#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_275
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، چند ظرف کثیف
توی سینک بود؛ ظرف هایی که دنیا برایم جا گذاشته بود، لبخند کجی به روی خود زدم.. بعد از اینهمه وقت هنوز مرا
به چشم خدمتکار می دید؟ هنوز مرا لایق برادرش نمی دانست و حق داشت؛ من لایق برادر خائنش نیستم، من در
زندگی هیچ گاه دوست اجتماعی و سوشال فرندی نداشتم.. من هیچ گاه در زندگی با او به کس دیگری نگاه نیز
نینداخته بودم، من کجا و رادین کجا! قرص
خواب خوردم و به اتاق رفتم، مثل جنینی در خور جمع شده و چشم بر هم گذاشتم!
تب و تاب ثانیه های به آتش کشیده در شمار نداشتم که صدای آهسته حرف زدنی هشیارم کرد، صدای او بود و
مخاطبش کسی پشت خط ارتباطی تلفن!
- چرا انقدر عذابم می دی با این حرفها، با این رفتن رفتن گفتنات
لحظاتی سکوت، نفس بلند و سنگینش و بعد صدای خفه و پرخشمی که سعی میکرد فریاد نزند
- میگی چیکار کنم لعنتی؟ نمی تونم، چیزی که تو می خوای از من ساخته نیست.. این چرندیات رو تحویلم نده، من
نمی تونم بذارم بری. اصلا تو که می خواستی بری غلط کردی اومدی و همه آرامش و زندگیمو بعد از سالها به هم
ریختی مستانه
پلک هایم را باز کردم
- امروز به خاطر تو با نیال دعوا کردم، با مریم دعوا کردم، امروز به خاطر تو با همه دنیا دعوا کردم.. فقط برای اینکه با
این حرف رفتن همه اعصابمو به هم ریختی
بدون اینکه پلک بزنم اشک از گوشه چشمم پایین چکید، پس او بود کسی که رادین امشب همه دنیا را به خاطرش؛
به خاطر درد رفتنش زیر و زبر کرده بود.. و قلب مرا زیر و زبر کره بود، زندگی مان را آتش زده بود؛ با دستان خودش،
با همان دستان نیرومند خودش.. آتشی که آب تمام اقیانوس ها نیز خاموشش نمی کرد. صدایش خفه تر شد و
مشخص بود خشمش غالب شده بود
- بسه دیگه، با این کلمه رفتن سوهان روحم شدی، چی می خوای ازم؟
گوشه لبم را گزیدم تا هق هقم در گلو خفه شود؛ حتی نخواسته بود بیرون از این در، خارج از خصوصی ترین حریم
زندگی مان و دور تر از چشم و گوش من خیانت کند.. همینجا کنار دست من نشسته و برای نرفتن زنی دیگر خشم
فرو میخورد و ادعای جنگیدن با دنیا را میکرد و من امشب تمام وجودم از آتشی که به راه انداخته بود میسوخت،
آتشی که گدازه هایش هر لحظه بیشتر به آتش فشان شبیه میشد و چیزی تا فوران کردنش نمانده بود.. دستم را به
گوشه مالفه چنگ زدم، چشمانم را محکم فشرده و با قفل کردن دندان هایم روی هم صدای هق هق بالا آمده تا پشت لب های لرزانم را کنترل کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_275
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، چند ظرف کثیف
توی سینک بود؛ ظرف هایی که دنیا برایم جا گذاشته بود، لبخند کجی به روی خود زدم.. بعد از اینهمه وقت هنوز مرا
به چشم خدمتکار می دید؟ هنوز مرا لایق برادرش نمی دانست و حق داشت؛ من لایق برادر خائنش نیستم، من در
زندگی هیچ گاه دوست اجتماعی و سوشال فرندی نداشتم.. من هیچ گاه در زندگی با او به کس دیگری نگاه نیز
نینداخته بودم، من کجا و رادین کجا! قرص
خواب خوردم و به اتاق رفتم، مثل جنینی در خور جمع شده و چشم بر هم گذاشتم!
تب و تاب ثانیه های به آتش کشیده در شمار نداشتم که صدای آهسته حرف زدنی هشیارم کرد، صدای او بود و
مخاطبش کسی پشت خط ارتباطی تلفن!
- چرا انقدر عذابم می دی با این حرفها، با این رفتن رفتن گفتنات
لحظاتی سکوت، نفس بلند و سنگینش و بعد صدای خفه و پرخشمی که سعی میکرد فریاد نزند
- میگی چیکار کنم لعنتی؟ نمی تونم، چیزی که تو می خوای از من ساخته نیست.. این چرندیات رو تحویلم نده، من
نمی تونم بذارم بری. اصلا تو که می خواستی بری غلط کردی اومدی و همه آرامش و زندگیمو بعد از سالها به هم
ریختی مستانه
پلک هایم را باز کردم
- امروز به خاطر تو با نیال دعوا کردم، با مریم دعوا کردم، امروز به خاطر تو با همه دنیا دعوا کردم.. فقط برای اینکه با
این حرف رفتن همه اعصابمو به هم ریختی
بدون اینکه پلک بزنم اشک از گوشه چشمم پایین چکید، پس او بود کسی که رادین امشب همه دنیا را به خاطرش؛
به خاطر درد رفتنش زیر و زبر کرده بود.. و قلب مرا زیر و زبر کره بود، زندگی مان را آتش زده بود؛ با دستان خودش،
با همان دستان نیرومند خودش.. آتشی که آب تمام اقیانوس ها نیز خاموشش نمی کرد. صدایش خفه تر شد و
مشخص بود خشمش غالب شده بود
- بسه دیگه، با این کلمه رفتن سوهان روحم شدی، چی می خوای ازم؟
گوشه لبم را گزیدم تا هق هقم در گلو خفه شود؛ حتی نخواسته بود بیرون از این در، خارج از خصوصی ترین حریم
زندگی مان و دور تر از چشم و گوش من خیانت کند.. همینجا کنار دست من نشسته و برای نرفتن زنی دیگر خشم
فرو میخورد و ادعای جنگیدن با دنیا را میکرد و من امشب تمام وجودم از آتشی که به راه انداخته بود میسوخت،
آتشی که گدازه هایش هر لحظه بیشتر به آتش فشان شبیه میشد و چیزی تا فوران کردنش نمانده بود.. دستم را به
گوشه مالفه چنگ زدم، چشمانم را محکم فشرده و با قفل کردن دندان هایم روی هم صدای هق هق بالا آمده تا پشت لب های لرزانم را کنترل کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