🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوسیوشش
اشکی سر خورد و از چانه اش روی سرامیک کهربایی افتاد. دوباره سابید، جلو، عقب: چرا نذاشتی بابا؟! چرا نذاشتی یاد بگیرم محکم باشم؟! چرا اون دختر اونقدر محکمه و من اینقدر ضعیف؟! اگه بزرگمهر منو نخواد؟!
دسته ی تی از دستش روی کف رها شد. با لبهای ورچیده کف آشپزخانه نشست. زانوهایش را در آغوش کشید و سرش را روی آنها گذاشت: به خدا دوست دارم. تو برگرد من جبران می کنم. اگه بابا بیاد سراغم چی؟!
گیج و مات سر از روی زانوهایش برداشت. به سکوت خانه نگاه کرد. به تنهایی که میوه خیانتش بود. هر کدام او را به طرفی می کشید. هر کدام او را برای خود می خواست: سکوت، غم، تنهایی.
پیچیده شده میان هاله ای از طرد شدگی فریاد کشید: خدا غلط کردم. غلط کردم خدا.
فریاد کشید: بزرگمهر این بار می خوام خودم تصمیم بگیرم.
فریادی دیگر: بزرگمهر من بی تو می میرم.
آرام زمزمه کرد: بزرگمهر من هنوز می ترسم.
باید می سابید و تمیز می کرد. شاید روزی بزرگمهر برگردد. تی را برداشت و دوباره تمیز کرد. نشیمن. اتاق خواب. آشپزخانه.
شاید روزی بزرگمهر برگردد. شاید باید همه چیز را به خدا بسپرد.
یه غرور یخی یه ستاره سرد
یه شب از همه چی به خدا گله کرد
یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد
دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد
***
پا که داخل نشیمن گذاشت با دیدن آنها روی مبل، همانجا جلوی راهرو ورودی خشکش زد. نگاهش را در چهره ی تک تکشان چرخاند. دیگر حتی نمی دانست عصبانی شود، حرص بخورد یا بی خیال باشد. هر سه نفر با چشم های دلواپس او را می نگریستند. نفس عمیقی کشید دست های را به کمر زد که لبه های کتش کنار رفت. لبی تر کرد: خوبه. بازم جَمعتون جَمعِ. این بار تو خونه ی من. دیگه چه نقشه ای دارید؟! این بار می خواید چجوری نابودم کنید؟! این بار می خواین چی ببندین به ریش نداشته ام؟!
صدایش بالا رفت و با دست در خروجی را نشان داد: دیگه وقاحتو از حد گذروندید. گمشید بیرون از خونه من.
مستانه دست به مبل گرفت و لرزان از جایش بلند شد. با یک مشت قرص اعصاب زندگی اش را سپری می کرد. قدم جلو گذاشت. جلوتر. اضطراب دستان قوی اش را دور گردن او حلقه کرده بود راه نفسش را تنگ. چشم در چشم بزرگمهر. قدم های نامطمئنش را جلوتر کشید. کنار بزرگمهر ایستاد. تماس چشمی شان قطع نمیشد. چشمان بزرگمهر پر از خشم و غضب. به یکباره مستانه کنار پای بزرگمهر زانو زد که باعث شگفتی همه شد. سر بزرگمهر پایین آمد و سر مستانه بالا. دلش نمی خواست حتی برای این زن مفلوک افسوس بخورد. اشک نشسته در چشمان زن. قیافه اش از بار قبل که دیده بود، پیرتر به نظر می رسید. مستانه دستانش را به هم مالید و التماس کرد: بزرگمهر تو رو به خدا ازم شکایت نکن! تو رو به هر کی می پرستی! شکایت نکن ازم. با کار اون روزت آبروم تو صنفمون رفت. مراجعه کننده هام از نصف هم کمتر شده. ولی شکایت نکن. اگه جوازمو بگیرن من بدبخت می شم.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner
#قسمت_سیصدوسیوشش
اشکی سر خورد و از چانه اش روی سرامیک کهربایی افتاد. دوباره سابید، جلو، عقب: چرا نذاشتی بابا؟! چرا نذاشتی یاد بگیرم محکم باشم؟! چرا اون دختر اونقدر محکمه و من اینقدر ضعیف؟! اگه بزرگمهر منو نخواد؟!
