#پارت_110
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
حالا تقریبا مطمئن بودم روحمه که اینجاست. حالا که می دونستم زخمی روی پهلوم وجود نداره و توی این دوروز نه گشنه شده بودم نه تشنه!
اما بیشتر از همیشه احساس دلتنگی می کردم. انگار که تمام فضای این کوه مسموم شده بود؛ با غم و اندوه.
عجیب بود اما تمام خاطرات تلخ و اتفاقات بد زندگیم رو به خاطر می آوردم. هر چقدر تلاش می کردم که به روز های خوب فکر کنم نمی شد.
می خواستم به خنده های امید فکر کنم، به رایمون و سپنتا، به آغوش جانا و مسخره بازی های ونداد و جان؛ اما چیزی جز مرگ عمه بدون من یادم نمی اومد.
لحظه هایی که درد می کشیدم، زخمی می شدم و حالم بد بود از پیش چشم هام کنار نمی رفت. بدترینش این بود؛ چیزهایی رو یادم می اومد که انگار خاطرات خودم نبودن.
صدای زجه ها و ناله هایی که عمیقا ناراحتم می کرد. فریادهای از سر دردی که انگار توی عمق وجودم ثبت شده بود و با صاحب ندیده اشون احساس همدردی می کردم.
روز چهارم می تونستم ببینم که از شدت درد عرق میکنه، دست هاش میلرزن و پشتش تیر می کشه. می دیدم که عضلاتش می گیرن و درد میخواد جونش رو از تنش بیرون بکشه.
همه ی اینها توی ذهنم بودن ولی می دیدم. نمی تونستم بیرونشون کنم، رهایی ازشون ممکن نبود.
روز دهم فهمیدم صاحب بینوای دردمند این صداها کیه.
روز دهمی که درد بالاخره جونش رو از تنش بیرون کشید. جونش من بودم و اون مادرم بود. مثلستون وسط خونه که بالاخره زیر فشار طوفان شکسته باشه کنار دیوار اوار شده بودم.
می لرزیدم و اشک هام جاری بود. من اولین خاطره زندگیم رو که بدترینش بود به خاطر آورده بودم. من تولدم رو دیده بودم.
زجر های مادرم رو دیده بودم. دست های عمه رو دیده بودم که من رو از بین خونابه ها بیرون کشید و توی آغوشش نگه داشت. صدای زجه مویه ی پدرم رو شنیده بودم. عرق سرد روی تن مادرم روحس
کرده بودم و در آخر متولد شده بودم.
چطور با این همه زجر به دنیا اومده بودم؟ چطور با همه ی کوچیک بودنم تاب آورده بودم که الان نمی تونستم؟
می دونستم که روبه روم نشسته، یک ساعتی می شد که تماشا کردنم سرگرمیش شده بود. صدای زمختم از شدت بی حرفی روی دیوار ها خش انداخت:
- اومدی که چیو ببینی؟
- تازه شروع شده.
- چیز دیگه ای هم مونده؟
- خیلی چیزها رو ندیدی.
- چه فایده ای برات داره؟
- داری زجر می کشی.
- لذت بخشه؟
- زجر کشیدن تو؟ نه!
- پس چه فایده ای داره؟
- درد روحی عمیقه. وقتی جسمی نباشه که یکم از دردشو بگیره برای خودش، تموم جونت درد می شه انگار. می بینی؟ این همه بی حالیت واقعیه. این روحته که به این روز افتاده.
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
حالا تقریبا مطمئن بودم روحمه که اینجاست. حالا که می دونستم زخمی روی پهلوم وجود نداره و توی این دوروز نه گشنه شده بودم نه تشنه!
اما بیشتر از همیشه احساس دلتنگی می کردم. انگار که تمام فضای این کوه مسموم شده بود؛ با غم و اندوه.
عجیب بود اما تمام خاطرات تلخ و اتفاقات بد زندگیم رو به خاطر می آوردم. هر چقدر تلاش می کردم که به روز های خوب فکر کنم نمی شد.
می خواستم به خنده های امید فکر کنم، به رایمون و سپنتا، به آغوش جانا و مسخره بازی های ونداد و جان؛ اما چیزی جز مرگ عمه بدون من یادم نمی اومد.
لحظه هایی که درد می کشیدم، زخمی می شدم و حالم بد بود از پیش چشم هام کنار نمی رفت. بدترینش این بود؛ چیزهایی رو یادم می اومد که انگار خاطرات خودم نبودن.
صدای زجه ها و ناله هایی که عمیقا ناراحتم می کرد. فریادهای از سر دردی که انگار توی عمق وجودم ثبت شده بود و با صاحب ندیده اشون احساس همدردی می کردم.
روز چهارم می تونستم ببینم که از شدت درد عرق میکنه، دست هاش میلرزن و پشتش تیر می کشه. می دیدم که عضلاتش می گیرن و درد میخواد جونش رو از تنش بیرون بکشه.
همه ی اینها توی ذهنم بودن ولی می دیدم. نمی تونستم بیرونشون کنم، رهایی ازشون ممکن نبود.
روز دهم فهمیدم صاحب بینوای دردمند این صداها کیه.
روز دهمی که درد بالاخره جونش رو از تنش بیرون کشید. جونش من بودم و اون مادرم بود. مثلستون وسط خونه که بالاخره زیر فشار طوفان شکسته باشه کنار دیوار اوار شده بودم.
می لرزیدم و اشک هام جاری بود. من اولین خاطره زندگیم رو که بدترینش بود به خاطر آورده بودم. من تولدم رو دیده بودم.
زجر های مادرم رو دیده بودم. دست های عمه رو دیده بودم که من رو از بین خونابه ها بیرون کشید و توی آغوشش نگه داشت. صدای زجه مویه ی پدرم رو شنیده بودم. عرق سرد روی تن مادرم روحس
کرده بودم و در آخر متولد شده بودم.
چطور با این همه زجر به دنیا اومده بودم؟ چطور با همه ی کوچیک بودنم تاب آورده بودم که الان نمی تونستم؟
می دونستم که روبه روم نشسته، یک ساعتی می شد که تماشا کردنم سرگرمیش شده بود. صدای زمختم از شدت بی حرفی روی دیوار ها خش انداخت:
- اومدی که چیو ببینی؟
- تازه شروع شده.
- چیز دیگه ای هم مونده؟
- خیلی چیزها رو ندیدی.
- چه فایده ای برات داره؟
- داری زجر می کشی.
- لذت بخشه؟
- زجر کشیدن تو؟ نه!
- پس چه فایده ای داره؟
- درد روحی عمیقه. وقتی جسمی نباشه که یکم از دردشو بگیره برای خودش، تموم جونت درد می شه انگار. می بینی؟ این همه بی حالیت واقعیه. این روحته که به این روز افتاده.