داستانهای آموزنده


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


دریافت رایگان رمز ارزها👇
https://t.me/joinchat/UwY8j4m3yHMjorBL


موافقید فعالیت کانال از سر گرفته بشه؟
Опрос
  •   بله
  •   نه
4674 голосов






#پارت_76
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

از چشم هاش درد می بارید. غمگین بود و می تونستم زجر رو توی صورتش ببینم. آب دهنم رو قورت دادم:
- سلام.

نفس عمیقی کشیدم و همزمان ابروی چپم رو بالا فرستادم:
- اونقدر شوکه ام که نمی دونم چی باید بگم. امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنی.

لبخند کم عمق ساده ای روی لبش نشوند:
- ممنونم خانوم، امیدوارم شما هم زودتر خوب بشید.
گیج نگاهش کردم، من دردی رو بروز نداده بودم. انگار متوجه تعجبم شد که با انگشت اشاره اش جایی حوالی پهلوم رو نشون داد:
- وضع خوبی نداره.

به پهلوم نگاه کردم، چیزی معلوم نبود.
- من یه هیلرم خانوم. می تونم درد های جسمانی رو ببینم، بدون اینکه دیده بشن.
ابروهام بالا پرید، لبم رو تر کردم:
- خوب می شه چیز خاصی نیست.

لبخند مسخره ای زد. خب حق داشت؛ همین الان گفته بود می تونه دردم رو ببینه و من داشتم بهش می گفتم چیز خاصی نیست.

معلومه که چیز خاصی بود، اگر در شرایط عادی بودم و بلیک و همه ی افرادش اینجا توی پایگاه بودن مسلما دلم می خواست فقط داد بکشم.

دستم رو توی هوا تکون دادم:
- بیا در مورد مسائل پر اهمیت تری صحبت کنیم.
سر تکون داد.
- اوضاع اونجا چطور بود؟ شدت حملات توی لحظات اول خیلی زیاد بود. می دونی که اونجا بودم.

- منم بلافاصله بعد از اومدن شما اعزام شدم و تا اخرین لحظه ای که اونجا بودم شرایط خیلی بد بود.
- می خوام برای پیشرفت روند جنگ و پیروزیمون کارهایی بکنیم ولی نمی دونم چه کاری.

به فکر فرو رفت. چیزهایی که بهشون فکر کرده بودم رو بیان کردم:
- نمی دونم الان توی اون شرایط به آب و غذا نیاز دارن یا نه! دارو، سلاح و چیزهای دیگه!

- ما اونجا کمپ نداریم، این یه مدیون وسیع جنگه.
- درسته اما نمی دونیم چقدر ممکنه طول بکشه.
- دارو مهمه، اگر چند تا درمانگر بفرستید اونجا خوب میشه.

- درمانگر ها جنگ بلدن؟
- اینجا همه جنگ بلدن.
سر تکون دادم:
- خوبه. با کی باید در موردش صحبت کنم؟
- خودتون!

فقط نگاهش کردم که گفت:
- وقتی سرورمون نیست، مشاور و فرمادهان اعظممون هم نیستن، شما مقام بالایی دارید.

خنده ام گرفت:
- من حالا اون پایین توی زمین هم مقام خاصی ندارم بعد کشته شدن گوماتو و تو می گی که...

توی حرفم پرید:
- والا بودن یه فرد ربطی به قدرت هاش نداره. شما مقام دارید چون باید داشته باشید، به دنیا اومدید تا وظایفتون رو انجام بدید. همونطور که الان دارید انجام می دید.


#پارت_75
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

رو به همون مرد قد بلند جدی گفتم:
- خب، پس آپاسای هم اینجا نیست. اسمت چیه؟
ابروهاش یه لحظه چند میلیمتری به بالا حرکت کردن و دوباره سرجاشون قرار گرفتن:
- بزرگمهرم.