دسته ی تی از دستش روی کف رها شد. با لبهای ورچیده کف آشپزخانه نشست. زانوهایش را در آغوش کشید و سرش را روی آنها گذاشت: به خدا دوست دارم. تو برگرد من جبران می کنم. اگه بابا بیاد سراغم چی؟!
گیج و مات سر از روی زانوهایش برداشت. به سکوت خانه نگاه کرد. به تنهایی که میوه خیانتش بود. هر کدام او را به طرفی می کشید. هر کدام او را برای خود می خواست: سکوت، غم، تنهایی.
پیچیده شده میان هاله ای از طرد شدگی فریاد کشید: خدا غلط کردم. غلط کردم خدا.
فریاد کشید: بزرگمهر این بار می خوام خودم تصمیم بگیرم.
فریادی دیگر: بزرگمهر من بی تو می میرم.
آرام زمزمه کرد: بزرگمهر من هنوز می ترسم.
باید می سابید و تمیز می کرد. شاید روزی بزرگمهر برگردد. تی را برداشت و دوباره تمیز کرد. نشیمن. اتاق خواب. آشپزخانه.
شاید روزی بزرگمهر برگردد. شاید باید همه چیز را به خدا بسپرد.
یه غرور یخی یه ستاره سرد
یه شب از همه چی به خدا گله کرد
یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد
دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد
***
پا که داخل نشیمن گذاشت با دیدن آنها روی مبل، همانجا جلوی راهرو ورودی خشکش زد. نگاهش را در چهره ی تک تکشان چرخاند. دیگر حتی نمی دانست عصبانی شود، حرص بخورد یا بی خیال باشد. هر سه نفر با چشم های دلواپس او را می نگریستند. نفس عمیقی کشید دست های را به کمر زد که لبه های کتش کنار رفت. لبی تر کرد: خوبه. بازم جَمعتون جَمعِ. این بار تو خونه ی من. دیگه چه نقشه ای دارید؟! این بار می خواید چجوری نابودم کنید؟! این بار می خواین چی ببندین به ریش نداشته ام؟!
صدایش بالا رفت و با دست در خروجی را نشان داد: دیگه وقاحتو از حد گذروندید. گمشید بیرون از خونه من.
مستانه دست به مبل گرفت و لرزان از جایش بلند شد. با یک مشت قرص اعصاب زندگی اش را سپری می کرد. قدم جلو گذاشت. جلوتر. اضطراب دستان قوی اش را دور گردن او حلقه کرده بود راه نفسش را تنگ. چشم در چشم بزرگمهر. قدم های نامطمئنش را جلوتر کشید. کنار بزرگمهر ایستاد. تماس چشمی شان قطع نمیشد. چشمان بزرگمهر پر از خشم و غضب. به یکباره مستانه کنار پای بزرگمهر زانو زد که باعث شگفتی همه شد. سر بزرگمهر پایین آمد و سر مستانه بالا. دلش نمی خواست حتی برای این زن مفلوک افسوس بخورد. اشک نشسته در چشمان زن. قیافه اش از بار قبل که دیده بود، پیرتر به نظر می رسید. مستانه دستانش را به هم مالید و التماس کرد: بزرگمهر تو رو به خدا ازم شکایت نکن! تو رو به هر کی می پرستی! شکایت نکن ازم. با کار اون روزت آبروم تو صنفمون رفت. مراجعه کننده هام از نصف هم کمتر شده. ولی شکایت نکن. اگه جوازمو بگیرن من بدبخت می شم.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner