود و شايد ناممكن.
بي حس خاصي جواب سلامم را داد!
اين در حالي بود كه من با توجه به پيامك هاي ديشب انتظار داشتم صميمي تر برخورد كند!
سمت ماشينش رفت. شانه بالا انداختم و بعد از بالا دادن شيشه‌ي سمت شاگرد و برداشتن كيفم از ماشين پياده شده و دنبالش رفتم.
وقتي كنارش در پرشياي سفيدش نشستم
گفت:
_ من خيلي گرسنمه. بهتره بريم رستوراني جايي! يه سري عكس و مداركم هست كه بايد نشونت بدم.
باشه‌اي گفتم كه راه افتاد.
در طول مسير سكوت كرده بود. سكوتش مرا كلافه مي‌كرد. زير چشمي نگاهش كردم. كاپشن كاربني بادي به تن داشت كه فوق العاده به او مي‌آمد.
ته ريش كم رنگي هم روي صورتش ديده مي شد. فرصت بررسی بقیه‌ی اجزای صورتش را از دست دادم. لب هايش تكان خوردند.
_ لازم نيست زير زيركي نگام كني. راحت باش!
خونسرد گفتم:
_ با اين مدل نگاه كردن راحت ترم.
گوشه‌ي لب هایش از نيم رخ تكان خوردند. این يعني لبخند زده بود.
اشاره‌اي به ماشينش كرده و پرسيدم:
_ تو چرا ساده زيستي؟ چرا مثل بابك ماشيناي خفن سوار نمي‌شي. اصولا هر وقت داداشتو ديدم با يه مدل ماشين بوده.
نيم نگاهي سمتم انداخت و عادي جواب داد:
_ چون مثل بابك پولدار نيستم.
كمي جا خوردم. چگونه چنين ادعايي مي‌كرد در حاليكه داروخانه داشت و برادرش هم چنان خانه و زندگي بهم زده بود!
قبل از اينكه چيزي بگويم توضيح داد:
_ ثروت كلان بابك يه ارث پدري بود كه با هوش اقتصادي ذاتي كه بابك داشت تبديل شد به چيزي كه الان هست! يعني ده ها برابر!
به او نمي‌آمد هوش اقتصادی‌اش ضعیف باشد! نکند پدرشان در تقسیم ارث مساوات را رعایت نکرده بود؟
با این افکار پوزخندي زدم.
_ يعني چي؟ اون باباهه واسه تو ارث نذاشته؟ مگه مي‌شه؟
راهنما زد به چپ پيچيد.
_ بله می‌شه، چون باباي بابك باباي من نيست، عموي منه! البته عموم بود!
جمله‌اش را در ذهنم بالا و پايين كردم. يعني چه؟ در آنصورت كه بابك پسر عمويش مي‌شد! با صورتي پر از سؤال پرسيدم:
_ پس چرا به بابک مي‌گي داداش؟ اينطوري كه پسر عموت مي‌شه؟
نگاهي به صورتم انداخت و بلند خنديد!
احتمالا فوق العاده خنگ بنظر مي‌آمدم.
خنده‌اش كه تمام شد گفت:
_ بابك داداشمه چون مامانش مامان منم هست! پدرامون جداست مادرمون يكيه! برادر ناتني هستيم.
شوكه از نسبت هاي عجيبشان زمزمه كردم:
_ يعني باباي تو با زن داداشش ازدواج كرده؟ چه عجيب! اصلا باورم نميشه. تو خيلي شبيه بابكي.
پشت چراغ قرمز ايستاد و سرش را كامل سمتم چرخاند.
_ در اصل بابك خيلي شبيه پدر منه، من شبيه بابك نيستم.
درك روابط پيچيده‌ي خانواده‌شان فعلا در توانم نبود. با اينكه كنجكاو بودم از خانواده‌ي عجيبشان بيشتر بدانم اما سكوت كردم و او هم تا رسيدن به رستوران مد نظرش چيزي نگفت.
فكر مي‌كردم بخواهد مرا به يك جاي فوق العاده شيك با غذاهاي عجيب غريب كه جديدا خيلي مد شده بود ببرد، اما كاملا در اشتباه بودم.
رستوراني كه انتخاب كرده بود فضاي چندان جالبي نداشت. قديمي بود و داخل فضاي آن بجز صندلي ها و ميز های فلزی کهنه وسيله‌ي تزييني خاصي به چشم نمي‌خورد اما عطر برنج ايراني چنان مستم كرده بود كه بی توجه به فضای درب و داغان آنجا من هم گرسنه‌ام شده بود.


ميانبر پارتها
پارت اول
https://t.me/zeynabamelnovel/13333
پارت بيستم
https://t.me/zeynabamelnovel/13940
پارت چهلم
https://t.me/zeynabamelnovel/15261
پارت شصتم
https://t.me/zeynabamelnovel/17119
پارت هشتادم
https://t.me/zeynabamelnovel/17564
پارت صدم
https://t.me/zeynabamelnovel/18076
پارت صد و بيستم
https://t.me/zeynabamelnovel/19083
پارت صد و چهلم
https://t.me/zeynabamelnovel/20497


شروع رمان🔥🏎


پارتاي امشب

Показано 20 последних публикаций.

27 178

подписчиков
Статистика канала