سر تکون دادم:
- خب اینجا چه مقامی داری؟
- فرمانده جانشین گارد هستم خانوم.
دوباره سر تکون دادم و قدمی به سمت پنجره برداشتم:
- و وظیفه ات چیه؟

- فرماندهی گارد در نبود فرمانده اصلی.
کنجکاوانه براندازش کردم:
- همه ازت حرف شنوی دارن؟
- افراد گارد؟ بله!

زبونم رو تر کردم:
- من به چیزی بیشتر از حرف شنوی افراد گارد نیاز دارم، معلوم نیست سرورتون و بقیه کی برگردن، لازمه اقداماتی انجام بگیره.

بینیش رو کمی خاروند و صاف تر ایستاد:
- من هر دستوری که بدید اجرا می کنم.
- خوبه. می خوام اوضاع پایگاه رو درست کنین، این هرج و مرج اصلا به نفعمون نیست.

سر تکون داد. همراه هم به سمت محوطه رفتیم.
- ما نمی دونیم این جنگ چقدر طول می کشه، چیزی که من اونجا دیدم فاجعه بود. از طرفی معلوم نیست این حمله یکطرفه باشه یا چند طرفه.

اخم کرد که ادامه دادم:
- اگر نایت بخواد از فرصت استفاده کنه و به پایگاه حمله کنه باید آماده باشیم.
- بله خانوم.
- اونقدری نیرو داریم که دیوار ها و ورودی ها رو کاملا تجهیز کنیم؟

سر تکون داد:
- بله خانوم، البته من نگهبان ها رو افزایش دادم.
- بهشون وضعیت جنگی اعلام کن...
مکث کردم و دستم رو توی هوا تکون دادم:
- یا هر چیزی که خودت بهتر می دونی، میخوام تمام دقتشون رو به کار ببرن.

سر تکون داد:
- الساعه خانوم.
پله ها رو پایین رفتم. درد مثل تیرهای کوچیک و زهرآگین اخم هام رو توی هم کشید.
- خوبید؟

نفسم رو آروم آروم بیرون دادم:
- خوبم. دستوراتت رو به افرادت برسون و بیا تا باهم یه فکری برای داخل پایگاه کنیم.
سریع به داخل پایگاه برگشت و من مشغول فکر کردن شدم.

اینکه چطور بهم گوش داد باعث تعجب بود اما همزمان خدارو هم شکر کردم که لازم نبود دو ساعت مشغول توجیح کردن بزرگمهر باشم.

به ستون کنار پله ها تکیه دادم و به افرادی که تله پورت می کردن زل زدم. همه اشون به درمانگاه فرستاده می شن چون فقط کسانی برمی گشتن که اوضاع خوبی نداشتن.

باید می رفتم درمانگاه و از وضعیت اونجا باخبر می شدم. حتما کسی پیدا می شد که حالش رو به بهبودی باشه و بتونه به چند تا سوال جواب بده.

حدسم اشتباه نبود. یه نفر رو در حالی که روی تخت نشسته بود و سرش، دستش و هر دو پاش باندپیچی شده بود پیدا کردم.

با وجود کبودی صورتش و اون همه زخم هوشیار به نظر می رسید. با دیدنم تکونی خورد و سعی کرد جا به جا بشه که دستم رو روی پاش گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
پرسیدم از هلال ماه، چرا قامتت خم است
آهی کشید و گفت که ماه محرم است

گفتم که چیست محرم؟
با ناله گفت ماه عزای اشرف اولاد آدم است!

فرا رسیدن ایام سوگواری اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🖤

@yad133


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

🏴 فرا رسیدن ماه محرم و ایام سوگواری و عزاداری سید و سالار شهیدان و یاران با وفایش را تسلیت می گوییم.


