#پارت_114
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
دست هاش رو ازهم باز کرد:
- نمی بینی؟ وقتی این همه زجر می کشین و هنوز هیچ کاری نکرده یعنی به تو امیدواره. منتظره خودت یه کاری کنی.
لحنش پر از تمسخر بود:
- اما خب باید کم کم بدونه که اشتباه کرده. چجوری متوجهش کنیم؟
نگاهش نکردم. داشت بازیم می داد و از اینکه کاری نمی تونستم بکنم متنفر بودم.
در حالی که بلند می شد لبخند ترسناکی زد:
- بیا کمکش کنیم!
از سرخوشی توی چشم هاش ترسیدم! اشتباه نکرده بودم؛ اون نگاه واقعا ترسیدن داشت.
اینبار ذهنم شلوغ بود. اینبار اون کسی که می دیدمش خودم بودم! خودم که بارها و بارها به مرگ نزدیک می شدم و نمی مردم.
دیگه چیزهایی که می دیدم خاطره نبودن، شبیه تهدید به نظر می رسیدن. مثل یه هشدار که اگر نتونی از اینجا بری بیرون این آینده توئه!
سپینودی که بین دیوار های صخره ای شکنجه می شد و راه فرار نداشت. صدای فریاد ها و گریه های خودم دلم رو آب می کرد.
سرم رو به دیوار می کوبیدم بلکه بتونم همه چیز رواز ذهنم بکشم بیرون! نایت گفته بود درد جسمی وجود نداره و نبود.
هیچ راهی برای فرار از ذهن خودم نداشتم. مال من بود و نمی تونستن دورش بندازم، نمی تونستم خاموشش کنم و نمی تونستم از بین ببرمش.
نایت اومد، مغرور بود. چشم هاش برق پیروزی داشت:
- دوست داری بری؟
فقط نگاهش کردم. اگر داشت آزادی رو بهم وعده می داد این وعده خوشحالم نکرده بود.
اینکه می دونستم در قبال آزادی من چه چیزی به دست میاره بدترین زجر ممکن بود. اومد سمتم. سمت منی که کنار دیوار افتاده بودم؛ مثل تمام این چند وقتی که گذشته بود.
- باید بهش یه نشونه بدم تا باور کنه.
خم شد و بلندم کرد. لاغر شده بودم! پوست و استخون؛ این روحم بود که تحلیل رفته بود وچیزی به نابودیش نمونده بود.
دستش رو روی پهلوم گذاشت و به چشم هام خیره شد:
- دوست داشتم بیشتر اینجا بمونی ولی خب فعلا بهتره که بری. البته ممکنه چند روزی طول بکشه. امیدوارم خوب از بدنت نگه داری کرده باشن.
چشم هام گرم شد، عجیب بود که این مدت این گرما رو حس نکرده بودم. پلک هام سنگین شد و روی چشم هام افتاد.
- به امید دیدار سپینود.
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
دست هاش رو ازهم باز کرد:
- نمی بینی؟ وقتی این همه زجر می کشین و هنوز هیچ کاری نکرده یعنی به تو امیدواره. منتظره خودت یه کاری کنی.
لحنش پر از تمسخر بود:
- اما خب باید کم کم بدونه که اشتباه کرده. چجوری متوجهش کنیم؟
نگاهش نکردم. داشت بازیم می داد و از اینکه کاری نمی تونستم بکنم متنفر بودم.
در حالی که بلند می شد لبخند ترسناکی زد:
- بیا کمکش کنیم!
از سرخوشی توی چشم هاش ترسیدم! اشتباه نکرده بودم؛ اون نگاه واقعا ترسیدن داشت.
اینبار ذهنم شلوغ بود. اینبار اون کسی که می دیدمش خودم بودم! خودم که بارها و بارها به مرگ نزدیک می شدم و نمی مردم.
دیگه چیزهایی که می دیدم خاطره نبودن، شبیه تهدید به نظر می رسیدن. مثل یه هشدار که اگر نتونی از اینجا بری بیرون این آینده توئه!
سپینودی که بین دیوار های صخره ای شکنجه می شد و راه فرار نداشت. صدای فریاد ها و گریه های خودم دلم رو آب می کرد.
سرم رو به دیوار می کوبیدم بلکه بتونم همه چیز رواز ذهنم بکشم بیرون! نایت گفته بود درد جسمی وجود نداره و نبود.
هیچ راهی برای فرار از ذهن خودم نداشتم. مال من بود و نمی تونستن دورش بندازم، نمی تونستم خاموشش کنم و نمی تونستم از بین ببرمش.
نایت اومد، مغرور بود. چشم هاش برق پیروزی داشت:
- دوست داری بری؟
فقط نگاهش کردم. اگر داشت آزادی رو بهم وعده می داد این وعده خوشحالم نکرده بود.
اینکه می دونستم در قبال آزادی من چه چیزی به دست میاره بدترین زجر ممکن بود. اومد سمتم. سمت منی که کنار دیوار افتاده بودم؛ مثل تمام این چند وقتی که گذشته بود.
- باید بهش یه نشونه بدم تا باور کنه.
خم شد و بلندم کرد. لاغر شده بودم! پوست و استخون؛ این روحم بود که تحلیل رفته بود وچیزی به نابودیش نمونده بود.
دستش رو روی پهلوم گذاشت و به چشم هام خیره شد:
- دوست داشتم بیشتر اینجا بمونی ولی خب فعلا بهتره که بری. البته ممکنه چند روزی طول بکشه. امیدوارم خوب از بدنت نگه داری کرده باشن.
چشم هام گرم شد، عجیب بود که این مدت این گرما رو حس نکرده بودم. پلک هام سنگین شد و روی چشم هام افتاد.
- به امید دیدار سپینود.