دستش را در جيبش كرد
چشم هايش پر شد.!
رو به دختركش كرد و گفت
بستني هايشان تاريخ انقضايش
تمام شده قول ميدهم فردا برايت بخرم
دخترك كه متوجه چشم هاي پر پدر شد
گفت بابا من از بستني متنفرم..
چشم هايش پر شد.!
رو به دختركش كرد و گفت
بستني هايشان تاريخ انقضايش
تمام شده قول ميدهم فردا برايت بخرم
دخترك كه متوجه چشم هاي پر پدر شد
گفت بابا من از بستني متنفرم..