@yad133


تحقیقات روانشناختی حاکی از آن است که : به همان میزان که آگاهی افراد بیشتر شود تمایل آنها برای صحبت کردن کمتر میشود
و هر چه افراد کمتر بدانند بیشتر در همه‌ زمینه ها اظهار نظر میکنند


@yad133


#پارت_74
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی



از نه ساعت بعدی، پنج ساعتش رو مشغول درمان و استراحت بودم و چهارساعت دیگه رو به اصرار از درمانگاه پایگاه خودم رو مرخص کرده بودم و پشت پنجره ی بزرگ سالن به محوطه نگاه می کردم.

تعدادی از افراد گارد دور سطح گرد سنگ فرش شده ی وسط محوطه حلقه زده بودن. هر از گاهی یکی یا چند تا از افراد گارد داخل اون سطح سنگ فرش شده تله پورت می کردن.

افراد گارد اطرافش حلقه زده بودن تا اگر هیولایی وارد شد و همراه افراد خودمون اومد سریع کشته بشه. نگران بودم، همه نگران بودیم.

جنب و جوش پایگاه تماما پر از اضطراب بود. متوجه شده بودم که جای خالی شادمهر که هنوز پر نشده باعث این هرج و مرج شده.

دردم به واسطه مسکن هایی که مصرف کرده بودم آروم شده بود اما نگرانی نمیذاشت راحت استراحت کنم. شلوغی عصبی ترم می کرد و این بی نظمی باعث شد فکری به سرم بزنه.

باید پایگاه رو از این همه التهاب خالی می کردم اما اینجا هیچ مسئولیتی نداشتم پس باید از کسی کمک می گرفتم و اون فرد آپاسای بود.

از جا بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. عجیب بود که خودش نیومده بود تا کاری کنه. به هر سختی ای که بود پله ها رو بالا رفتم. واقعا با اون پهلوی داغون که پر از زخم های کوچیک و بزرگ و کوفتگی بود بالا رفتن از پله ها شکنجه محسوب می شد.

پشت در اتاقش چند لحظه ای منتظر شدم و وقتی در رو با نکرد خودم وارد اتاق شدم. توی اتاقش نبود و دنبالش گشتن هم فایده ای نداشت.

وقتی کاملا ناامید شده بودم و نگرانی برای گم شدن آپاسای هم به نگرانی هام اضافه شده بود یکی از افراد گارد بهم گفت که اون هم برای کمک رفته، حالا باید یه جور دیگه نگرانش می بودم.


#پارت_73
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

می تونستم حرکت سریع محیط اطراف رو ببینم. در واقع حرکت بلیک سریع بود. صدایی مثل حرکت تندباد توی گوشم می پیچید و عجیب بود که بلیک فقط با یه دست تعادل من رو هم حفظ کرده بود.

داشتم سرگیجه می گرفتم پس چشم هام رو بستم و بلافاصله ضربه ی محکمی من رو به یه سمت پرتاب کرد. با وحشت چشم باز کردم و به زمینی که هر لحظه نزدیک تر می شد زل زدم.

با شدت روی تخته سنگ هایی که زمین رو پوشونده بود برخورد کردم و در آخر بعد از چند مرتبه کوبیده شدن به سنگ ها روی زمین افتادم.

شوکه، خیره به آسمون بالای سرم بودم. حتی هنوز احساس درد هم نمی کردم. با سر و صداهایی که اطرافم بلند شد به خودم اومدم و سعی کردم تکون بخورم.

از درد پیچیده توی پهلوم ضعف رفتم. محکم به زمین چنگ زدم و خودم رو به سمت تخته سنگ کنارم کشیدم و بهش تکیه دادم. دستم از خون پهلوم خیس شده بود و نفسم سخت بیرون می اومد.

رو به روی چیزی شبیه یه میدان جنگ بود. حجم هیولاهای سیاهی که بین چهارده نفر افرادمون میچرخیدن اونقدر زیاد بود که نمی تونستم از هم تفکیکشون بدم.

تا چشم کار می کرد سیاهی بود و سیاهی. یکی از افراد خودمون به سمتم اومد:
- بلند شو.
دستش رو دورم حلقه کرد و همزمان دستم رو روی پهلوم فشار داد:
- فشارش بده تا خونریزیت کم بشه.

