#پارت_105
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
همونطور که نگاهش می کردم گفتم:
- از من چی می خوای؟
خیلی آروم بهم نزدیک شد. پرخاشگر به نظر نمی رسید اما میدونستم که نباید بهش اعتماد کنم. دستم رو زیر بالشتم بردم که گفت:
- اون خنجر منو نمی کشه.
بعد دستش رو به سمتم دراز کرد:
- برات یه چیزی دارم.
صداش تیز و برنده بود. انعکاس داشت انگار وچند بار توی گوشم می پیچید.
به دستش خیره شدم که سیاهی کف دستش کنار رفت و گردنبند مادرم کف دستش نمایان شد. شوکه شده نگاهش کردم:
- این دست تو چیکار می کنه؟
آخرین بار که دیده بودمش وقتی بود که سنگهای طبیعت رو برای ساخت خنجر استفاده کردیم. بعدش اصلا انگار که غیب شده بود.
دست دراز کردم که برش دارم ولی نشد. کف دستش گردنبند و جواهر کوچیک آبی رنگش رو بلعید. اخم کردم.
- رایگان نیست!
- چی می خوای؟
- باید اربابم رو ببینی.
- آهان.
دست به سینه شدم:
- پس تو نوکر نایتی!
غضبناک شد انگار:
- نه! من فرمانده ارتششم.
شونه بالا انداختم:
- فرقی نداره.
دستش رو عقب کشید:
- اگر خواستی ببینیش بیا بیرون، بیرون از پایگاهتون.
پوزخند زدم:
- چرا باید ببینمش؟
اون هم پوزخند زد:
- خودت میای و خواهی خواست.
درست همون لحظه که غیب شد در اتاق با شدت باز شد و من تکون محکمی خوردم. تبسم وحشت زده از جا پرید، خنجر بلندی توی دستش ظاهر شد و رو به در گارد گرفت.
بزرگمهر، نیک و آپاسای وارد اتاق شدن و بزرگمهر گفت:
- نفوذ اینجا بود.
نفس عمیقی کشیدم. حسابی ترسونده بودنم:
- می دونم. اون اینجا بود.
بامکث گفتم:
- ولی دیگه نیست.
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی
همونطور که نگاهش می کردم گفتم:
- از من چی می خوای؟
خیلی آروم بهم نزدیک شد. پرخاشگر به نظر نمی رسید اما میدونستم که نباید بهش اعتماد کنم. دستم رو زیر بالشتم بردم که گفت:
- اون خنجر منو نمی کشه.
بعد دستش رو به سمتم دراز کرد:
- برات یه چیزی دارم.
صداش تیز و برنده بود. انعکاس داشت انگار وچند بار توی گوشم می پیچید.
به دستش خیره شدم که سیاهی کف دستش کنار رفت و گردنبند مادرم کف دستش نمایان شد. شوکه شده نگاهش کردم:
- این دست تو چیکار می کنه؟
آخرین بار که دیده بودمش وقتی بود که سنگهای طبیعت رو برای ساخت خنجر استفاده کردیم. بعدش اصلا انگار که غیب شده بود.
دست دراز کردم که برش دارم ولی نشد. کف دستش گردنبند و جواهر کوچیک آبی رنگش رو بلعید. اخم کردم.
- رایگان نیست!
- چی می خوای؟
- باید اربابم رو ببینی.
- آهان.
دست به سینه شدم:
- پس تو نوکر نایتی!
غضبناک شد انگار:
- نه! من فرمانده ارتششم.
شونه بالا انداختم:
- فرقی نداره.
دستش رو عقب کشید:
- اگر خواستی ببینیش بیا بیرون، بیرون از پایگاهتون.
پوزخند زدم:
- چرا باید ببینمش؟
اون هم پوزخند زد:
- خودت میای و خواهی خواست.
درست همون لحظه که غیب شد در اتاق با شدت باز شد و من تکون محکمی خوردم. تبسم وحشت زده از جا پرید، خنجر بلندی توی دستش ظاهر شد و رو به در گارد گرفت.
بزرگمهر، نیک و آپاسای وارد اتاق شدن و بزرگمهر گفت:
- نفوذ اینجا بود.
نفس عمیقی کشیدم. حسابی ترسونده بودنم:
- می دونم. اون اینجا بود.
بامکث گفتم:
- ولی دیگه نیست.