#پارت۳
پله ها را بالباس عروسش طی میکند راه رفتنش
سخت است اما بالاخره میرسد سه اتاق در نیم
طبقه ی بالاست درب اتاق وسطی را
بازمیکندبادکنکهای قرمزو گل رز را روی تخت
دونفره می بیندلبخندبرلبانش می نشیندمهران چه
خانواده ی باذوقی دارد
لباس عروسش را به سختی ازتنش جدا میکند
_میگفتی کمکت کنم
هینی میکشد
_وای مهران کی اومدی؟
خودش رامشغول خشک کردن موهای سرش میکند
_الان
_توهم برویه دوشی بگیر...
سری تکان میدهد
_راستی مهران به مامان اینا زنگ بزن...بگورسیدیم
_چشم
بالاخره بعدازنیم ساعت نسیم به حمامش پایان داد
با تن #پوشش بیرون آمدو رو ی تخت نشست
خواست #لباسهایش را ازچمدان برداردکه صدای
پرتعجب مهران راشنید
_لباس میپوشی؟!
_نپوشم؟!!
مهران روبرویش نشست
_نه...
لحن ونگاهش گویای همه چیز بود دستانش را
گرفت ونزدیکش شد هُرم نفس های گرمش حال
نسیم را عوض کردتمام تن دخترک یخ بست وقتی
حوله را ازتنش جدا کرد_مهران
_#هیش...
دستانش مثل کوره بودند ونگاهش قرمز تمام وجود مهران خواستن بودونسیم استرس،آب دهانش خشک شده بودقراربراین بود تاروز عروسی تشنه ومشتاق هم باشند
با #اولین بوسه سرش را کج کردوصدایش کرد
_مهران!
ازاینکه مورمورش شد حرفی نزداما این شروع
یک دفعه ای را نپسندید
چشمانش را بسته بودچرا
نگاهش نمیکرد؟!
ازاین وضع ناراضی بودنوازشی درکار نبود مهران
رفته بود سراغ اصل کاری تنش مماس تن نسیم
بدنش کوره ی داغ اما ترس نسیم راندید؟!
دستان یخ دخترک برسینه ی برهنه ی مهران نشست
خواست فاصله اشان بیشترشود اما مهران تکانی
نخوردصدای لرزانش به گوش مهران رسید
_مهران...من...
دوباره صدایش میزند اصلا این پسر نسیم را می
بیند؟صدایش راچه،می شنود؟!
برای یک لحظه حس کرد جان از تنش جدا شد و بدون اینکه دست خودش باشد جیغ کشید
….
🍁🍁🍁🍁🍀🍀🍀🍀
عاشقانه ای نرم از دل قصه ای واقعی
#به_قلم_فرزانه_مرادی
https://t.me/joinchat/z88eO9NspBI5M2U8