از شدت درد نتونستم حرف بزنم. هیولایی که به سمتش اومد رو از وسط نصف کرد:
- باید برت گردونم پایگاه، همکاری کن.
به مخالفت سر تکون دادم:
- تو خودت یه نیروی کمکی هستی. قرارشد کسی برای نجات من...

پرید تو حرفم:
- میخوام برم کمک بیارم.
فرصت نداد چیزی بگم و درست مثل بلیک با عجله از زمین جدام کرد. چشم هام رو بستم چون واقعا تحمل سرگیجه رو علاوه بر درد بدنم نداشتم.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🌸عید کمال دین
سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علیه السلام
بر امت رسول الله و پیروان ولایت خجسته باد.

🌺🌺🌺🌺🌺

@yad133


#پارت_72
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

نمی دونستم مولد ها زبان ما رو بلدن یا نه، اما هرچیزی که بود نسبت به کیسه واکنش نشون دادن و عقب تر رفتن. یه قدم به سمتشون برداشتم و حلقه با من به جلو حرکت کرد.

کیسه رو توی مشتم خالی کردم و با قدم بعدی ای که به جلو برداشتم شن ها رو روی نزدیک ترین مولد پاشیدم. گیسو بلافاصله از حلقه جدا شد و به سمتش رفت اما مولد سریع تر بود، حرکت سریعش باعث شد هم شن ها پایین بریزه و دیده نشه هم از شمشیر گیسو که از نزدیکی بدنش رد شد فرار کنه.

گیسو به حلقه برگشت و من عصبی کیسه رو پایین پام انداختم. خنجرم رو محکم تر گرفتم:
- جا به جا نشید.
یه قدم از حلقه فاصله گرفتم که بلیک مچم رو چسبید و با کمی خشونت من رو پشت خودش به داخل حلقه کشید:

- چیکار می کنی؟
دستش رو پس زدم:
- قرار بود کسی برای نجات من اقدامی نکنه.
سکوت کرد و من هم از همین فرصت استفاده کردم و از حلقه بیرون زدم.

حداقل می دونستم مولد ها چی هستن و نمی خواستم حتی یک نفر هم از افرادمون درگیر بشه. نمی تونستم زیاد معطل کنم. نمی دونستم اونها می تونن تعداد بیشتری از خودشون رو خبر کنن یا نه.

شجاعت من شاید برای خودم عواقب خ بی نداشت اما برای بلیک و افرادش مفید بود.
خیلی از حلقه فاصله نگرفتم تا بتونن مولد هایی که زخمی می شن رو سریع به دست بیارن، اما همون چند قدم هم باعث شد مولد ها جرات پیدا کنن.

نگاه کوتاهی به کسایی که نگاهم می کردن انداختم. اینجا همونجایی بود که باید خودم رو ثابت می کردم، ثابت میکردم که آماده ام.

دوباره اطرافم پر از حس تهاجم اونها شد. حتی به خودم فرصت نفس عمیق کشیدن ندادم تا هوشیارتر نشن و با یه حمله ناگهانی به سمت اولین مولد نزدیکم خیز برداشتم.

عقب کشید اما نه اونقدر سریع که تیغ خنجرم به خونش آلوده نشه. زخمی کردن مولد ها هرچقدر که تعدادشون کمتر می شد سخت تر می شد.

بیشتر دقت می کردن و کمتر حمله می کردن، پس من بیشتر حمله کردم و بلیکی که دستور جدا شدن داده بود با افراد گارد یکی یکی اونها رو می کشتن.

آخرین مولد یه جایی دورتر از من ایستاده بود. سرش کمی به پایین خم بود و با غضب نگاهم می کرد. بوی فرار مشامم رو پرکرد. نمی خواست بجنگه و منم نمیخواستم بذارم فرار کنه.

