روزی خواهد رسید که از من تنها یک خاطره دور و کهنه خواهی داشت.
چند قطعه عکس پوسیده که اگر نیم نگاهی نیندازی خاک خورده میشود و چهره ی غمگین و شاید خوشحالم فراموش خواهد شد.
روزی میرسدکه صدای به قول تو آرامبخشِ من،بوق ممتدی میشود که از سلول های زنگ زده ی تو عبور میکنند؛و هرگز نمیفهمی صدایم چگونه بود و آیا اصلا صدایی داشتم؟!
آن روز که فرا رسد،از من تصویری در ذهنت نقش میبندد که هرگز نخواهی شناخت و آن روزها چه دردناک خواهد بود.
آن زمان هردو پیر و خرفت شده ایم،گوژ پشت شده و تمامی موهای سرمان سفید میشوند.
دستانمان همچون دلمان میلرزد و تمرکزی بر کارهایمان نخواهیم داشت.
حرف نمیزنیم و به سالهای دور و دراز خود خیره میشویم و درحالی که تکیه به عصای چوبی خود کرده ایم گاهی زمزمه هایی زیر لب میکنیم.
به راستی اسمم، اسمم را به یاد خواهی آورد؟
نه...تو پیر می شوی،مثل من که در راه تو پیر شدم،هرگز مرا به یاد نخواهی آورد و یک خاطره دورو کهنه خواهی داشت.
@Yadegari_To