#پارت_113
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
- منم باور کردم!
- اینکه تو چه چیزی رو باور کنی و نکنی به من مربوط نیست.
از جاش بلند شد:
- فکر کنم به اندازه کافی استراحت کردی.
اینبار خیلی عادی رفت! غیب نشد اما جایی هم برای خروج نبود. راست می گفت که استراحت کرده بودم. چون به محض بیرون رفتنش دوباره همه ی اون احساسات بد بهم برگشت، شدید تر و قدرتمند تر از قبل.
بعد از اون، آمار ساعت و روز از دستم در رفت. ساعت ها غرق چیزهایی می شدم که درکشون مشکل بود.
با اینکه درد ها تکراری بودن هر بار همونقدر دردآور بودن، چیزی از بد بودن و زجرآور بودنشون کم نمی شد. کم کم صدای فریاد هام همه جا رو پر کرد.
من کم آورده بودم و این اعتراف خجالت آور بود. من در برابر چیزی که وجود نداشت کم آورده بودم. در برابر افکاری که شاید واقعا اون کوه بهم تحمیل می کرد کم آورده بودم.
نمی دونستم چند ساعته که به دیوار رو به روم زل زدم. حس می کردم چشم هام خشک شده. نمی دونم درد کم سده بود یا من سر شده بودم.
مغزم خالی از هر چیزی بود و واقعا هیچ چیزی برای فکر کردن نداشتم. نایت دوباره رو به روم نشسته بود. باز هم فقط نگاهش کردم انگار که هیچ معنی ای نداشت.
نچ نچی کرد:
- خیلی داغونی!
پلک زدم.
- فکر نمی کردم اینقدر مقاومت کنه.
لب هاش رو به پایین خم کرد:
- یه ماه شده!
تکون خفیفی خوردم، حالا چیزی برای فکر کردن توی مغزم بود.
- الان صدای فریادت رو هم می شنوه.
سرش رو تکون داد:
- می دونم! بالاخره منم خبرچینای خودم رو دارم.
به سمتم خم شد:
- تو هم مثل من کنجکاوی بدونی چرا داره اجازه می ده این همه زجر بکشین؟
مردمک هام تند شروع به تکون خوردن کرد. کنترلشون دست من نبود.
- ترسیدی؟ ببین این دیگه تقصیر من نیست! بلیک کلید نجاتت رو داره ولی نمی خواد ازش استفاده کنه. نمی دونم چرا!
یکم بیشتر به سمتم خم شد و زمزمه کرد:
- تو می دونی چرا؟
لب هام رو باز کردم. ادای آدم های مشتاق رو درآورد:
- بگو!بگو!
- شاید اشتباه کردی.
صدام داغون بود! مثل نواری که خط خطی شده باشه. خودش رو عقب کشید:
- در مورد چی؟ تو؟بلیک؟ یا جفتتون؟
- درمورد همه چیز.
ابروهاش رو بالا انداخت:
- اشتباه نکردم! فقط بلیک یکم زیادی امیدواره.
- به چی؟
- خب معلومه! به تو.
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
- منم باور کردم!
- اینکه تو چه چیزی رو باور کنی و نکنی به من مربوط نیست.
از جاش بلند شد:
- فکر کنم به اندازه کافی استراحت کردی.
اینبار خیلی عادی رفت! غیب نشد اما جایی هم برای خروج نبود. راست می گفت که استراحت کرده بودم. چون به محض بیرون رفتنش دوباره همه ی اون احساسات بد بهم برگشت، شدید تر و قدرتمند تر از قبل.
بعد از اون، آمار ساعت و روز از دستم در رفت. ساعت ها غرق چیزهایی می شدم که درکشون مشکل بود.
با اینکه درد ها تکراری بودن هر بار همونقدر دردآور بودن، چیزی از بد بودن و زجرآور بودنشون کم نمی شد. کم کم صدای فریاد هام همه جا رو پر کرد.
من کم آورده بودم و این اعتراف خجالت آور بود. من در برابر چیزی که وجود نداشت کم آورده بودم. در برابر افکاری که شاید واقعا اون کوه بهم تحمیل می کرد کم آورده بودم.
نمی دونستم چند ساعته که به دیوار رو به روم زل زدم. حس می کردم چشم هام خشک شده. نمی دونم درد کم سده بود یا من سر شده بودم.
مغزم خالی از هر چیزی بود و واقعا هیچ چیزی برای فکر کردن نداشتم. نایت دوباره رو به روم نشسته بود. باز هم فقط نگاهش کردم انگار که هیچ معنی ای نداشت.
نچ نچی کرد:
- خیلی داغونی!
پلک زدم.
- فکر نمی کردم اینقدر مقاومت کنه.
لب هاش رو به پایین خم کرد:
- یه ماه شده!
تکون خفیفی خوردم، حالا چیزی برای فکر کردن توی مغزم بود.
- الان صدای فریادت رو هم می شنوه.
سرش رو تکون داد:
- می دونم! بالاخره منم خبرچینای خودم رو دارم.
به سمتم خم شد:
- تو هم مثل من کنجکاوی بدونی چرا داره اجازه می ده این همه زجر بکشین؟
مردمک هام تند شروع به تکون خوردن کرد. کنترلشون دست من نبود.
- ترسیدی؟ ببین این دیگه تقصیر من نیست! بلیک کلید نجاتت رو داره ولی نمی خواد ازش استفاده کنه. نمی دونم چرا!
یکم بیشتر به سمتم خم شد و زمزمه کرد:
- تو می دونی چرا؟
لب هام رو باز کردم. ادای آدم های مشتاق رو درآورد:
- بگو!بگو!
- شاید اشتباه کردی.
صدام داغون بود! مثل نواری که خط خطی شده باشه. خودش رو عقب کشید:
- در مورد چی؟ تو؟بلیک؟ یا جفتتون؟
- درمورد همه چیز.
ابروهاش رو بالا انداخت:
- اشتباه نکردم! فقط بلیک یکم زیادی امیدواره.
- به چی؟
- خب معلومه! به تو.