به پشت که پرخید دستم رو بلند کردم و با تموم قدرت خنجرم رو به سمتش پرتاب کردم. صدای برخورد خنجر با پشتش توی گوشم نشست.

با وجود خونی که از پشتش بیرون می زد مصرانه میخواست به حرکتش ادامه بده. ولی حالا با وجود خنجرم روی پشتش اجازه رفتن بهش نمی دادم.

یه قدم به جلو برداشتم که بلیک از کنارم رد شد:
- میارمش.
چرخیدم سمت بقیه و لبخندی روی لبم نشست. بلیک و قدرت هاش رو باور داشتم، می دونستم همین الانش هم کار مولد رو یکسره کرده.

دستش روی شونه ام نشست و خنجر رو کف دست دیگه اش بهم داد و در حالی که کنارم می ایستاد گفت:
- به چی می خندی؟

نگاهم رو با خنجرم دوختم، سیاه و کثیف شده بود اما حس پیروزی می داد. در جواب بلیک نفس عمیقی کشیدم:
- تموم شد.

سر تکون داد:
- باید بریم.
بلافاصله دستم رو گرفت و قبل اینکه چشم هام رو ببندم از زمین کنده شدم.


#پارت_71
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

تقریبا با صدای بلندی گفتم:
- اونا چین؟
فشار دست بلیک روی دستم زیادتر شد:
- مولد ها.
خیزگرفتن ناگهانی یکی دیگه اشون باعث شد جیغی بکشم و خنجر رو به سمتش بگیرم.

میخواستم بیشتر سوال بپرسم اما واقعا جای سوال پرسیدن نبود. خنجرم خراش کوچیکی روی مولد ایجاد کرده بود که باعث می شد دیده بشه.

تلاش افراد گارد برای زدنشون اون هم وقتی اونها رو نمی دیدن مسخره بود. مولد ها فرز و سریع بودن و چون دیده نمی شدن برتری داشتن.

بعد از چند دور چرخیدن فقط تونسته بودم چهارتا رو زخمی کنم و حالا اونها می دونستن که من کسی هستم که توی این گروه براشون حکم خطر رو داره.

عجیب بود اما با وجود اینکه نمی دیدمشون میتونستم احساسشون رو بفهمم. می دونستم که احساس خطر کردن و می دیدم که کم کم به سمت من جمع می شن.

ضربان قلبم بالا رفته بود و فشار دست بلیک روی دستم اونقدر زیاد شده بود که حواسم رو پرت می کرد. دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
- مانعم شدی.

گیسو با حرص گفت:
- سپینود بزنشون دیگه!
- نمی تونم! همه اشون اینجا جلوی منن، دارن دفاعی رفتار می کنن.

بلیک اعلام کرد:
- دو نفر خارج شید از حلقه و اون دوتایی که دیده میشن رو بکشید.
اعتراض کردم:
- خطرناکه! تعدادشون زیاده.

بلیک مخالفت کرد. دوتا از افراد ناگهانی از دو سمت مختلف حلقه بیرون رفتن و کشتن اون چهارتا مولد چند لحظه هم طول نکشید.
- وقتی دیده بشن کاملا آسیب پذیرن.
گیسو رو به بلیک گفت:
- پس کاری می کنیم دیده بشن.

سر تکون دادم:
- من نمی تونم همه رو بزنم.
- گفتی اونها جسم دارن درسته؟ فقط نامرئی هستن. خون که روی بدنشون حرکت میکنه دیده می شن.

سر تکون دادم:
- سعی می کردن جلوی بیرون اومدن خون رو بگیرن.
بلیک گفت:
- چون آسیب پذیر می شن.
رو افراد گروهش گفت:
- از شن های ردیابی استفاده کنید.

رو به من کرد:
- شن ها رو میدیم بهت و تو بریزش روشون، ولی توقف نکن تا قبل از پایین اومدن شن ها متوجه بشیم کجان.

سر تکون دادم و اولین کیسه کوچیکی که از کمرش باز کرد رو گرفتم.


