#پارت_112
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
هنوز رو به روم نشسته بود. پس شاید می شد ازش حرف کشید و چیزهایی رو راجع بهش فهمید:
- دادن یه سرزمین بهت چه فایده ای داره؟ تو گم شدی! توی بی هویت بودن می پوسی و نمی تونی به دستش بیاری.
عصبانی نشد:
- من همین الان هم یه هویت دارم. نمی بینی؟ من نایتم! این سرزمین همیشه بی استفاده بوده و حالا به لطف من داره زندگی می کنه.
اینبار من خندیدم:
- به نظرت خونه ی یه عده هیولا بودن چیزیه که اینجا دوست داشته باشه؟
- اینجا پتانسیلش رو داشت که اگر نداشت اینجوری تو رو زمین گیر نمی کرد. این زمین زنده است! فکر کردی من دارم تو رو اذیت می کنم؟
شونه بالا انداخت:
- این خود کوهه که داره بهم کمک می کنه، خودش داره خاطراتت رو برات تداعی می کنه. اون میدونه چی می خواد.
- تو دیوونه ای!
- سپینود! نا امیدم نکن. هیچ خوب مطلقی وجود نداره. امکان نداشت روحان بدون یه عنصر شرارت باقی بمونه. اون همه خوبی باید بدی رو هم کنارش داشته باشه.
- پس قبول داری شروری!
- چرا که نه! شرارت چیز خوبیه، خبری از قانون و قاعده نیست. خبری از سرزنش شدن نیست اینجا هر کسی همون چیزیه که خودش می خواد.
دهنم رو کج کردم:
- خودت رو گول می زنی؟ تو انتخاب نکردی که یه هیولا باشی! اومدنت به اینجا تو رو تبدیل به هیولا کرد. تو می خواستی بیای تا از ثروت وخوبی هایی که در مورد اینجا شنیده بودی استفاده کنی.
خیلیآروم جواب داد:
- من قبل اومدن هم همین بودم، به قول شماها یه هیولا! اینجا ظاهر و باطنم یکیه.
درکش نمی کردم! اصلا نمی تونستم بفهممش. راضی بود؟
- تو از اینکه به این روز افتادی راضی ای؟
-آره! من حالا قدرتمندم.
- پس یه سرزمین می خوای چیکار؟ همینجا هستی دیگه.
- من می خوام بلیک دیگه به فکر حمله کردن نباشه.
پوزخند زدم:
- که توهمه ی روحان رو به راحتی تصاحب کنی؟
سر تکون داد:
- نه! من روحان رو نمی خوام.
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
هنوز رو به روم نشسته بود. پس شاید می شد ازش حرف کشید و چیزهایی رو راجع بهش فهمید:
- دادن یه سرزمین بهت چه فایده ای داره؟ تو گم شدی! توی بی هویت بودن می پوسی و نمی تونی به دستش بیاری.
عصبانی نشد:
- من همین الان هم یه هویت دارم. نمی بینی؟ من نایتم! این سرزمین همیشه بی استفاده بوده و حالا به لطف من داره زندگی می کنه.
اینبار من خندیدم:
- به نظرت خونه ی یه عده هیولا بودن چیزیه که اینجا دوست داشته باشه؟
- اینجا پتانسیلش رو داشت که اگر نداشت اینجوری تو رو زمین گیر نمی کرد. این زمین زنده است! فکر کردی من دارم تو رو اذیت می کنم؟
شونه بالا انداخت:
- این خود کوهه که داره بهم کمک می کنه، خودش داره خاطراتت رو برات تداعی می کنه. اون میدونه چی می خواد.
- تو دیوونه ای!
- سپینود! نا امیدم نکن. هیچ خوب مطلقی وجود نداره. امکان نداشت روحان بدون یه عنصر شرارت باقی بمونه. اون همه خوبی باید بدی رو هم کنارش داشته باشه.
- پس قبول داری شروری!
- چرا که نه! شرارت چیز خوبیه، خبری از قانون و قاعده نیست. خبری از سرزنش شدن نیست اینجا هر کسی همون چیزیه که خودش می خواد.
دهنم رو کج کردم:
- خودت رو گول می زنی؟ تو انتخاب نکردی که یه هیولا باشی! اومدنت به اینجا تو رو تبدیل به هیولا کرد. تو می خواستی بیای تا از ثروت وخوبی هایی که در مورد اینجا شنیده بودی استفاده کنی.
خیلیآروم جواب داد:
- من قبل اومدن هم همین بودم، به قول شماها یه هیولا! اینجا ظاهر و باطنم یکیه.
درکش نمی کردم! اصلا نمی تونستم بفهممش. راضی بود؟
- تو از اینکه به این روز افتادی راضی ای؟
-آره! من حالا قدرتمندم.
- پس یه سرزمین می خوای چیکار؟ همینجا هستی دیگه.
- من می خوام بلیک دیگه به فکر حمله کردن نباشه.
پوزخند زدم:
- که توهمه ی روحان رو به راحتی تصاحب کنی؟
سر تکون داد:
- نه! من روحان رو نمی خوام.