عیدتون مبارک

@yad133


#پارت_70
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی

نگاهش رو به دستم دوخت و بعد پرسید:
- چیا؟
اشاره ای به چند تا نامرئی ای که بین بچه ها چرخ می زدن کردم:
- همین موجوداتی که اینجان دیگه!

اشاره دستم رو دنبال کرد و دوباره نگاهم کرد و نامطمئن گفت:
- من چیزی نمی بینم.
اخم کردم و یه قدم جلو گذاشتم. نامرئی که جلوم بود با نزدیک شدن من عقب کشید.

با انگشت اشاره نشونش دادم:
- ایناها!
می تونستم چشم های درشتش رو ببینم، حتی عصبانیت توشون رو!

بلیک نزدیکم شد:
- مطمئنی؟
دستش رو به سمتم دراز کرد، دستش رو تا الان ندیده بودم. بلند تر گفتم:
- اینجا جلوی من ایستاده!

همه ایستاده بودن، نگاه نامرئی ها به من بود و تند تند صداهایی رو از خودشون در میاوردن. تازه متوجه شدم دورم حلقه زدن و نزدیک تر می شن.

حالتشون دفاعی نبود، تهاجمی بود. بلیک یه قدم دیگه جلو اومد و به روبه روی من نگاه کرد. اما من حواسم به نامرئی ای بود که خیره نگاهم می کرد و دستش رو به سمتم دراز کرده بود.

خنجر رو به سمتش بالا گرفتم، حرکت دستم سریع بود ولی قشد زدنش رو نداشتم. صدای جیغ مانندی درآوردن و عقب کشیدن. یه لحظه متوجه حرکتی درست سمت چپم شدم.

برگشتم و خنجرم که بالا بود درست توی نامرئی ای که به سمتم خیز برداشته بود فرو رفت. صدای جیغ دردناکش توی گوشم پیچید و مایع سیاه رنگی که ازش بیرون زد تنش رو پوشوند.

بلیک به دستم چنگ زد و عقبم کشید. توی یه لحظه کل گروه پشت به هم حلقه زدن و بلیک گفت:
- اونی که زدی رو می بینم.
گیسو هم تایید کرد.

حالت تهاجمی گروه نامرئی ها باعث شد تند به حرف بیام:
- ده پونزده تان! شایدم بیست تا. هم قد خودمونن، جسمشون نامرئیه و من یه هاله ازشون می بینم، دورمونن.

بلیک محکم دستم رو فشار داد:
- می چرخیم، همینجوری با حلقه می چرخیم و تو سعی کن یه کاری کنی ببینیمشون.
سر تکون دادم و بلیک یه قدم به چپ برداشت و حلقه به چپ چرخید.

جلو و عقب رفتن هاشون کارم رو سخت می کرد. از طرفی می ترسیدم به جزمن به کس دیگه ای حمله کنن. افراد گروه همزمان با چرخش سلاح هاشون رو تکون می دادن تا در برابر چیزی که نمیدیدن از خودشون دفاع کنن.


شب بخیر یعنی
سپردن خود به خــدا

و آرامش در نگاه خدا
یعنی سیراب شدن در

دستان و آغوش خدا
شب بخیر یعنی

شکوفایی روزت سرشار
از عشـق به خــــ☆ـــــدا

شبتـــون نـورانـی و
به لطافت گــــــل دوستان ☆

@yad133


#پارت_69
#سپینود_نیمه_ی_تاریک
#فاطمه_جهانی



چیز زیادی برای حس کردن نبود جز حرکت. خیلی سریع همون حس هم از بین رفت و بلیک دستم رو رها کرد. چشم هام رو باز کردم و به اطرافم زل زدم.

یه بیشه زار بود شاید، جایی که ارتفاع علف های خشکش زیاد بود، اونقدر زیاد که از سر بلیک هم رد شده بود و ما لا به لای یه عالمه علف کنار هم ایستاده بودیم.

چیز زیادی برای دیدن نبود، علف ها جلوی دید رو می گرفتن و همین باعث می شد فضا دلهره آور باشه.
بلیک با اشاره سر به افرادش دستور حرکت داد و کمتر از ده ثانیه صدای خش خش بود که جاشون رو گرفت.

دنبال بلیک راه افتادم، می خواستم بپرسم هدف چیه اما بلیک زودتر به حرف اومد:
- برای پاکسازی اومدیم، حواست به همه جا باشه، از گروه عقب نمون و دقیق باش.

سر تکون دادم که ادامه داد:
- اونا رو دیدی، هیولاها رو منظورمه، این منطقه رو به تازگی درگیر کردن، فقط بکششون.

خنجرم رو توی دستم محکم تر گرفتم، اینجا همونجایی بود که می خواستم. حواسم رو جمع کردم، نمی خواستم خودم رو ناامید کنم.

کم کم رو به جلو حرکت می کردیم، فاصله ها از هم زیاد نبود و با کم شدن ارتفاع علف ها می تونستم شونه ی افراد رو ببینم.

پام به چیزی گیر کرد و صدای تلق و تلق بیشه رو پر کرد. گیج سر جام ایستادم و پایین رو نگاه کردم. پام به نخی که کمی از زمین فاصله داشت و دو طرفش بین علف ها گم شده بود گیر کرده بود.

بلیک زمزمه کرد:
- این نشانگر ها مربوط به بومیای این منطقه است که الان دو ماهه اینجا رو ترک کردن. بیشتر دقت کن.
نفس عمیقی کشید:
- هرچند همین سر و صدا هم کافی بود.

شرمنده نگاهش کردم که راه افتاد. شرمندگی من فایده ای نداشت وقتی خرابکاری کرده بودم و ممکن بود گروه رو آسیب پذیر کنم.

یه بار افراد گروه رو شمردم، برای دقیق تر بودن، همه بودن. درخشش عجیب چیزی چند متر جلوتر توجهم رو جلب کرد. یه هاله بی رنگ و درخشان درست کنار یکی از اعضای گروه وجود داشت.

هاله ای که انگار یه جسم نامرئی بود که نور ازش عبور می کرد اما اختلاف غلظتش با محیط باعث شکست نور می شد و نشونش می داد.

تکون می خورد و خودش رو به سمت هرکسی که از کنارش رد می شد می کشید. همه خیلی عادی از کنارش رد می شدن و توجهی نشون نمی دادن.

بلیک که بهش رسید خیلی بیشتر خم شد. همراه بلیک چند قدم حرکت کرد، نمی دیدم چطور حرکت می کنه اما نرم بود، خیلی روان و نرم حرکت می کرد.

بعد بیخیال بلیک شد انگار، ایستاد و چرخید و من رو به روش بودم! مکث کردم و نگاهش کردم. می تونستم حرکت آروم پلک هاش رو ببینم، نفسی که از بینی نامعلومش خارج می شد رو حتی!

چرخیدم تا بلیک رو صدا کنم که دیدم یکی دیگه از همین موجود نامرئی دور یکی از افراد می چرخه. بالا و پایین می ره و همراهش حرکت می کنه.

سرم رو برگردوندم، نامرئی کنار من نبود. قدم هام رو سریع تر برداشتم و دستم رو روی شونه بلیک گذاشتم:
- اینا چین؟


این مرد امشب می میرد ۴۲۶
#قسمت_چهارصدوبیستوشش
#زینب_ایلخانی
با صدای #نازنین_آذرسا

کاری از کانال داستان های آموزنده


@yad133


این مرد امشب می میرد ۴۲۵
#قسمت_چهارصدوبیستوپنج
#زینب_ایلخانی
با صدای #نازنین_آذرسا

کاری از کانال داستان های آموزنده


@yad133

Показано 20 последних публикаций.

9 538

подписчиков
Статистика канала